eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 🔸ما شهید زیاد داریم امّا شهیدی که به دست خبیث‌ترین انسانهای عالم یعنی خود آمریکایی‌ها به شهادت برسد چنین شهیدی غیر از حاج قاسم من کس دیگری را یادم نمی‌آید. ۹۸/۱۰/۱۳ 🔹مقام معظم رهبری 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
عکس نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش بشود!!!🍃 ✨شهید مسیر است،زندگیست،راه است،مرام است!شهید امتحانِ پس داده است!👌 راهیست بسوی خدا!✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷شب عملیات والفجر ۸ بود.بهش گفتیم فرماندهی گفته نمیتونی در عملیات شرکت کنی.... بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام! گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. رضا که با محسن هم سن وسال و رفیق جنگ و پایه بود هم به التماس و گریه افتاد که محسن هم بیاد! کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان. یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت: دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد: به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا! پرید سر و صورتم رو بوسید. بعد دست دور گردن رضا انداخت و همدیگر را بغل کردند. رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی! من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم. همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند. بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم "یا زهرا" بود.🌹 محسن شیرافکن و رضا حیدری 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. خلاصه قرار شد اسمش را بگذاریم علی ، که خودم گفتم نه، بگذاریم «غلامعلی» .چون دوران بارداری در خلوت های خودم وقتی با خدا راز و نیاز می‌کردم می‌گفتم: ای حضرت علی اگر بچم پسر باشه ,دلم میخواد غلام خودت باشه اسمشو بذارم غلامعلی و همدم تنهایی هام باشه. سختی‌هایی که برای به دنیا آمدن غلامعلی کشیدم هیچ وقت فراموش نمی شود. همین سختی ها باعث شده بود که بیشتر دوستش داشته باشم و بهش وابسته تر باشم. غلامعلی روز به روز قد میکشید و من بیشتر ذوقش را می‌کردم.نه تنها من بلکه کل فامیل و مخصوصا خانواده هم خیلی دوستش داشتند.پدرم که غلامعلی را پسر خودش میدونست، به هر بهونه ای ما را می کشاند کازرون. با پدر و خانواده پدری خیلی انس گرفته بود.تابستان‌ها کلا آنجا بود با اینکه خیلی دوستش داشتم و به او وابسته بودم دلم نمی آمد جلویش را بگیرم.همین علاقه زیادی که به من داشت باعث می‌شد هر مشکلی داره بهم بگه. حالا اگر نمی گفت ، خودم از چشماش متوجه می شدم. یک روز از اتاق اومدم بیرون دیدم جلوی در ایستاده داره با یکی حرف میزنه تا من را دید گفت : باشه خداحافظ. فکر کردم با دوست کازرونیش، منصور واسه که هر روز می آمد از تو کوچه یه صدایی می داد. غلام علی هم باهاش میرفت.البته سنش خیلی بیشتر از غلامعلی بود خودم رو زدم به ندیدن و نشنیدن. همین که آمد داخل با دلهره پرسید: _مامان بابا هست؟! _نه بیرون چیزی شده؟! _چیزی نشده همینطوری پرسیدم! انگار می خواست حرفی بزنه هی دل دل می کرد.رپ سراغ مجتبی برادر کوچکش و چند بار این بچه را کشید و او را بوسید. مجتبی بچه آخر مبادا غلامعلی خیلی دوستش داشت. چند لحظه با مجتبی بازی کرده بعدش دوباره آمد پیش ما گفت: _مامان یه چیزی می خوام بگم! _بگو مادر چی شده؟! _آقای آگاه گفته فردا به بابات بگو بیاد مدرسه. _چی شده مادر تو اهل دعوا نبودی! _مادر کی گفته من دعوا کردم؟! گفتم آقای گفت آگاه گفته می خوام بابات را ببینم. _خوب حتما یه کاری کردی که معلم گفته بابات بیاد ببینمش! زنم عاشق خدایی این بچه که درسش خوبه عمل جراحی دعوا هم نیست آخه غلامعلی خیلی سر به زیر بود و کاری به کار کسی نداشت در این چند سالی که در این محل زندگی می‌کردیم یک بار هم نشده بود با یکی از همسایه ها دعوا کنه.سرش به کار خودش بود و اصلاً با هم سن و سال های خودش نمی پرید. با آدم های بزرگتر از خودش رفت و آمد داشت.آخه سر و کارش همش با مسجد  بود به همراه پدرش پای منبر و سخنرانی آقای دستغیب می نشست.از همان جا  با آدم های مسجد آشنا شده و آنها رفت و آمد داشت و آخر هفته ها هم که مدرسه نداشت راهی کازرون می‌شد. بیشتر سرشتوی کتاب بود و بعد از ظهر ها هم مسجد و بعضی مواقع تو محل فوتبال بازی می کرد. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه‌های حاج قاسم در روضه حضرت زهرا(س) در کرمان 🔹چقدر دلمان برای حاج قاسم تنگ شده ... س 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹15سال داشت،تولشکرمعروف بود به محمود لودری. خط حساسی بود،قرارشدشب یه عده از بچه های شهادت طلب خاکریزجدیدی نزدیک به دشمن بزنن.صدای لودرهاکه بلندشدعراق زمین و آسمان را باخمپاره و گلوله بهم دوخت. یک ساعت نشده همه عقب کشیدند جز محمود که کوتاه نیامد و تا صبح زیر باران آتشT خاکریز را کامل کرد. محمودفولادی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹|شهید مهدی قاضی خانی ✍️ کمک کردن ▫️همیشه می‌گفت با کمک کردن به تو از گناهام کم می‌شه. گاهی که جر و بحثی بینمون می‌شد، سکوت می‌کردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه می‌زد بیرون و واسم پیام عاشقونه می‌فرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی می‌خرید و یه شاخه گل هم می‌گذاشت روش و می‌آورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقت‌ها جلو عمه‌اش منو می‌بوسید. مادرش می‌گفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمه‌ات نشسته! می‌گفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا می‌کرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف می‎شد. مهدی مثل یه دریا بود. 📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدشدن‌ یعنی نزدیک‌بود بمیری‌اما.. به‌خیر‌گذشت! :) آرزومه 🍃🌷🍃🌷
👌هر وقت خواستے ... اقتدار و صلابت ، توام با مهربانے را ❤️ در چهره یڪ مرد ببینے ✨چشمــــانت را بہ حاج ابراهیم همّت بدوز ... 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷بابا هر از گاهی که یکی از رفقایش شهید می شد، اگر می توانست برای مراسم ختمش حتماً به شیراز می آمد و گاهی در مراسم شهدا سخنرانی می کرد. یک روز که از خط برگشته بود، گفت: ابوذر، فردا مراسم فلان شهید است، من می خواهم برم شیراز، میای؟ من که مدت ها بود به شیراز نیامده بودم، از خدا خواسته گفتم: چرا که نه! با هم به میدان چهار شیر اهواز آمدیم. نمی دانم چه مناسبت یا ایامی بود که اصلأ ماشین برای شیراز پیدا نمی شد. چند دقیقه ای که بی نتیجه ایستادیم، متوجه بابا شدم که سر به سمت آسمان کشید و گفت: خانم، یا حضرت زهرا، من را شرمنده این شهید نکن، کمک کن به مراسم ختمش برسم! خدا شاهد است، سرش را که پائین آورد، به دقیقه نکشید، یک ماشین آریا جلو پای ما ترمز زد؟ -کجا؟ - شیراز! - تا گچساران میرم! بابا کمی فکر کرد و گفت: توکل به خدا، ابوذر سوار شو. سوار ماشین شدیم. توی راه بابا گفت: آقا حالا مسیرت شیراز نیس! - نه آقا، من گچساران میرم. به گچساران رسیدیم. یک دفعه راننده برگشت و گفت: برادر، منصرف شدم خودم شما را تا شیراز می رسانم! بعد هم ما را به شیراز رساند و پدر به موقع به مراسم آن شهید رسید. 👆به روایت فرزند شهید محمد اسلامی نسب 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. مدرسه اش آخر کوچه روبروی خیابان بود .هیچ وقت نمی کردم به خاطر همین همه حرفهایش را به من می زد با خودم بیشتر از پدرش درد دل میکرد. شبکه محمدعلی برگر جلو بچه ها چیزی نگفتم طبق معمول از غلام علی و فاطمه درباره درسشان ساعت کرد و کتاب‌های اینها را توی دستش گرفت و به بهانه سوال پرسیدن از اینها خودش هم سرکی به این کتاب‌ها میکشید. دلش میخواست بچه ها مثل خودش عاشق کتاب خواندن باشند محمد علی فقط وقت هایی که در خانه نبود کتاب از دستش می‌افتاد.محل کارش هم بانک بود می‌گفت فرصتی پیدا کنم یک کتاب های میخونم یک نامه برای کسی مینویسم کلاً قلمش خوب بود. بچه ها که پای تلویزیون دراز کشیده بودند خوابشان برد و من هم پا شدم تشک اینها را پهن کردم و همینطور که داشتم بچه ها را سر جاشون میخوابونم گفتم: _معلم غلامعلی آقای آگاه، گفته فردا بری مدرسه !باهات کار داره! _برای چی؟ چی کار کرده؟ مگه دعوا کرده؟! _نه بابا ! حتما نقل درس هاش است .میخواد بگه بفرستین کلاس های خوب .این بچه درسش خوبه استعدادشو هم داره. خودت میدونی که غلامعلی چقدر درس خونه. دلم نمیخواست بچه را دعوا کنه. به خاطر همین هم گذاشتم وقتی که خواب بود به پدرش گفتم. خلاصه گفتم: _غلامعلی هیچ مشکلی نداره! من بچه درسش خوب هست تو دیگه نباید یه سر مدرسه بری؟ معلمش نگه بیا خودت نباید یه سر بزنی؟! _باشه خانم! فردای مرخصی یک ساعته میگیرم میرم ببینم چی شده! تمام روز نگران بودم .گرچه از زمانی که کوچک بود تا الان که دوم راهنمایی بود یادم نمیاد دعوا کرده باشه. بچه‌ها چقد زود قد  کشیدند و غلامعلی که ۱۲ ، ۱۳ ساله شده .فاطمه هم حالا ده سال داشت و مدرسه ابتدایی بود و هر روز انتظار میکشیدم تا با غلامعلی از مدرسه برگردند و اوضاع مدرسه شان بگن. به فاطمه و غلامعلی وقتی که از مدرسه می‌آمدند ،همران با حمید رضا و محسن که مدرسه ای نبودن غذا میدادم.بچه ها که از مدرسه می‌آمدند طاقت نداشتند صبر کنند غذا می‌خوردند و می رفتند دنبال درس و بازی ‌.ولی من خودم منتظر می ماندم تا محمدعلی بیاد آن وقت غذا خوردم. امروز آقا محمد علی که از سر کار برگشته سفره را پهن کردم و اصلا به روی خودم نیاوردم که قرار بود بره مدرسه غلامعلی. ... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️امام خامنه‌ای: 🍁ایران را امثال نگه داشته‌اند. نیرومندی انقلاب به وجود همچین انسان‌هایی است. 🔹 حاج قاسم هستیم ...😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷یک روز که پدرم، حاج محمدرضا عبدالهی، به خانه آمد، افروخته بود. جریان را پرسیدیم. گفت امروز آقای دستغیب از بازار حاجی رد می شدند تا به مسجد جامع بروند، با سرعت خودم را رساندم که دست ایشان را ببوسم و سلامی بکنم. آقا نگاهی به من انداختند و گفتند: نمی آئی همراه من برویم؟ گفتم: کجا؟ گفت: با من بیا ببین کجا می رویم. همراه آقا به مسجد رفتم. بعد از نماز جماعت هم همراه ایشان شدم. رفتیم تا به باغی رسیدیم. درب باغ بسته بود، تا نزدیک در شدیم، در به روی ما باز شد، وقتی وارد شدیم، در خود به خود بسته شد، هر چه نگاه کردم ببینم چه کسی درب را باز و بسته می کند، کسی را ندیدم. در برگشت هم در به همین ترتیب روی آقا باز شد! دیگر آقای دستغیب را رها نکرد و همیشه همراه و هم قدم ایشان بود، به حدی که مادر گاهی گلایه می کرد که ما دیگر شما را نمی بینیم. اما هیچ بهانه و اعتراضی توانست پدر را از آقای دستغیب جدا کند، تا روز شهادت که در یک قدمی آیت الله دستغیب بود و با ایشان شهید شد. بعد از شهادتش به خوابم آمد و با خنده گفت: من همراه با آقای دستغیب رفتم... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
《برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا کار کنید ... بگویید : خداوندا نه برای بهشت و نه برای شهادت،اگر تو ما را درجهنمت بیندازی،از ما راضی باشی برای ما کافی است.》 🌹 🏴🏴🏴 ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ✍بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا (س). بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا (س). چه رفتاری داریم... اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا (س) رو اذیت نکنید درواقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا (س).مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید.... همیشه دور از چشم این کار رو میکردیم. 📙مالک زمان. خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی و مالک اشتر 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴🏴🏴 در ایام متعلق به بی بی حضرت زهرا(س) و تعداد ۱۵۴ بستہ معیشتی ویژه به همراه جوایزے برای کودکان یتیــم شهرمان به ارزش ۲۳میلیون و ۸۵۰ هزار تومــان تهیه و در مناطق فقیر نشین شیراز بین نیازمندان شناسایی شده توزیع گردید .. خدا راشکر که شب یلداے امسـال را مثل پای غصه های مردم بودیم ... 🤚👌👌 👇👇👇 و همچنین فرصت مشارکت هست .... شماره کارت: 6037997950252222 (بانک ملی. بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام) 🔹🔹🔹🔹🔹 در شب یلدا هدیه به امام زمان عج و مادرسادات و خیرات اموات بانیان خیر 🌷🌸🌷🌸🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دلمـ💔 تنگ است برای کسی که او را خواست.. نمیشود او را داشت ✨فقط میشود سخت برای او شد... و در حسرت نبودنش سوخت...!😭 سردار دل ها 🕊️ 🌹🍃🌹🍃هدیه کنیم صلواتی نثارارواح مطرشان 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 🔰اواخر پاییــز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سـراغ محمدعلے را گرفتــم. گفتنــد :گردان اسلامے نسب است. رفتـم آنجــا, به تـپہ اے اشــاره ڪردند. گفـتند: هـر روز تـنها مےرود آنـجا. رفــتم سراغش... دیگر آن شلوغے و شیطنـت همیشگے را نداشــت. آرام شــده بود. تنها لبخـند زیبا و ملیحے بر صــورت داشــت😊. چهــره اے با وقــار داشــت... انگار نه انگار که یڪ نوجوان ۱۶ ساله است! گفت:خـواب جعفر(دوسـت شهیدش) را دیـدم, مے خواسـت مـن را با خــود ببــرد. مطمینــم عملیات بعد, جعفر من را مےبرد. چیزے برای خـوردن به او تعـارف ڪردم.... نگرفت...گفــت روزه ام! گفتم روزه, اینجــا؟ با همان لبخند زیـبا گفت:شش روز, روزه نـذر کردم ڪه در این عمــلیات شهــید شــوم! چند روز بعــد در ڪربلاے۴ به جعــفر دســت داد! طلبه محمد علے سبحانے 🌹✨🌹✨🌹✨ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. _خوب چی گفتن؟! _آقای آگاه اتفاقاً مادرش هم کازرونیه. ولی باباش بوشهری و اینا مقیم کازرون هستند. _خوب میگفتی ما هم کازرونی هستیم. _گفتم . اتفاقا خیلی از غلامعلی تعریف می‌کرد. _یعنی گفته بود بری اونجا تا از غلامعلی تعریف کنه؟! _نه خانم. یه چیزایی هم گفت نگران غلام بود! _نگران؟! درست حرف بزن ببینم چی شده؟! _خانم دیوار موش داره موشم گوش داره بلند حرف نزن آقای آگاه گفت که غلامعلی بلند میشه تو کلاس درباره آقای خمینی صحبت میکنه .بگو اینکارو نکنه .سرش را به باد می‌دهد.جلویش را بگیر.من گفتم آقای آقایی علاقه من نمیتونم بگم این کارو نکن من نمیتونم جلوش را بگیرم. خانم حالا غلامعلی که اومد تو یکم نصیحتش کن بگو تو مدرسه جلوی جمع این حرف‌ها را نزنه. یک دفعه  میرن لوش میدن. این بچه هم که نترس است. _مگه حرف من تو گوشش میره ؟این از خودت یاد گرفته! پای منبر آقای دستغیب و مسجد که میری سخنرانی گوش میده نمیگی این هم یاد میگیره. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید غلامعلی چقدر بوده که بلند شده وسط کلاس جلوی همه بچه‌ها از انقلاب و امام خمینی گفته تا حدی که معلم نگران شده بود.خودم هم فهمیده بودم که این بچه هر شب دیر میاد خونه و اصلاً یک جا بند نیست. پس نگو که داره کارایی میکنه. شب که  غلامعلی که اومد خونه یواش اومد پیشم و گفت: مامان بابا امروز رفته بودم مدرسه؟! _درباره معلم از مترسک بازی‌های تو و اینکه سرت را به باد میدی گفته بود.آخه بچه تو فکر من مادر را نمی کنی ؟نمیگی یکی میره تو رو لو میده؟ شاید چند تا شاهی توی کلاس باشند و برن بگن این بچه ضد رژیمه؟! اگر گرفتن بردنت من چیکار کنم؟! دست از این کارها بردار یا لااقل توی جمع حرف نزن.. _مادر یه حرفی میزنی ها! آقا اگه من نگم آقای خمینی کجا هست توی جمع بلندشم نگم؛ پس چطوری آقای خمینی را بشناسند؟!این آقای آگاهم خودش درباره آقای خمینی با ما حرف زده. به بابا بگو اگه یک بار دیگر گفت به بچتون بگید اینکارو نکنه بگه خودت یادش دادی، از شما شنیده که آقای خمینی کجاست. مادر نگران نباش تو خودت آقای خمینی را قبول داری! خدا را قبول داری؟! _بله که دارم! _خب جد آقای خمینی خودش کمکم میکنه. این هفته که در قلب آرام شد .بلند شد و دست و پاهام را بوسید و رفت کنار مجتبی خوابید و احساس کردم امشب مصمم تر به رختخواب رفت. فرداش قرار بود بریم کازرون هر دو هفته یک بار می رفتیم.غلامعلی که بعضی مواقع هرهفته می رفت با اندازه پسراش دوستش داشت. آخه دوتا برادرم از غلامعلی کوچکتر بودند.هنگام خونه غلامعلی اونجا بود و مجبور بود برای درس ها که شده شیراز بمونه. بچه‌ها کازرون که می‌آمدند سر از پا نمی‌شناختند .حیاط خونه پدرم بزرگ بود و انگار خونه‌باغ یک استخر بزرگی هم داشت که دیگه تابستون سرگرمی بچه ها بود. وازلین که میرفتیم روحیه خودم هم تازه تر می شد. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 گفتگوی یلدایی مادر شهید با عکس فرزندانش، اشک مجریان را درآورد😭 و چقدر مادر که به خاطر امنیت ما بی فرزند شدن .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷بعد از اقامه اولین نماز جمعه در تهران بعد از پیروزی انقلاب، مردم شیراز به آقا اصرار می کردند که ایشان هم در شیراز نماز جمعه را اقامه کنند. آقا رد می کردند و می گفتند: نماز جمعه از مناصب خاص و در اختیار ولی فقیه است! مردم شیراز هم طوماری تهیه کرده و برای حضرت امام ارسال کردند. امام خمینی(ره) هم با دست خط خودشان حکم امامت جمعه آقا را نوشتند و به شیراز ارسال کردند. خطبه های نماز جمعه آقا بسیار اثر گذار بود، هم از بعد اخلاقی، هم بعد اجتماعی و سیاسی. روزی خدمت ایشان بودم. یک نفر آمد جلو آقا نشست و گفت: آقا من دزد سر گردنه هستم در رژیم شاه متواری بودم. تا به حال نه نماز خواندم و نه روزه گرفتم. این هفته خطبه های نماز جمعه شما را شنیدم، می خواهم به دست شما توبه کنم و برگردم، چه باید بکنم! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹|شهید حمید باکری ✍️ دفتر اشکالات ▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر می‌شد. حمید می‌گفت: تو به من بی‌توجهی! چرا اشکالات مرا نمی‌نویسی؟ گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دست‌هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت می‌دوزم، آستین‌هایش کوتاه می‌آید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت می‌کرد. 📚 کتاب نیمه پنهان ماه 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚡﷽ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💢 ⬅️ 🔹️ اول 🎐 🔸خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته‌ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی‌بهره بودم از دوره مظلومیت علی‌بن ابی‌طالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75