🔰 مجموعه لوح "در لباس سربازی"
📝 روایت تصویری ویژه از حضور حضرت آیتالله خامنهای در دوران دفاع مقدس
🔻 فرماندهای متدین و منضبط
▫️این اوّلین بازدید آیتاللّه خامنهای از ستاد مشترک ارتش بود. جایی که او برای اوّلین بار با یک سرتیپ خوشفکر ارتش روبهرو شد. پای روایت آیتالله خامنهای بنشینید از این دیدار: «فلّاحی آدم محترم و [مقیّدی] بود. یک سفر با هم میرفتیم چابهار، ماه رمضان بود. خب در هواپیما مسافرند دیگر، غذا آوردند و همه خوردیم و مانند اینها، و فلّاحی نخورد. گفتیم آقای فلّاحی! شما چرا [نخوردید]، گفت من روزه هستم. گفتیم در سفر؟ گفت من دائمالسّفر هستم، شغلم است، من روزه را نمیخورم. بعد به من گفت که من از ششسالگی تا حالا روزهام ترک نشده».
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❤️عشق است
اینڪہ #یڪ نــــفر
آغـــــاز مے ڪند...
هــــر روز صبح را 🌤️
بہ #هــــــواے
سلام بـــــر شما شهیدان ...
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا✨
#شهید_سید_محمد_کدخدا🕊️
#شهید_حاج_مهدی_زارع🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم.
روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم .
صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته
باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند.
همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک منافقین خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹
#شهید فرهاد ژولیده سیرت
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس زندگی نامه شهید حبیب فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهارم*
لحن آرام و حمید را عصبانی تر می کند: «میخوای ساواک دمار از روزگارمان در بیاره؟! فکر خانواده را نمیکنی؟! سر به تنت زیادی کرده؟! هوای دردسر و مکافات کردی؟!
حبیب دیگر چیزی نمی گوید می گذارد حمید خوب حرف هایش را بزند و توپ و تشر کند.برتری اش را بلند میکند و توی چشم های حمید نگاه میکنند و میگوید:«بالاخره یکی باید جرات کنه که این حرفها را بلند بزنه ! این طوری ترس بقیه هم میریزه»
حمید جان میخورد از این حرف دهان باز میکند که چیزی بگوید اما نمیتواند. ذهنش یک دفعه خالی شده است. اطمینانی که در حرفهای حبیب از خلع سلاحش کرده. همان طور سرزده می ماند به صورت حبیب که پر از آرامش و لبخند است.
🔶🔶🔶🔶
حبیب کار در کارگاه کاشی زنی را دوست دارد. هوای گرفته بود آنجا کارش کاشی سابی بود،یعنی سائیدن سطح کاشیها.
اما خیلی نگذشت که او را بردند و قسمت اصلی کارگاه،ساخت کاشی ها بود.
جایی که کاشی های مختلف و رنگ و وارنگ با شکل و طرح های مختلف ساخته می شد.
حبیبی یکی از کاشیها را جلوی چشم هایش می گیرد به آن خیره میشود. رنگ هایش را ذره ذره از نظر میگذراند و به و به زیبایی آن فکر میکند.احساس خالق بودن و چیزی را خلق کردن وجودش را میگیرد. اما چیزی را که در وجودش طغیان میکند نمیفهمد. یک جور کاستی در قلبش که نمی داند چطور باید آن را پر کند. احساس میکند وجود داشت که را کم دارد . مثل پازل بزرگ و چند هزار تکه ای که تکمیل شده و فقط یک قطعه کم دارد. قطعه ای درون قلبش!!
با خودش فکر میکند باید هر طور شده تکه گمشده را پیدا کند.تمام روز را انگار که در این عالم نباشد با نگاهی خیره و چشمهای تفکر می گذراند. آنقدر فکرش درگیر است که نمی فهمد موقع کار با دستگاه چطور انگشتش میرود لای تسمه . آنقدر سریع اتفاق میافتد که حتی قطع شدن انگشت را حس نمیکند.
خون گرم که می پاشد هول می شود،از جا می پرد و فریاد می کشد. دست چپش را که غرق در خون است بالا می آورد. انگشت کوچک که دو بندش پریده است مثل شاهرگ تازه بریده شده ای خون پس می دهد.
حبیب هول و دستپاچه انگشت زخمی را در دستمالی می پیچد و سعی می کند جلوی خونریزی را بگیرد. انگشت کوچک که انگار عصبهایش تازه فهمیده اند چه بلایی سرشان آمده ، شروع به ذق ذق میکند و درد تمام وجود حبیب را می گیرد.
بقیه کارگرهای کارگاه دوراو میریزند و سریع او را می رسانند به نزدیک ترین بیمارستان.
در آن شلوغی به فکر کسی نمی رسد دو بنده پریده را هم پیدا کنند و به بیمارستان برساند که شاید بشود آن را پیوند بزنند.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰#پیام_فرمانده | #شهدا
🔻رهبر معظم انقلاب معتقدند همه شهدا برای ما الگو هستند، نه فقط شهدای شاخص، خیلیها بودند که تا اواسط حضورشان در جبههها هم آدمی معمولی بودند ولی وقتی نزدیک شهادتشان شد، منقلب شدند.
#شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷بعد از انقلاب ما کمتر حبیب را در خانه میدیدیم. گاهی ممکن بود چند شب هم نیاید. بیشتر دنبال کارهای تبلیغی بود. گاهی با حبیب به کلاسهای درسش در اتحادیه میرفتم. قبل از کلاس وضو میگرفت. اهل پشت میز نشستن نبود. اگر میخواست به خودش احترام بگذارد روی یک پیت خالی نفت مینشست. غیرازاین جلو کلاس روی زمین چهارزانو مینشست و صحبت میکرد. قبل از کلاس به همه میگفت وضو بگیرند. کلاسها را باحالت دردُ دل باخدا و مناجات شروع میکرد. روی بحثهایی که میکرد خیلی مسلط بود. جذبه و گیرایی حبیب باعث تحول این دانشآموزان و شکلگیری عقاید اسلامی و باز شدن پای خیلی از این دانشآموزان به مسجد و حوزه شد. واقعاً نقشی که حبیب در آن یکی_دو ساله اول انقلاب در شیراز برای دانشآموزان داشت بیبدیل و بیمثال است.
راوی حاج مرتضی روزی طلب
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❣شهدا #عند_ربهم_یرزقون
🥀وقتی ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آمد دوستان برای اعلام خبر شهادت به خانواده ایشان مراجعه کردند پدرشان گفته بود:
🌿قبل از اینکه چگونگی شهادت او را بیان کنید چند سوال می پرسم
🌼1-عباس آیا سر به تن دارد ؟ گفتیم نه
🌼2-آیا دو دست دارد ؟ گفتیم نه
🌿 پدرشان با یک اطمینان خاطر گفت : خیالم راحت شد
پرسیدیم چطور؟؟!!
🌿گفت: دلیل انتخاب نام عباسعلی این بود قبل از اینکه او بدنیا بیاید خواب آقا ابوالفضل العباس (ع) را دیدم و به همین دلیل نام او را عباسعلی گذاشتم و من اطمینان داشتم که او نیز همانند آقا ابوالفضل العباس (ع) به شهادت می رسد.
🌼💫شهید عباسعلی كريم آبادی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬#کلیپ| #دفاع_مقدس
✍🏻 فرازهای از توبه نامه #شهید۱۳
ساله علیرضا محمودی
🔻بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که حسد کردم... از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.... از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.... از این که مرگ را فراموش کردم.... از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.... از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
🍃🌷🍃🌷
کانال شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
حسین گونه زندگی کنید
که تمام عاقبت بخیری در همین راه است
و همیشه یاد و خاطره شهدا را زنده نگهدارید..!
چون شهدا همیشه زندهاند
و من وجود آنهارا در زندگیِ خود،
همیشه احساس کردهام..!
#شهید_محمدمصطفوی
#شبتان_شهدایی
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بخیر می شود
این🌤️ صبــح های دلتنگی . . .
رفت تا دامنش از
گردِ زمین پاک بماند ،
آسمانی تر از آن بود
که در خاک بماند ...🍃
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊️❤️
#شهید_مرتضی_عطایی🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن مینوشت
روزی که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود ...
یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم .
علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس زندگی نامه شهید حبیب فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجم*
دستش را پانسمان میکنند و بعد از چند ساعت یکی از همکارانش او را میرساند خانه. اهل خانه و به خصوص مادر با دیدن رنگ و روی پریده و دست باندپیچی شده حبیب هول و نگران می شود.
وقتی میفهمند چه اتفاقی افتاده سر و صدا می کنند که این چطور کاری است و چرا مراقب خودت نیستی !! مادر ساعت ها گریه می کند برای انگشت از دست رفته او و دستی که فکر میکند دیگر ناقص شده است.
حبیب و آرام میکند و میگوید: «دوبند انگشت که چیزی نیست مادر ببین دستم هنوز مثل قبل کار میکند»
آن شب همه بارها و بارها به دستهایش نگاه کرد تک تک انگشتانش را از نظر گذراند و فکر کرد.انگار که تازه دارد این دست ها را می بیند دست هایی که ما ها با آنها دیوارها را نقاشی کرده بود،کاشی ها را ساییده بود و کاشی های رنگارنگ ساخته بود.
اما باید با این دست ها کار دیگری می کرد،انگار قطع شدن انگشت پنجره ای تازه را به روی چشمهای حبیب باز کرده است.
دستهایی که تا به امروز توجه چندانی به آنها و کارایی شان نکرده بود برای کار دیگری ساخته شده بودند.
حبیب شک نداشت که همین طور است.
حمید می پرسد :دیگه کارگاه نمیری؟!
حبیب همانطور که خیره به دست هایش مانده بود ،گفت: نه!
حمید نگاه برادر را میبیند و دلش می سوزد فکر میکند این نگاه غریبانه به دست ها به خاطر نقصی است که در آنها به وجود آمده.با لحنی پر از دلداری می گوید:« عیبی نداره که به قول خودت دوتا بند انگشت که چیزی نیست ، تازه اونم انگشت کوچیک!»
حبیب میگوید: برای انگشتم ناراحت نیستم دارم فکر می کنم به کاری که می خوام بکنم.
_خیر باشه چیکار میخوای بکنی؟!
_می خوام برم سربازی!
حمید سکوت می کند فکر میکند .چرا سربازی؟! مطمئنا زمانش بود اما اینکه چطور الان این مسئله یک دفعه فکر حبیب را درگیر کرده سوالی است که در ذهنش می چرخد .حرفی هنوز نزده که حبیب خودش جواب سوال ذهنی او را میدهد: «می خوام اسلحه دستم بگیرم»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿