eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
#سیره شهدا ❇️ویژگی های اخلاقی شهید: 🌹1.هميشه سعي داشت با مردم #مدارا كند و بين آنها صلح و آشتي برقرار نماید. 🌹2.نسبت به #خانواده رفتار خوبي داشت و مرد #متواضع و سخاوتمندي بود. 🌹3.شهيد شيخ شعاعي دفتر خاصي داشت كه در آن #برنامه روزانه خود را يادداشت مي كرد و به اين ترتيب وقت خود را #تنظيم مي كرد!!! كه چه مدت را براي #عبادت و چه مدت براي #درس و #مباحثه و چه مدت براي #استراحت و ... قرار دهد... 🌹 و دقيقا به آن #عمل مي كرد و حاضر نبود لحظه اي از #عمرش را به #بطالت بگذراند. #شهید_شیخ_محمد_شعاعی شادی روحشان صلوات بفرستید ‌🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman  
#آیا_میدانید_که ..⁉️ #شهید_محسن_برهانی ، همان جوانِ مهربان و مؤمن و انقلابی‌ ایست ڪه در وصیتنامه اش این چنین مینویسد : ●|..از برادران و خواهرانم خواهش میڪنم بعنوان وصیت یڪ شهید ڪه برادرتان است، خیلی درس بخوانید ! #امیدهاے این مملڪت شمایید. براے #خدا خیلے درس بخوانید و با درسهایتان، به خداوند هرچه بیشتر نزدیڪ شوید ؛ ڪه اینها خودش #عبـادت و اسباب #تقرب به حق تعالے ست. |● 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《.. آروم باشید! ..》 🍃 فقط انتظار فرج به معنای "ظهور حضرت ولیعصر(عج)" نیست، مطلق فرج است. نفس اینکه انسان انتظار فرج داشته باشد، یعنی اگر در یک قرار دارد، انتظار داشته باشد که آن شدت برطرف بشود.⬇️ ‏این یعنی اینکه شما هرگز در هیچ شرایطی نباید ناامید بشوید. در هیچ‌ شرایطی انسان نباید احساس بن بست بکند؛ بلکه بایستی همیشه انتظار فرج داشته باشید.🎇 در مورد این انتظار فرج میفرمایند: است.✨ 🌸 😍💚 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🔮آیت ‌الله شیخ عزیزالله : جريمه اے بهتر ، معتدل تر و مؤثرتر از "اجراے فرمان خدا" براے نَفْس وجود ندارد!! ❗️واجب را پياده کن؛ حرام را هم ترک كن. اين بزرگترين رياضت و جريمه براے نفس است.👌🏻 نميخواهد شما نذر کنے که پاے پياده مكه بروے🕋 نه! همين که تصميم بگيرے نماز بخوانے، روزه بگيرے، را انجام بدهے، اين بهترين رياضت است. انسان را تربيت ميكند. كسانيكه نذر سنگين ميكنند ،اما پاره اے از واجبات را انجام نميدهند یا پاره اے از محرمات را مرتكب ميشوند، تا آخر هم موفق نميشوند.🚫 چون گناه، كارش تخريب است! گناه را نبايد بغل بگذارے. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 کار را انجام دادیم و خسته و کوفته 😞 به طرف خطّ خودی بر گشتیم. در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار، پست های نگهبانی عوض شده بود و پست بعدی در جریان ما قرار نگرفته بود.. ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خطّ مقدّم نزدیک می شدیم. در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما هستیم به طرفمان تیراندازی کردند. بچّه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند؛ سریع روی زمین دراز کشیدند. و خود را پشت تپّهٔ کوچکی 🗻 که آنجا بود، رساندند. کاری نمی توانستیم بکنیم. اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف می شدیم. بچّه‌ها بلاتکلیف پشت تپّه گرفته بودند. محمّد حسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیّت هایی بدتر از این قرار گرفته بود، بی خیال و راحت نشسته بود 👌 و بچّه ها را آرام می کرد. چاره ای نبود، باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتّفاقی می افتد. ارتشی ها پس از اینکه حسابی به طرف بچّه ها تیراندازی کردند، یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند. این بهترین موقعیّت بود، 👌 زیرا با نزدیک شدن آن ها می توانستیم سر و صدا کنیم. و خودمان را به آن ها بشناسانیم. همین طور هم شد، وقتی نزدیک شدند فوراً بچّه ها را شناختند. عذر خواهی کردند و گفتند:"این مسئله بخاطر تعویض نگهبان ها اتّفاق افتاد" خلاصه آن روز بزرگی از بیخ گوشمان گذشت. کار بود که هیچ کس آسیبی ندید. 💠یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟ دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ((یاد خدا)) زندگی سراسر معنوی بود. به 🤲 اهمیّت فراوانی می داد وهیچ چیز مانع ارتباطش با نمی شد. به تمام نیروهایش عشق می ورزید😍 و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می کرد. هر وقت بچّه‌ها برای می رفتند آن ها را تا ابتدای محور همراهی می کرد. و همان جا منتظرشان می نشست تا برگردند. یک شب در ؛ من، محمّد حسین و یکی دیگر از بچّه ها به نام برای شناسایی رفته بودیم. سیّد محمود جلو رفت و من و محمّد حسین بالای رودخانهٔ گاوی منتظرش ماندیم. سیّد حدود دو ساعت دیر کرد. در این فاصله محمّد حسین به گوشه ای رفت و مشغول و شد. این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت، حتّی در منطقه خطر نیز از عبادت 📿و راز ونیاز 🤲با خدا غافل نمی شد. رفتار و کردار او به گونه ای بود که لحظه به لحظه زندگیش و جزء به جزء حرکاتش، انسان را به یاد خدا می انداخت. 💠 بی تو در کلبهٔ گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
✍ دلم می لرزد خدا.... فقط یک سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است... ❄️دلم می لرزد خدا.... از شیطانی که پشت دروازه های ، کمین کرده است... از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم.. از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل هایش می داند...نه حاصل عنایت هايت!!! ❄️چه کنم...؟ بی سحرهای روشن...؟ بی زمزمه های ابوحمزه...؟ بی اشکهای افتتاح.... ؟ آخرین سحر خادمین راهم یادکنید. التماس دعا🙏🏻 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((حضور مستمر)) طولی نکشید در حالی که هنوز خوب نشده بود، راهی شد. دیگر گوش دادن به اخبار رادیو📻 و پیگیری خبر های جبهه کار هر روز خانواده بود، چون محمّدشریف هم راهی جبهه ها شده بود. وقتی مارش نظامی🎺از رادیو پخش می شد، دلم از جا کنده می شد، مطمئن بودم که عملیّاتی انجام شده و محمّدحسین و محمّدشریف در آن شرکت دارند. رفتار و کردار محمّدحسین نه تنها برای دوستان و هم رزمان، بلکه برای خواهر ها و برادر هایش درس بود. " و راز و نیازش🤲 با ، خلوص در کارها، و تحمّلش در مصائب و سختی ها، بی تفاوتی اش نسبت به دنیا و مافیها "؛ همه، برای خانواده و دوستان درس بود. محمّدحسین هر زمان که به کرمان می آمد به برادرش محمّدعلی سر می زد، گاهی می نشستند تا دیر وقت باهم صحبت می کردند؛ حرف هایی که رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت.✨ یادم هست در یکی از روز ها محمّدعلی به خانۂ ما آمد و گفت:«مادرجان!...دیشب تا دیر وقت با محمّدحسین حرف می زدیم، صحبت هایمان که تمام شد، من رفتم تا جای خوابش را آماده کنم؛ هوا خیلی گرم بود. روی آن تختی که کنار حیاط داشتیم، رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم، حیاط را آب پاشیدم و یک پارچ آب یخ را کنار تخت گذاشتم و محمّدحسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند. وقتی آمد و چشمش به آنچه آماده کرده بودم افتاد، قیافه اش در هم شد.» گفت:«تو می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری!...این چیه؟ چه وضعیّتی است که درست کرده ای؟!» من یک دفعه جا خوردم😳. با خودم گفتم حتماً کوتاهی کرده ام یا آن طور که در خور و شایسته او بوده است، انجام وظیفه نکرده ام. خیلی آشفته بود😔، امّا به خاطر حجب و حیایی که داشت، چیزی نمی گفت. من اصلاً نمی دانستم قضیه از چه قرار است. سر در گم پرسیدم: «مگر چکار کرده ام؟!😧» گفت:«بیا اینجا!» و دست مرا گرفت و به حیاط برد. رختخواب را نشان داد :«آخر این چیه که برای من درست کرده ای؟» گفتم:«مگر چه کرده ام؟ خب!...رختخواب ساده ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی.» گفت:«مگر من می توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟ چرا می خواهی مرا بد عادت کنی؟ چرا می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری؟😔 » گفتم:«آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟!🤔» گفت:«اگر من در این جای نرم و راحت بخوابم، وابستگی پیدا می کنم و باز گشتم به جبهه و آن شرایط، سخت و دشوار می شود.» دیدم واقعا مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را می خواستم؛ گفتم:«خب!...حالا باید چه کنم؟» گفت:«اگر جسارت نمی شود این رختخواب را جمع کن. یک بالشت و رو انداز به من بده، همینجا راحت بگیرم بخوابم.» گفتم:«آخر اینطوری که نمی شود، تو مهمان من هستی، من شرمنده می شوم.» گفت:«باور کن من اینطور راحت ترم.» با اینکه برایم خیلی سخت بود، هر چه گفت عمل کردم. بالشت و رو انداز ساده آوردم و او خوابید. تا دیر وقت به این رفتارش فکر کردم. گفتم:«او عادتش همین است مادرجان!☺️ این جا هم که می خوابد معمولاً یک بالشت زیر سر و یک پتو روی خودش می کشد و می خوابد. بچّه عجیبی است، خدا حفظش کند.» محمّدعلی ساعتی کنارم نشست و سپس رفت. بعضی از روزها خانه برایم به قدری دلگیر می شد که اگر به و و یاد خدا برای آرامش قلبم رو نمی آوردم، حتما دچار مشکل روحی می شدم؛ چون نه تنها محمّدحسین و محمّدشریف، بلکه غلامحسین و محمّدهادی هم راهی جبهه شدند و آن ها نیز مرا تنها گذاشتند. واقعاً از این همه دوری به تنگ آمده بودم. با خودم گفتم این بار که غلامحسین بیاید با او صحبت می کنم و به او می گویم دیگر تحمّل این همه فراق را ندارم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🔸فصل پنجم 🦋 فاطمه ماهانی نگاهش مات است و انگار چیزی را در درون خودش جستجو می کند . می گوید من سه سال از علی آقا بزرگتر بودم ، اما این ظاهر قضیه بود . او همیشه الگوی زندگی من بود . گاهی فراموش می کردم که باید حداقل بخاطر سن و سالم از او پخته تر باشم . در واقع آرزویی که هیچگاه عملی نشد . حتی وقتی حرفهای خواهر و برادری هم پیش می آمد و به اصطلاح، نشانی از توبیخ در آن مشاهده می شد، باز هم درس معرفت در آن بود . روزهایی را به یاد دارم که ماه مبارک رمضان بود و گاهی اوقات یادم می رفت که روزه هستم و به غذای افطاری ناخنک می زدم . علی آقا می گفت مگر تو از من بزرگتر نیستی؟ پس چرا فراموش می کنی که روزه هستی؟ راست می گفت، گاهی اوقات مشغله دنیا فرصت پرداختن به را از آدم می گیرد . یک روز گفت : حضرت نوح پس از نهصد سالگی برای خودش سایبانی ساخت تا حالا که پیر شده ، در زیر آن راحت تر بتواند را کند . چندین سال بعد که هنگام رحلتش فرا رسید ، فرمود : « اگر می دانستم زندگی در این دنیا اینهمه کوتاه است ، این را هم نمی ساختم .» علی آقا می خواست با این قصه، ما را که داشتیم در روزمرگی خودمان غرق می شدیم و مدام از نداشتن حرف می زدیم ، با زیرکی متوجه کند که در این عمر کم، همه اش هم دنبال مال دنیا نرویم . حتی درد کشیدنش هم برای خدا بود . فقط برای خدا ..!❤️ چون دلش نمی خواست هیچکس بداند به او چه گذشته یا می گذرد. زمستان بود و روزهایی که علی آقا در عملیات شکست حصرآبادان، از ناحیه دست به سختی مجروح شده بود ، شبی برای خواندن و تا پاسی از شب در اتاق او بودم و شب را هم در آنجا خوابیدم . نزدیک اذان صبح ، با شنیدن ناله جانکاهی از خواب بیدار شدم . علی آقا صورتی که کاملا بود که ناله می کرد و ذکر می گفت و می خواند، در خواب بود . این اولین بار بود که درد کشیدن او را می دیدم. بعد از نماز صبح ، کمی دست دست کردم و گفتم : «علی آقا ، دیشب خیلی ناله می کردی! درد داشتی؟ » نگران و مضطرب نگاهم کرد و با حالت مظلومانه ای گفت : « تو را به جان پسرت روح الله ، ناله کردن مرا برای مادر یا دیگری تعریف نکن .» او در حالیکه بسیار متواضع بود ، اما هیچ وقت در مقابل ظلم سر خم نکرد . اگر هم می دید کسی مجبور است، نهیبش می زد تا به خودش بیاید . هیچ راهی برای پذیرفتن زور و ظلم از نظر او توجیه پذیر نبود، حتی به خاطر خودش قبل از انقلاب، بخاطر فعالیتهایی که داشت توسط ساواک دستگیر و زندانی شد . مدتی به اصرار مادرم و به خاطر دلتنگی او، به هرسختی و زحمتی که بود، اجازه ملاقات گرفتیم . علی آقا دوست نداشت مشکلات خودش را به دوش کسی بیندازد یا کسی از درد و ناراحتی او آزرده خاطر شود . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#هفته_عفاف_و_حجاب 🦋حجاب در کلامِ #شهید_حسن_ایرانمنش : 《خواهرم! حجاب تو سنگری ست که اغشته به خون م
🌷 فرازی از : ای جوانان... نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد، شد. ای جوانان مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید، که علی(ع) در محراب شهید شد.🌱 ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جلوگیری کنید، که فردا در "محضر خدا" نمیتوانید جواب زینب(س) را بدهید، که تحمل ۷۲ شهید را نمود.✨ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 واقعاً سرمایه ای عظیم، و وجود بزرگوارش در همه جا موجب برکت بود . در محیطی که علی آقا بود گناه نبود. هر نقطه ضعفی با نظر او اصلاح می شد. به همین خاطر، آمار _مخابرات ، از همه جا بالاتر بود . قدرت جاذبه عجیبی داشت . دوری از او برابر بود با سستی در و ، سستی در فروتنی یا بعضی اوقات، غیبت . هیچ وقت امر یا نهی نمی کرد . گاهی اوقات که اتفاق یا کاری را برای علی آقا تعریف می کردیم، اگر تبسم می کرد، می فهمیدیم رضای خدا در آن کار بوده یا هست . اگر سرش را پایین می انداخت، متوجه می شدیم که آن کار مشکوک بوده یا درست نبوده است. در عین حال متواضع بود . یعنی نمی گذاشت لغزشی در عملی به وجود بیاید . از تواضع گفتم یاد ادب و نزاکت او افتادم. روزی رفتیم خانه عمه تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد . حال و احوالی بپرسد . خانه عمه ، خانه ای بود که یک مرد اهوازی آن را در اختیار لشکر گذاشته بود . این خانه شامل چنداتاق متاهلی و مجردی و یک خط تلفن بودکه بچه ها به دلیل راحتی و رفاهی که در این خانه بود، اسمش را خانه عمه گذاشته بودند. آن روز ، علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود،مثل اینکه مادرش روبه روی اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد. این بنده خوب فقط را می دید و عشق به ائمه اطهار داشت . دم دمای غروب بود که رفتم سنگر اپراتوری مخابرات که سری به علی آقا بزنم ، دیدم همان دست مجروح و فلج شده را روی پوتین گذاشته و با نخ و سوزن مشغول وصله کردن آن است . پوتین او همیشه از قسمت پاشنه زود تر از هر جای دیگر آن پاره می شد و ما غافالن تا آخرین لحظات شهادتش هم ندانستیم که او پاشنه پایش را هم از دست داده است . گفتم: « علی آقا ، پوتین نو که هست، چرا اینقدر خودتان را زحمت می دهید؟ چند سال می خواهید این پوتین را بپوشید؟» لبخندی زد و گفت : « فعلا جان دارد تا جان ما را بگیرد . از یکی دوتا وصله هم بدش نمی آید . » ناگاه به یاد قصه امام متقین افتادم که وصله بر وصله می زد. دیدن این صحنه ها ساده نیست . باید ببینی ، که وقتی دیدی ، اگه دلت حلقه ای برای اتصال داشته باشد وصل می شوی . بخاطر همین بود که تا دهان باز می کرد مخلصش می شدی . نمونه های زیادی دیده بودم یکبار بعد از عملیات رمضان، تعدادی از بچه های سیستان و بلوچستان به مخابرات لشکر ملحق شدند . اینها کارمندان شرکت مخابرات بودند که به عنوان بی سیم چی،همراه با رییس اداره به منطقه آمده بودند . بنابر شکل کار ، بین این بچه ها و آقای کردی که ریس اداره کل مخابرات بود، با علی آقا ارتباط برقرار شد . هنوز مدتی نگذشته بود که ایشان یکی از مریدان علی آقا شد . این برای ما طبیعی بود . ما کسی را ندیدیم که دوبار با علی آقا سر یک سفره بنشیند یا شبی را با در محضر او باشد و دچار انقلاب درونی نگردد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> از خصائص بارز علی آقا این بود که دیگران را بهتر از خودش می دانست. عمل و دیگران را با نگاه خاصی می دید و به آن غبطه می خورد. شبی برای نماز مغرب و عشا به مسجد کاشانی رفتم. علی آقا و برادرش آنجا بودند؛ اما به دکتر آخوندی که مشغول بود نگاه می‌کردند و ((اللّه اکبر))می گفتند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسی گفتم: « به چی دارید نگاه می‌کنید؟! » گفتند: « نگاه کنید، ببینید چقدر مخلصانه در نماز غرق شده‌اند. چه ارتباط خوبی با خدا برقرار کرده... اللّهُ اکبر....اللّهُ اکبر....» نمی دانم اسم این رابطه را چه بگذارم؟ بگویم استاد و شاگردی؟ یا چه چیزی؟ حقیقتاً ذهنم یاری نمی کند. بگذریم. یکی از مُریدان علی آقا، برادرش محمود بود؛ اما علی آقا به عکس این قضیه اعتقاد داشت. محمود شاید هفت-هشت سال کوچکتر از علی آقا بود؛ اما آنطور که شنیده ایم، او هم به درجات والایی از رسیده بود. وقتی خبر شهادت محمود را به علی آقا می‌دهند، چند بار با دست به زانو می کوبد و افسوس می خورد. و همرزمانش فکر می‌کنند از غصه و داغ برادر است. وقتی تسلیت می گویند، دوباره دستش بر زانو می کوبد و با لبخند می‌گوید: « اللّهُ اکبر....! ناقلا اینجا هم زرنگی کرد....» ببینید به چه کسی میگوید زرنگ و چه کسی را رند و ناقلا خطاب می‌کند. در کنار این مطالب اجازه بدهید شرمندگی خودم را هم در مقابل چنین بزرگواری تعریف کنم، اما متوجه بشوید تفاوت دیدگاه از کجا تا کجاست. در پاسگاه زید، در لشکر علی بن ابی طالب (ع) بودم بعد از آن دو دستی ریشه دار با علی آقا آمده بودم تا او را که در بود، ببینم. ماه مبارک و تابستان بود و گرما بیداد می کرد. نشانی علی آقا را در «پل نورد» اهواز دادند. هر طوری بود پیدایش کردم وقتی دیدمش..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman