گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_یازدهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
اشکِ مادرش که شدّت می گرفت. صورت او را می بوسید و می گفت :مادر، خودت را پیش #خدا بی عزّت نکن. این دستها برای زحمت ساخته شده!
دستِ بی زحمت به درد زیر خاک می خورد. به این دستهای بابا نگاه کن. زحمت کشیده، از شکم خودش بریده و مرا فرستاده تا دیپلم بگیرم. باید منم مثل خودش بار بیایم. 👌
عشقی در وجودش ریشه داشت که تنها خدا میداند چقدر با صفا و شوریده بود.
یعنی مثل شکوفه های بهاری، هر روز تغییری در او به وجود می آمد.
یک روز آمد و چراغ روشنایی اضافه در خانه را برداشت و گفت : من رفتم.
گفتم: کجا؟! 🤔
گفت : می خواهم بروم رحیم آباد زرند، برای بچّه ها کلاس #قرآن بگذارم.
پرسیدم : جا و مکان چی؟!
خندید و گفت : نگران نباش بابا، چادر صحرایی برایم تهیّه کردند.
گفتم : هر جور که صلاح می دانی.
چراغ را پر از نفت کرد و رفت. چراغی که هنوز به یادگار باقیمانده.
می گفتند، کلاس خوبی برای بچه ها درست کرده و خیلی به بچّههای مردم خدمت کرده بود.
تمام زندگی او قرآن بود و دلش می خواست این مجالستِ با قرآن را هم به بچهها بیاموزد. 👌
مدّتی در این روستا بود و شبها تنها در چادر صحرایی می خوابید.
غذایش هم در آن تابستانِ گرم که با ماه مبارک رمضان همزمان شده بود، مقداری عدس و خرما بود که در سحر و افطار استفاده می کرد.
از برکت قرآن و عشق به خدمت تا آن موقع زنده بود وگرنه هیچگونه دلبستگیِ دنیایی نداشت.
او فرزند #اسلام و #انقلاب بود،که داشتن چنین فرزندی از افتخارات زندگیِ من است.
این عزیز چشم، همیشه از ما دور بود و قلبم گواهی می داد فرزندِ خلف است.
بعد از هر چند وقتی هم که می آمد، شبانه بود و وضو می گرفت و می گفت : میخواهم چند ساعتی تنها باشم.
یک بار من و مادرش......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
#قسمت_یازدهم 🦋
"دیدار با حسن اسکندری"
ادامه
حسن و همسنگرانش با غذای گرم از ما پذیرایی کردند و بعد از ناهار، اتفاقاتی را که در آن #جبهه یا جبهه های دیگر افتاده بود برایمان تعریف کردند.
از دیدن حسن سیر نمیشدیم؛ اما باید قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان برمیگشتیم.🌅
با حسن اسکندری و دوستانش روبوسی کردیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم.
چند قدم که دور شدیم، حسن صدا زد:" احمد، واستا. کارت دارُم."
ایستادم.
حسن نزدیک شد و گفت:" عید ایایی بِرین مشهد؟"
باخوشحالی پیشنهاد او را پذیرفتم.
سپس با برزو راهی شدم.
میانه ی راه، صندوقی را دیدم که نیمه ی آن از زمین بیرون زده بود.
به زحمت نیمه ی دیگرش را از گل درآوردیم و در آن را باز کردیم.
نوار تاخورده ای از گلوله های کالیبر، صحیح و سالم و برّاق،داخل صندوق میدرخشید؛ مثل گنج!
خواستیم آن را با خودمان ببریم؛ اما راه دور بود و صندوق سنگین.
تا آنجا که میتوانستیم از فشنگ های داخلش برداشتیم و باخود بردیم.
قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان رسیدیم.
داستان دیدار با حسن را برای دو برادرم،یوسف و محسن، علیجان تعریف کردیم، بی آنکه بدانیم آن فشنگ ها چه سرنوشتی برایمان رقم خواهند زد!
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman