*تانکِ عباس هدف قرار گرفته بود. گفتیم صد در صد پودر شده است. بعد از یک هفته دیدیم در کمال ناباوری سرو کله اش پیدا شد. هنگام انفجار خودش را روی تپه ای انداخته بود و بعد هفت شبانه روز پیاده روی در خاک عراق بالاخره به نیروهای خودی رسید. می گفت: «روزها را در گوشه ای مخفی می شدم و شب ها راه می آمدم. در این مدت تنها غذایم نی و چولان بود.»*
*هر وقت می پرسیدم: «در جبهه چه کار می کنی؟» می خندید و می گفت: «هیچی، یک تفنگ خالی می دهند دستم، تا عراقی ها به سمتم آمدند از ترس آن را به آنها تحویل می دهم!» بعد از مفقود شدن عباس فهمیدم، عباس فرمانده گردان بوده و یلی از یلان جنگ!*
❤️آخرین باری که تماس گرفته بود، گفتم: «عباس، پسر عمویم مفقود شده، اگر می توانی خبری از او برای ما بیاور!» عباس با خوشحالی گفت: «به! چه خوب است که مفقود شده!»
همان شب خودش برای عملیات رفت و مفقود شد!
#شهید عباسعلی میرزایی دولت آبادی،
معاون گردان زرهی، لشکر ١٩ فجر
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_بیست_پنج
. جونم واست بگه عزیزم. این پرنده ها رفتند و رفتند و هرچه جلوتر میرفتن، مسیرشون هم مشکل تر می شد خیلی ها هم که طاقت کمتری داشتند همان وسط های راه از رفتن باز ماندن.
خلاصه خدا میدونه چند تا کوه و درو دریا را پشت سر گذاشتند بالهاشونو پرواز درد گرفته بود ولی به راهشان ادامه میدادند آخه هر کدومشون که میموند سرنوشته جزمرک در انتظارش نبود.
وضعیت مشکلی بود باید با همه تمامشون با خستگی و مشکلات دیگه می جنگیدند تا بتوانند به راهشان ادامه بدهند.
_مامان پرنده ها هم مثل آدم ها واسه جنگیدن تفنگ دارند؟!
_عزیزم جنگ آنها جنگی نیست که تیر و تفنگ توش نتیجه بده. اون ها با تلاششون میجنگند بابال زدنشون با زنده ماندن شون.
همینطور کوه ها در حال پشت سر می گذاشتند و می رفتند. از آن طرف خانواده اون پرنده ها که توی دست مونده بودن دائم انتظار برگشتن شان را می کشیدند روزها گنجشک کوچولو ها و چندتا از جوجه پرنده های دیگر می رفتند اول دشت، روی درخت بزرگی می نشستند و چشم به آسمان می دوختند که ببینند آن ها کی برمی گردند.
_مامان جون بابا کی برمیگرده؟!
_همین روزها عزیزم خیلی زود آخه دیروز رادیو میگفتم ولی یادشون با پیروزی تمام شده.
_مامان جون عملیات یعنی چی؟!
_یعنی همون کاری که بابات توی جبهه با دوستاش میکنن
_بابا جون که میگفت میخواد بره صدام را دستگیر کنه.
_امان از دست تو دختر زبون باز در میزنن بزار ببینم کیه...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 یاد #شهیدسرجدا دل را میبره کربلا ...😭
🔶مسافران جامانده از قافله شهدا حتما این کلیپ را نگاه کنند😭
✍حاج عبدالله، سردار بی سر ، بعد از ۸سال هوای گلزار شهدای شیراز کردی ...
ما هم می آییم و با شما عهد می بندیم ...🤝
#شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#یادواره_شهدای_شیراز
#اجتماع_بزرگ_عاشقان_شهادت
#همه_میآییم
♻️🔅♻️🔅♻️🔅
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫
🌷مرتضي و جليل اسلامي همه جا با هم بودند. اصلاً جنگ را هم با هم آموختند. با هم به خط مي زدند، با هم به شناسايي مي رفتند، با هم گردان فجر را تحويل گرفتند و اداره کردند. جليل و مرتضي رابطه عجيبي با هم داشتند. وقتي جليل در عملیات بدر شهيد ومفقود شد، کمر مرتضي شکست شد.
مدتي از شهادت جليل مي گذشت که مرتضي را ديدم، هنوز لباس مشکي به تن داشت و عزادار جليل بود. از او پرسيدم چرا مشکي را عوض نمي کني؟ گفت: داغ جليل را هيچ گاه نمي توانم فراموش کنم. ادامه داد، جليل فکر و مغز گردان بود. درست است که من فرمانده گردان بودم، اما بي جليل نمي توانستم گردان را اداره کنم. راستش را بخواهي الان هم دائم کنارم حضور دارد. حـــالا هم شب ها مي آيد کنارم و مثل گذشته در کارها مرا راهنمايي مي کند. بار ها شده، بين خواب بيداري مي آيد در چادر فرماندهي کنارم مي نشيند و ساعت ها با هم صحبت مي کنيم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یعقوب کربلا! چه قدر گریه می کنی
از صبح زود تا به سحر گریه می کنی
یعقوب را که غصه ی یوسف شکست و تو
داری برای چند نفر گریه می کنی
#شهادت_امام_سجاد(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🏴🥀
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎙سخن امام خامنه ای:
🔰بزرگداشت شهدا برای آیندهی این کشور، حیاتی و ضروری است.
🔰 گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.
🔰 من عقیدهی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است.
🔅♻️🔅♻️🔅
🚨۳روز تا #یادواره_شهدای_شیراز
#اجتماع_بزرگ_عاشقان_شهادت
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
「🌱🖤」
•
.
🌷شہادت، پادشـاھِ مرگ هـاست..،
کھ از سلسلھۍِ اولیـاۍ الهـے بھ عزیز
دردانہهاۍِ خدا ارث میرسد ✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 #ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺳﺠﺎﺩﻱ...
🍂🌱🍂🌱
روز عاشورا بود.
انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن.
گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم.
گفت واسه #علی_اصغر امام حسین هم وقت نداری!
گفتم شما که هستید؟
گفت : #امام_سجاد.
👈میلاد #امام_سجاد بدنیا اﻣﺪ
اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ
👈 در روز #شهادت امام سجاد ﺩﺭ 👈#ﮔﺮﺩاﻥ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈#ﻋﻤﻠﻴﺎﺕﻣﺤﺮﻡ به شهادت رسید.
🌹🌱🌷🌱🌹
#شهید علی_اصغر اتحادی
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩقمریﺷﻬﺎﺩﺕ
#شهدای_فارس 🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_بیست_شش
. خیلی با خودش کلنجار رفته بود چند بار وسط راه می خواست برگردد اما قولی که داده بود مانع شد.
پشت در با تابی در دست غرق در تفکراتش بود تبسمی کمرنگ روی صورتش شاید یاد حرف هایش با شریف افتاده بود.
_هرکی برگشت باید ولخرجی کند و یک اسباب بازی واسه دختر یکی بگیره قبوله سید،؟
_ولی خدا کنه بیفته گردن تو آخه من این روزا اصلا وضع مالیم خوب نیست..
_بابا واسه تو که اینجوری خسیس نبودی...
و صدای شلیک خنده هر دو..
_کیه؟!
صدای زن مرد را به خودش آورد و مثل پاک کنی لبخند را از روی صورتش، زدود .در وضعیت سخت دیگر قرار گرفته بود نمیداند چه بگوید بریده بریده جواب داد:
_خانم نصیری منم کدخدا!
زن هم متقابلاً از شنیدن این صدای کی خورد چادر را محکم تر دور خودش پیچید در روی پاشنه چرخیدن و حس عجیبی دختر را وادار به دویدن کرد. برای او زیبا ترین تصویری که می توانست به حافظه بسپارد دیدن پدر بود در چهارچوب در.
_پس کو بابام؟!
_عمو جون یک تاب خوشگل برات آوردم.
_شما چرا زحمت کشیدید آقای کدخدا
تا بوسه حیات نصب شده بود و وزش ملایم باد آرام تکان می داد نفس عمیقی که شاید نشان میداد که بار سنگینی از دوشش برداشته شده تحمل نگاه های پرسشگر آنها را نداشت.
«تعریف نصیری رفت پیش خدا او لیاقت شهادت را داشت. مثل یک پرنده بالهاشو باز کرد و رفت»
دلش میخواست میتوانست این حرفها را بلند بلند فریاد بزند اما تنها جمله را که قادر به بیان شبرد خیلی سریع ادا کرد و در را پشت سر خود بست تا خیسی صورتش را مخفی نگه دارد.
_همین روزها بچه های تعاون میان اینجا من باید یکسری به خونه بزنم.
زنگوله های حیاط سرش را به آسمان بلند کرده بود و گرد سفید جت ها را در آسمان دنبال می کرد .دخترک سوار بر تاب تصویر پدر را در چهارچوب در مجسم می کرد که لبانش رنگ خنده ملیح گرفته بود.
زن کلماتی نامفهوم را پشت سر هم ادا میکرد انگار صحبت از پایان پرنده هایی بود که به نظر میرسید به سیم رقصیده باشند حالا کمی بیشتر به خودش آمد تا آینده جوجه گنجشک هایی را ترسیم کند که روی اولین درخت دشت نشسته اند تا رسیدن سیمرغ را خوش آمدگویند.
صدای پای مرد را محکم بر زمین نشست کوچه پس کوچه های شیراز است یا نبرد رگهای گردنش متورم شده بود انگار خشمی کهنه را در مشت های گره شده اش با خود میبرد. استخوانی اش از گریه می لرزید .انگار از قافله بزرگی جا مانده بود.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫
🌷روز اول عمليات والفجر 8 بود. پشت خاکريزي زمين گير شده بوديم و توان پيش روي نداشتيم. آتش دشمن آنقدر زياد بود که نمي توانستي سر بلند کني چه اينکه بلند شوي به سمت دشمن پيش روي کني. عمو مرتضي خودش را به من رساند و گفت: آقا رحيم کاري بکن!
گفتم: آقا مرتضي وضعيت رو که مي بيني، هيچ راهي نيست!
ناگهان مرتضي به سمت يکي از آرپي جي زن ها رفت، آرپي جي را از دستش قاپيد، سريع از خاکريز بالا رفت و از سمت ديگر به سمت دشمن شروع به دويدن کرد و موشک آرپي جي را به دل دشمن شليک کرد. جا خوردم، شرمنده شدم.يا حسيني گفتم يک قبضه خمپاره شصت و مهماتش را در يک گاري ريختم و دنبال مرتضي شروع به دويدن کردم. هر گاه فرصتي مي شد، خمپاره اي به سمت دشمن شليک مي کردم. جوششي در نيروها که به خاکريز چسبيده بودند افتاد، همه با نواي يا حسين دنبال عمو مرتضي شروع به دويدن کردند. آنقدر پيش رفتيم که گاهي از نيروهاي عراقي که در حال فرار بودند نيز جلو مي زديم. دشمن را تا خور عبدالله عقب رانديم و خط کامل پاکسازی شد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ #پیام_فرمانده :
▪️شهدا با مردم حرف می زنند
گوشمان سنگین نباشه بشنویم ..
📣 #شهدای_شیراز_مارافرامیخوانند....
#یادواره_شهدای_شیراز
#اجتماع_بزرگ_عاشقان_شهادت
#همه_میآییم
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎞 هر کس عشق #شهادت دارد بیاید....*
♻️در #شیراز ، شهری که بایستی سومین حرم اهل بیت ع باشد
*♨️شهری با هزاران شهید ...*
*〽️پنجشنبه ۳ شهریور از ساعت ۱۷*
*📣خبری هست ...*
🚨 ۱ روز تا برگزاری مراسم
🔊 #مبلغ باشید لطفا ...
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🌿🕊🌿🌷
✨شهدا مبدأ و منشاء حیاتند، زمینی بودند، اما زمین گیر نبودند
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴انالله و انا الیه راجعون
◼️بدینوسیله شهادت مظلومانه پاسدار اسلام ، شهید محمد اسلامی ، که شب گذشته ، در درگیری با اشرار ، در شهر شیراز ، به رحمت ایزدی پیوست را ، تسلیت عرض می نماییم..
از خداوند متعال برای آن مجاهد به عرش پیوسته طلب رضوان و رحمت واسعه الهی و همجواری با سیدالشهدا، و برای بازماندگان بخصوص پدر بزرگوار ایشان حاج حسین اسلامی و مجموعه هییت مدینه النبی ، طلب صبر جزیل داریم ...
#هیئت_شهداےگمنام_شیــراز
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷سه گردان از لشکر جهت انجام عملیات والفجر 4، به منطقه غرب اعزام شده بود. آقای اسلام نسب به دنبال من فرستاد و گفت: حاج نبی[فرمانده لشکر] گفته برید وضعیت گردان ها را ببینید، یه گزارش بگیرید و برگردید. با من میای؟
گفتم: چرا که نه!
در بین راه بی هوا، آقای اسلام نسب دست من را گرفت و گفت: اسماعیل، حواست باشه حاج نبی گفت حق شرکت در عملیات را ندارید... صدای انفجار از کوه های اطراف می آمد و آتش سنگینی رد و بدل می شد. وسوسه شرکت در عملیات پایم را در نشستن و ماندن سست کرده بود. نشستم بند پوتینم را محکم کردم و گفتم: محمد آقا، ما که تا اینجا آمدیم، یه سر به خط بزنیم برگردیم. دستم را گرفت.
- دل من هم الان در عملیاته، اما حاج نبی گفت اجازه ندارید در عملیات شرکت کنید. اگر الان رفتی و کشته شدی، شهید حساب نمی شوی،
چون به حرف فرمانده ات گوش نکردی. محمد عاشق عملیات بود، اما حرف فرمانده برایش حرف اول بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_بیست_هفت
🎤. برگرفته از خاطره محیط الذین خادم
ساعت ۱۲ شب بود همراه سید به سمت قرارگاه راه افتاده بودم تا در جلسه ای که برای بررسی نحوه آماده سازی نیروهای عملیات کربلای ۵ می پرداخت شرکت کنیم.
خلع ناشی از شهادت حاج مهدی و تاریکی راه سکوت عمیقی را بر ما حاکم کرده بود سکوت سید از ناگفتههای زیادی خبر میداد و من در تاریکی صدای گامهایش را میشنیدم که شتاب خاصی داشت.
در جلسه مشکلات و مسائل زیادی مطرح شد بزرگترین مشکل وضعیت جوی و استراتژیک منطقه بود. هوای صاف و زمین هموار باعث میشد تمام نقل و انتقالات ما در معرض دید دشمن قرار بگیرد. در آن موقع تنها می شد به معجزه دل بست معجزه که خیلی سریع هم اتفاق افتاد.
این جلسه یکی از بچه ها که از بیرون به جمع ما ملحق شد خبر داد که حدود نیم ساعتی از هوای منطقه غبار آلوده شده به طوری که چشم چشم را نمیبیند .این از لطف وزش بادی بود که این بار خلاف جهت همیشگی می وزید و حتی باعث میشد تا سر و صدای تحرکات ما به گوش دشمن نرسد.
بازدید از قرارگاه بیرون زده این بهترین وضعیت ممکن برای تردد و انتقال کانال به منطقه مورد نظر بود این وضعیت را ظهر فردای آن شب ادامه داد.
ساعت حدود یک و نیم بعد از ظهر بود تقریباً تمامی تجهیزات در محل های مورد نظر مستقر شده بودند دیگر برای دیدن آفتاب لحظهشماری میکردیم. زمین منطقه خیس بود و گرد و غبار هوا مانع از دید مواضع دشمن میشد. به مدد وزش باد ،غباری که منطقه را پوشانده بود کنار رفت و آفتاب با تنبلی خاص ظهر های پاییز خود را وسط آسمان نشان داد.
زمان مناسبی برای شروع عملیات به همراه سید و برادران ظل انوار جهت آخرین سرکشی به مواضع خودی راه افتادیم.
سید همانطور که قبلاً گفتم بعد از شهادت حاج مهدی به کلی دگرگون شده بود خیلی ساکت توی خودش بود اما دقیق تر که می شدی بیقراری و خاصی را در حرکاتش میدیدی.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ #پیام_فرمانده :
💠شهیدان برگزیدگان هستند ....
📣 #شهدای_شیراز_مارافرامیخوانند....
#یادواره_شهدای_شیراز
#اجتماع_بزرگ_عاشقان_شهادت
#همه_میآییم
پنجشنبه ۳ شهریور ساعت ۱۷ گلزار شهدای شیراز
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫
🌷گردان هاي کميل و فجر لشکر المهدي(ع) مأمور آزاد سازي بخشي از درياچه نمک و الحاق با لشکر سيدالشهدا(ع) شده بود. بعد از نبردي جانانه توانستيم به اهداف از پيش تعين شده برسيم. پاتک تانک ها براي باز پس گيري منطقه آغاز شده بود. و ما بيست نفر که در منطقه باقي مانده بوديم بايد مقابل يک گردان تانک ايستادگي مي کرديم. سريع خود را به مرتضي رسانديم و به ايشان گفتيم: عمو تانک هاي دشمن هر لحظه به ما نزديک تر مي شوند چه کار کنيم؟
با همان لبخند هميشگي و زيبايش گفت: اينجا که جاي چه کنم چه کنم نيست، ما نبايد منتظر تانکها بنشينيم که نزديک ما شوند، ما بايد خودمان به استقبال تانک ها برويم.
حرفش تمام نشده، يک قبضه آرپي جي روي دوش گذاشت، از خاکريز بالا رفت و اولين تانک را زد. اين حرکت مرتضي جرقه اي بود براي نبرد جانانه ما با تانک ها. ساعتي نگذشته بود که تانک ها به عقب برگشتند. اخلاق مرتضي اين بود، هيچ وقت منتظر کسي يا چيزي نمي ماند، تا آخرين توانش در مقابل دشمن مي ايستاد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانی دیگر از شیراز پرکشیدن..
💠مراسم تشییع پیکر مطهر شهیدان مدافع امنیت
شهید محمد اسلامی
و شهید محمد سجادی زاده
⬅️فردا پنجشنبه ۳ شهریور
از ساعت ۹ صبح
🔶از حرم حضرت شاهچراغ به طرف دارالرحمه_شیراز
🌱🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 یه حرف دل ....
میگفت به اون نوجوان گفتیم چطور آمدی جبهه... گفت با التماس 😭
گفتیم چطوری آمدی خط مقدم ؟!
گفت با التماس و توسل...
خندیدیم و گفتیم چطوری میخوای شهید بشی؛ گفت با التماس ...
هنوز چند قدم نرفته بود که با یه خمپاره آسمانی شد ....
🚨حالا قضیه یادواره شهدای غریب شیراز شده...
گفتند چطوری مداح و سخنران و بقیه موارد جور شد ..گفتیم با التماس به شهدا و توسل به حضرت زهرا( س)...
♨️♨️فردا شهرمون یه حالت خاص دارد...
بوی شهدا در شهر پیچیده...
تو این چند ساعته مانده به یادواره شهدای شیراز و اجتماع عاشقان شهادت هر کس هرجور میتونه پای کار شهدا باشه
📢تبلیغات مراسم را پخش کنه
استوری کنه ....
به خانواده های معظم شهدا اطلاع بدهد ...
خلاصه یه غوغا در گلزار شهدای شیراز به اسم شهدا راه بیندازیم....
💢میخواهیم بگوییم اینجا سومین حرم اهل بیت ع هست
شهر عاشقان شهادت....
انشاالله یه روزی هم برای ما یادواره شهید بگیرند...
🚨مردم شیراز... فردا شهدا منتظرمان هستند ...
همه بیاییم...
🔅یا زهرا...
💔🖤💔
✨هر طرف که مینگری شهیدی را میبینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه میکنی؟ سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس میکنی که در وجودت چیزی در هم میریزد
شهدا توانستند، آمدهایم تا ما هم بتوانیم!
ای که مرا خواندهای راه نشانم بده
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_آخر
🎤. برگرفته از خاطره محی الدین خادم
هیچکدام حرفی نمی زدیم سکوت عجیبی بود. در همین سکوت است که انسان به گفته های زیادی پی می برد. شاید سرمنشاء تمامی آنها همان بیان واحدی باشد که بشر پیش از آموختن سخن از طبیعت فرا گرفته است.
برای شکستن سکوت و نیازی که به حرف زدن در خودم حس میکردم نگاهم را روی تک تک آنها گرداندم تا انگیزه سخن پیدا کنم .چهره ها شان در هم و نگاه هشان خیره کننده بود. هرکدامشان نشانگر انتخابی سخت بود که از نخستین انسان آغاز و تا آخر این بشر ادامه دارد.
بر آن شدم تا با مزاحی لبخند را بر لبانشان بنشانم .نزدیک سید رفتم با لبخند سرم را روی سینه اش چسباندم.
_اوه چه خبره !!قلبت چه سر و صدایی راه انداخته سید؟! بابا توپخونه عراقی ها هم اینجوری تالاب تلوپ نمیکنه...
خنده ریزی زد و با لحن آرامش بخشی گفت: داره بارو بندیلش را جمع میکنه.
نمیخواستم دوباره سکوت را در جمع خودمان ببینم به سمت مهدی ظل انوار رفتم و همین کار را در مورد او تکرار کردم..
_این هم که سر و صداش بالا رفته...!!
به جای او سید نگاهش را به سمتم چرخاند و با ته خنده جواب داد:
_این هم راهیه!
این کار را در مورد دو برادر دیگر ظل انوار انجام دادم و بازهم سید همان جواب را داد.
در آن وضعیت به عمق پاسخ های سید فکر نمیکردم تنها هدفم دیدن خنده روی لبانشان بود .
سرم را به سمت سینه خودم خم کردم و با حالت شکوه آمیزی گفتم: نه انگار مسافر این خونه از خستگی خوابش برده.. بابا یکی پیدا بشه بیاد این فلک زده را هم بیدارش کنه.
صدای خنده ما بود که لایه جنب و جوش بچه ها به آسمان رفت.
به نزدیکی های قرارگاه رسیده بودیم حالا که فکر می کنم پیچیده ترین حالات و کمالات روحی معنوی را میشد در ساده ترین کلمات و حرکات آنها تشخیص داد. هنوز هم پس از گذشت سالها درک بسیاری از مسائل آن روزها برایم مشکل است.
واقعا آن هشت سال پنجره بازی بود به درک و شهودی که فراتر از تصور انسان های ماشین زده امروز است. حکایت، حکایت مسافرانی بود که تنها به رفتن فکر می کردند.
پایان
شادی روح شهید سیدمحمد کدخدا صلوات
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*