eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * جسدهای عراقی همه جا ریخته بود.در کاوز را مصطفی رهنما فرمانده و عبدالعلی ناظم پور هم معاونش شد. مصطفی بزرگتر از بقیه و بسیار متین و شجاع بود.عبدالعلی هم صمیمی با همه دوست بود که تعدادشان برای نگهبانی کمبود و شب و روز باید نگهبانی می‌دادند. از رفتن که از سنگرهای عراقی و سایر بیاورند کنسرو،پتو نارنجک، مهمات و هرچه که می شود همراه خود به سنگر آوردند.با گونی سنگرهای عراقی نمازخانه ساختمان و مصطفی رهنما هم پیش نمازشان شد البته آب نبود و نماز را با تیمم می خواندند روزی دو نفر می رفتند و از پایین کوه غذا و آب را می‌آوردند بالا. پایین رفتن از پله کاوزرا آسان بود اما بالا آمدن چند ساعت طول می کشید.۲ ساعت قبل از ظهر از کوه سرازیر می شدند تا بر می گشتند تا ساعت بعد از ظهر بود عراقی ها هم با خمپاره از آنها در مسیر پذیرایی می کردند. بوی تعفن جسد ها اذیت می‌کرد خاک نبود که روی جسد ها بریزند روی آنها را با سنگ می پوشاندند اما آفتاب می زد و جسدها باد می‌کرد و بوی بد می‌داد .مکافات وقتی بود که دستهای بادکرده می ترکید و کرم می‌زد و تعفنش منطقه را می‌گرفت. باد بوی دست ها را می پراکند نفس کشیدن مشکل می شد.مجبور بودند چفیه را دور بینی ببندند .در مسیر پایین رفتن شان از کوه در لبه پرتگاه جسدی کنار زنگ بزرگی زیر درختی افتاده بود.از برچسب زیر سنگ به آن کرده بودند حالشان به هم خورده بود و رقابت شان می شد سراغ این هم بروند. نشسته کتاب بعد از چند روز عبدالرحمان زارعی آن که رفته بود آب بیاورد متوجه شد که این جسد باد نکرده و بوی بد نمی دهد. نزدیک به یک ماه از استقرار شان می گذشت و هر کس که برای غذا آوردن می‌رفت خبر می‌داد که از جسد بویی حس نکرده .شده بود راز اما کسی حوصله کشف آن را نداشت.یک روز ۲و ۳ نفر از بچه های نجف آباد که در همین‌جا عملیات کرده بودند آمدند و گفتند که دنبال جسد یکی از شهدا می گردند. عبدالعلی و عبدالرحمان همراهشان رفته و هر جا جسدی را زیر سنگ دفن کرده بودند نشان دادند. اما همه عراقی بودند یک مرتبه یادشان آمد که یک دست هم لبه پرتگاه افتاده و تا حالا سراغش نرفته اند. با هم رفتند که جسد را ببینند انگشت به دندان شدند. جسد سالم بود همان بود که دنبالش می گشتند. بچه های نجف آباد افتادند روی جسد شهید و شروع کردند آن را بوسیدند. بعد برانکارد و طناب آورده و آن را عقب بردن سر و صدا وارد سنگر شان شد. نگهبان هم متوجه نشده بود با لباس کردی و یک کلاش و بیسیم دستی.همه شوکه شدن همه را بوسید و احوالشان را پرسید خیلی مهربان بود علاقه بچه ها به همت بیشتر شد. مخصوصاً که بروی نگهبان‌ها هم نیاورد که چرا متوجه حضورش نشده اند. از مشکلات پرسید و به خاطر کمبود ها عذر خواهی کرد از اینکه دارند سختی‌ها را تحمل می‌کنند تشکر کرد ۲۰ دقیقه ای ماند و با مهربانی از بچه ها خداحافظی کرد. عبدالعلی در یک نگاه مجذوب همت شد انگار چیزی از چشم‌های همت در قلبش ریخته بود. از همان برنامه سخنرانی در کرمانشاه تصمیم گرفته بود همت را الگوی خودش قرار دهد. همه خیلی زود دلتنگ همت شدند می دانستند که باید همه جای منطقه را فرماندهی کند و خیلی کار دارد .همت یک بار دیگر هم آمد انگار فهمیده بود که عبدالعلی و بقیه بچه ها چقدر دلتنگ شده اند. یک روز ماموریتی به آنها دادند که باید عملیاتی روی قله کمر سیاه انجام می‌دادند.منافقین تازه دکترآیت را ترور کرده بودند و اسم عملیات را شهیدآیت گذاشتند.از کاوزرا به مسئولیت مصطفی رهنما و عبدالعلی ناظم پور به سمت کمر سیاه حرکت کردند. روی قله کمر سیاه ۱۵ نفر از کردها مستقر بودند که اسم بزرگتر شان« کاک علی» بود پایین کمرسیاه روستایی بود کردنشین و خالی از سکنه متعلق به همین رزمندگان کردی که روی قله بودند. چشمه ای در دامنه کمر سیاه بود که آب آن به رودخانه می رفت و عراقی‌ها برای برداشتن آن آب به رودخانه می آمدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * زمزمه ی از بین بردن عراقی‌ها با ریختن سم در آب چشم در بین بچه‌ها پیچید .عبدالعلی گفت: ببینید بچه ها میشه با مقداری سم راقی ها را از بین برد و شاید لازم به جنگیدن هم نباشد ولی این جنگ نامردیه دین و فرهنگ ما به ما اجازه نمیده این کار را بکنیم. شاید اگر این چشمه دست عراقی‌ها بود یک قطره آب هم به ما نمی‌دادند. همونطور که به امام حسین ندادند اما ما این کار را نمی‌کنیم و جنگ جای خودش بحث اخلاقیات هم جای خودش. یک ساعت بعد یکی از کردها که بیسیم چی بهم بود از پله بالا آمد .کردها احترام گذاشته و گفتن این بیسیم‌چی مونه. میره گشت ماشالله خیلی زرنگه !میره عراقی میکشه و سرنیزه شان را میاره تا حالا ده تا بیشتر عراقی کشته! عبدالرحمان یواش به عبدالعلی گفت :چرا سر نیزه ؟چرا اصلا ایشان را نمیاره؟! مرد کرد از دیدن بچه ها جا خورد اما چیزی نگفت و گوشه ای نشست. عبدالعلی یواش به عبدالرحمان گفت :مواظبش باش مشکوکه. ساعتی بعد مرد کرد به بهانه گشت زدن از جا حرکت کرد. عبدالعلی و عبدالرحمان دوتا از کردها را برداشته به بهانه آشنایی با منطقه را افتادند. اما یواشکی مراقب مرد کرد بودند که از لابلای درخت ها عوض شد و به ته دره رسید. اطرافش را نگاه کرد و مسیرش را کج کرد و از پشت تپه با احتیاط به سمت عراقی‌ها رفت فاصله نزدیک بود و سنگرهای عراقی را می شد دید. دو مرد کُرد  گفتند :الان میره عراقی میکشه برمیگرده. عبدالرحمان کم کم حال ایشان کرد که احتمالاً قضیه جاسوسی در کار است و مواظب باشند اما کوردها بهشان برخورد همه از زیر درختان چهار چشمی نگاه می کردند که یک دفعه دیدن یک عراقی از سنگر بیرون آمد و مرد کرد هم از پشت بر تپه پیدایش شد  و به طرفش رفت و با هم دست دادند و وارد سنگر شدند.چشم کردها می خواست از حدقه بیرون بزند.طولی نکشید که از سنگر عراقی ها بیرون آمد سرباز عراقی هم که پشت سرش بود بیرون آمد و دستی به شانه اش زد و از هم جدا شدند. جاسوس کرد اطرافش را نگاهی کرده به مسیر برگشت را با احتیاط آمد تا به بچه ها رسید .تا رسید بچه‌ها از پشت درختا پریده و سریع اسلحه و بیسیم اش را گرفته و به جرم جاسوسی دستگیرش کردند. عملیات را برای صبح زود طراحی کردند تا آفتاب نزده اول سیم‌تلفن سنگر عراقی‌ها را قطع کرده و با صدای الله اکبر حمله کردند بعد از یک ساعت درگیری قله فتح شد. خیلی از عراقی‌ها کشته شده یک نفر اسیر و بقیه فرار کردند و نیروهای ایرانی فقط یکی دو نفر زخمی شده بودند بعد از دوماه ماندن در منطقه این عملیات آب و هوای شان را عوض کرده بود و به پیشنهاد یکی از بچه ها قرار شد مسابقه خرما خوری بگذارند. بچه های جهرم که معروف بودند به خرماخور داوطلب شدند.جایمند آمد وسط و محبی هم دست بالا کرد کارتون خرما را جلوی ایشان گذاشتند و مسابقه در هیاهوی بچه‌ها شروع شد.هرکسی هسته‌ها را باید در کاسه جلوی خودش می انداخت و داور ها هم باید آخر کار هست ها را می شمرد .مسابقه تمام شد هسته‌های هر دوتاکاسه را شمردند. ۱۲۰ تا محبی و۱۰۰ تا  جایمند محبی برنده شد و بچه‌ها هورا کشیدند. جبهه نوسود سه ماه طول کشید صمیمیت ها زیاد شده بود و بچه‌ها به هم دل بسته بودند. سوم مهر برگه پایان ماموریت را دادند دستشان ۱۸ روز هم مرخصی آخر برگه اضافه شده بود. وقتی بر می گشتند در اتوبوس ،بهمن زادگان حالش گرفته بود  عبدالعلی آمد کنارش نشست و گفت :خیلی گرفته.ای چته؟ اصغر آهی کشید و گفت: علی دیدی شهید نشدم! انگار کسی گلومو فشار میده احساس دلتنگی می کنم به خدا داره به قلبم فشار میاد؟!» عبدالعلی سرش را بوسید و گفت: غصه نخور کاکا !خدا بزرگه هر چه خیر و صلاح خودش باشه میشه. تام در جایش بلند شود دید کاغذی زیر صندلی اتوبوس افتاده برداشت نوشته بود:اینجانب علی اصغر بهمن زادگان بر اساس شناختی که از اسلام و مکتب و خون و شهادت دارم  جهت جهاد در راه خدا به جبهه جنگ علیه باطل می روم تا بلکه بتوانم قطره از خون خود را نثار اسلام و امام بکنم. چیزی نگفت کاغذ را تا کرد و آن را در جیب علی اصغر گذاشت و لبخندی زد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * به تهران که رسیدن شهر عزادار بود عکس آیت‌الله حق‌شناس روی در و دیوار شهر چسبانده بودند .نزدیک بود بچه‌ها سکته کنند. علی حالش بد شد. تا رسید خانه افتاد به دامان مادر و بلند بلند گریه کردن‌. لباس مشکی اش را پوشید و سریع رفت قبرستان آلونی چند متر پایینتر از اولین ردیف شهدا پارچه سبزی روی قبر تازه‌ای فهم بود و عکس آیت الله حق شناس میان تاج گلی روی قبر بود با صدای قران که از بلندگوی قبرستان پخش می شد چند نفر بالای قبل بودند اما علی که حواسش به هیچ کس نبود خودش را از بالا روی قبر انداخت. 🌿🌿🌿🌿 پایش به جهرم نرسیده بود که تصمیمش را برای اعزام مجدد گرفت این بار به جنوب برود اعزام بزرگی بود و از همه جای فارس به شیراز آمده بودند آنها یک گروه ۳۲ نفره بودند که بزرگتر شان محمدجواد شادمند بود. اسم گروهشان گروه شین جیم مخفف شهدای جهرم یا جیم شین مخفف جواد شادمند بود .او مربی تکواندو و آمادگی دفاعی بسیج بود و در کلاسهای بسیج جهرم بچه ها را آموزش می داد. آمدند پادگان لشگر ۹۲ زرهی اهواز که مال ارتش بود .فرمانده پادگان شهید شیر علی سلطانی بود که صدای گیرایی داشت و خیلی قشنگ نوحه و دعا می خواند بچه ها جذب اخلاق شده بودند. آنقدر نیرو زیاد بود که غذا به همه نمی رسید و مجبور بودند با نان خشک شکمشان را سیر کنند .کم کم نیروها به جبهه های مختلف اعزام شده و آنها را هم فرستادن دزفول. پایگاه هوایی دزفول پر بود از آدم های جورواجور با لباس های مختلف.خاکی شخصی پلنگی یکی پوتین پایش بود یکی کفش ورزشی بعضی ها کفش های تخت سبز پوشیده بودند و تعدادی هم کفش مجلسی. هرکس در کرده بود خودش را برساند لباس مهم نبود مهم حضور بود. بچه های گروه شین جیم هم در گوشه‌ای از پایگاه شلوغ کرده و سر به سر هم می‌گذاشتند.بالاخره صدای بلندگو در آمد و از جلو نظام دادند. همه توی صف ردیف شدند و نشستند روی زمین جهرمیها گروه سنگینی بودند کار تقسیم بندی نیروها شروع شد. جواد شادمند گفت من هر وقت بلند شدم شما هم بلند شید. اول تک تیرانداز خواستند جواد بلند شد و پشت سرش گروه همه با هم بلند شدند اما از آنها کسی را انتخاب نکردند. گفتند تیربارچی. آنها باز هم بلند شدند اما کسی از آن‌ها را انتخاب نشد. کمک تیربارچی آرپی جی زن کمک آرپی‌جی امدادگر بیسیمچی هر بار که صدا میزدند جهرمیها بلند می‌شدند اما کسی از آنها را انتخاب نمی کردند. در همین گیر و دار یک پاسدار خوزستانی لاغر اندام و بلند قد که موهای بوری داشت با لهجه جنوبی اش بلند داد زد: تخریبچی! _چی چی چی؟ با اینکه کسی نمی دانست تخریبچی یعنی چی اما باز هم ۳۲ نفرشان با هم بلند شدند پاسدار آمد سراغ جهرمیها و محمدجواد شادمند را که سنش از همه بیشتر بود و کنار گروه ایستاده بود صدا زد و به او چیزهایی گفت. محمدجواد قلم و کاغذی از جیبش درآورد همه ساکت شدند. _گوش کنید بچه ها ایشون برادر خیاط ویس هستند ۳۰ نفر نیرو میخوان برای آموزش تخریب من خودم که می خوام برم اگر از شما کسی دوست داره بیاد دستشو بالا بگیره اسمشو می نویسیم. نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟ _یعنی رفتن و برگشتن! دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود. اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:هالک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم. و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🚨 درخواست عجیب مادر شهید از 💠حجت‌الاسلام سید‌ حسین مومن می‌گوید: به مادر شهیدان فاطمی خبردادند که یک نماینده از بیت رهبری به منزل شما می‌آید، حاجیه خانم روی ویلچر نشسته بود، تا در باز شد دید مقام معظم رهبری وارد خانه شد، حاجیه خانم با پاهایی که قوّت ندارد چندبار از روی ویلچر به احترام آقا می‌خواست بلند شود که حضرت آقا به دختر حاجیه خانم فرمودند: به حاجیه خانم بگویید بنشینند و بلند نشوند. این مادر شهید به رهبر انقلاب گفت: حضرت آقا! میشه یک خواهش بکنم چند لحظه بایستید و من با ویلچر دور شما بگردم؟ ایشان چندین بار دور آقا گشت و زیر لب زمزمه می‌کرد، الهی درد و بلای شما به ما بخورد. در این دیدار رهبر انقلاب فرمودند اگر کار خاصی دارید بفرمایید، عرض کرد، نه آقا کار خاصی نیست، فقط یک خواهشی دارم آن هم اینکه دوست دارم چهلمین امضا در من امضاء شما باشد! ایشان با افتخار قبول کردند و در کفن مادران شهیدان فاطمی نوشتند: باسمه تعالی اللّهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْها إلاّ خَیْراً وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّا سید علی حسینی خامنه‌ای 🔻 از اون روز هرکس ملاقات حاجیه خانم می‌رفت این کفن رو نشان می‌داد و با افتخار اظهار می‌کرد که این کفن را آقایم امضا کرده است. 🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟ _یعنی رفتن و برگشتن! دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود. اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:هالک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم. و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند. 🌿🌿🌿🌿 گلف اسم جایی بود در اهواز که باشگاه گلف انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها در زمان شاه بوده و حالا شده بود قرارگاه مرکزی کربلا و مرکز فرماندهی جنگ در جنوب کشور که گوشه‌ای از آن برای آموزش تخریب در نظر گرفته شده بود. برادر خیاط ویس آنها را توجیه کرد و گفت:این اولین تجربه کلاسیک آموزش تخریب و شما اولین گروهی هستید که ما تصمیم گرفتیم انواع و اقسام مین‌ها را بهتان آموزش بدیم.ما اینجا به وسیله مربیانم آن روش پیدا کردن و خنثی کردن و همینطور کاشتن مین را به شما یاد می دهیم. کلاس هاتون صبح و عصر برگزار میشه و شب‌ها هم کار عملی داریم. حالا همه با هم یک صلوات مردانه بفرستید. از فردا صبح کلاس ها شروع شد آشپزخانه یکی از ساختمان ها کلاس درس شان بود و تعدادی مین را در کابینت و قفسه ها چیده بودند. مین های برش خورده مخصوص آموزش را از ارتش آورده و با آن آموزش می‌دادند اولین جمله ای که یادشان دادند این بود: «در تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است. کم‌کم مین را شناخته و فهمیدند که بعضی از مین ها ضد نفر است یعنی اگر پا روی آن بگذارید پایت قطع میشود. بعضی از مین‌ها ضد نفرات است که به چند نفر آسیب می‌رساند. بعضی هم ضد تانک و ضد خودرو بودند همه نوع مین نبود. همه نوع مین بود.لقمه ای گوجه ای، واکسی ،سوسکی چهل تکه یا گوشت کوبی .تلویزیونی که رنگش سفید و ساخت ایران بود. مین والمر مین. ام ۱۹ که مین آمریکایی خیلی بزرگی بود. این مانور که به آن فضول میدان می گفتند. میم ام ۱۶ و امین عراقی ام هاش ۴۶. باید همه چیز را نکته به نکته به خوبی می‌شناختند. غفلت از یک نکته کوچک خسارت بزرگی همراه داشت.مربیان می‌گفتند بعضی از اینها هست که اگر به آنها فشار بیاد منفجر میشه اما بعضی دیگر اگر فشار را از روی برداریم عمل می‌کند. پس اگر اشتباه کنیم اولین اشتباه آخرین اشتباهه. تله کردن هم یاد گرفتند.یک تکه سیم نازک و محکم به زمین وصل کرده و به یک چیزی می بستند که تا پای کسی به آن می خورد منفجر می شد.تله چیز خطرناکی بود مربی ها می گفتند که عراقی‌ها جسد شهدای ایرانی را تله می‌کنند و زیر جسدها میان می‌گذارند و تا جسد را حرکت بدهیم فشار از روی مین برداشته شده و منفجر می‌شود. این حرف‌ها باعث می‌شد که که بچه‌ها بیشتر دقت کنند تا نکات ریز را یاد بگیرند و در دفتر هایشان یادداشت کنند. این روزها آموزش بود و شب‌ها میدان مین و کار عملی. پول نکشید که یاد گرفتن چطور میل بکارند چطور خنثی کنند و چطور تله کنند. روز با بیدار شدن یواشکی آنهایی که اهل نماز شب بودند شروع می‌شد.قالتاق ها هم با داد و بیداد و صوت خیاط ویس با زور چشم باز می‌کردند و این دو و نرمش بود که حالشان را جا می‌آورد. آموزش سخت و فشرده بود اما شوخی و خنده همه چیز را آسان کرده بود.دعاها و زیارت عاشورا را ناظم پور و جلال صحراییان هم با سوز خاصی نوحه می خواند: «این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * روزی رسید که هر کس باید دنباله سرنوشت می رفت.برادر خیاط ویس بچه های گروه شین را در دو قسمت کرد.بیست و چند نفر را فرستاد بستان .ده نفر دیگر پتوها و وسایل را پشت تویوتا ریخته و روی آن نشستند.خیاطی از خودش نشست پشت تویوتا و از اهواز بیرون وقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطرهوقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطره ایستادگی بچه‌های سپاه دزفول را که با چندتا آرپیجی غیرت کرده و جلوی عراقی‌ها ایستاده بودند با آب و تاب برای ایشان تعریف کرد ‌ یک تانک توی رودخانه سقوط کرده بود و لوله بلند آن از آب بیرون بود. دیدن جنازه سوخته تانک‌ها دل آدم را خنک می کرد.از پل به راز پیچیده و رفتن دشت عباس و تویوتای خاکی کنار چند آلونک قدیمی و بی در و پیکر ایستاد که و معلوم بود که زمانی آغل گوسفندان عشایر منطقه بوده. دیواره آسیا از ۲۱۰ آتش و کف آن پر از خاک و خاکستر. خیاط ویس محمدجواد شادمند را فرمانده آنها و عبدالعلی را معاونش قرار داد.از صحبت‌های خیاط نیز معلوم شد که اسم اینجا کمپ احسان است که روزگاری از عشایر منطقه با گوسفندان از این مکان استفاده می‌کردند. جایی که به همه چیز شباهت داشت الا به کمپ. محمدرضا زارعیان، علی اصغر بهمن زادگان مسعود ذبایحی،جلال جعفرزادگان، ناصر صابر،مهدی بقایی مهدی رازبان و عبدالصمد زارع. هشت نفری بودند که وقتی کاشف به عمل آمد معلوم شد برای یک عملیات ایذایی به اینجا آمده اند. معنی ایذایی را برادر خیاط گفت یعنی عملیات فریب.آنها باید در این قسمت با عراقی ها درگیر می‌شدند تا ذهنشان متوجه این منطقه شود و عملیات اصلی در جای دیگر انجام گیرد احتمالاً عملیات اصلی در بستان بود. برای اینکه اتاقک قابل سکونت شود مجبور شدند کف آن را یک لایه پلاستیک پهن کنند.دیوار ها را هم یک متر پلاستیک چسباندن تا سیاهی به لباسشان نچسبد. در و پنجره را هم پتو زد تا از سرما در امان باشند.شادمند ظرفی برای آتش پیدا کرد تا شب ها در آن آتش روشن کنند و ذغال افروخته زهر شده را داخل اتاق ببرند و گرم شوند. شب باران گرفت و سقف اتاق چکه کرد.چاره ای نبود تنگ و لیوان پلاستیکی ها را زیر چکه ها گذاشتند تا پتوها خیس نشود فردا با خاک و خاکستر سوراخ های سقف را پر کنند. هر روز آشپزخانه لشکر ۲۱ حمزه ناهار را پلو با خورشت میپخت که شایع بود از گاو گوسفندانی که ترکش خورده یا صاحبان شان آنها را رها کرده‌اند برای غذا استفاده می‌شود. چند روزی که گذشت خیاط وی سر و کله اش پیدا شد و دستور داد که باید به کمپ جدید بروند ریختند بالای تویوتا و چند کیلومتر آن طرف‌تر نزدیک به خط مقدم در دل تپه یک جایی که تازه لودر خاکبرداری کرده بود پیاده شدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔻 | 📎 به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است ➖ بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود: 🔅 من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود. و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. 🔸 بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. ✍ به روایت 📚 برگرفته از کتاب 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * زاغه مهمات بزرگی در دل تپه بود که باید از آن نگهبانی می‌دادند با خنده بازاری که محمدرضا زارعی آن راه می‌انداخت و شیرین کاری هایی که علی اصغر بهمن زادگان میکرد وقتشان را پر می‌کردند. علی اصغر می‌گفت که هیپنوتیزم بلد است و بچه‌ها را خواب می کرد.یک شب یک نفر را خواب کرد و به طوری که تکه آتشی به دستش نزدیک کردند و روی دستش گذاشتند اما بیدار نشد. بعد از بیمار بیداری دست شروع به سوختن کرد و بچه‌ها باورشان شد که علی اصغر هیپنوتیزم بلد است.می‌گفت هیپنوتیزم را از محسن دور اندیش که مربی نظامی بسیج سپاه جهرم هست یاد گرفته. اولین پیمانی که بین بچه های گروه شین جیم بسته شد هر بود به یک شب بارانی است که دستها را روی هم گذاشتند و قول دادند هر کس که از این جمع شهید شد بقیه دوستانش را شفاعت کند.این پیمان باعث شده بود که صمیمیت بیشتری بین شان به وجود بیاید ساعتهای بیکاری وقتی مرور کلاس‌های تخریب و برگزاری کلاسهای اخلاق بود شخصیت واقعی عبدالعلی به عنوان مربی اخلاق کم کم برای بچه‌ها داشت روشن میشد.با صمیمیت بیش از حد و تواضع دیدنی و دلسوزی های برادرانه بدجوری توی دل همه نشسته بود همینجا بود که دشت عباس به بسیجی‌ها یک هدیه داد یک برادر خوب و دلسوز به نام «کاکاعلی» کاکاعلی یک لقب افتخاری بود که بسیجی های تخریبچی به او داده بودند تا به این شکل جبران برادری ها و دلسوزی های عجیب غریبش بشود. این لقب هر نوع فاصله را از میان برداشته بود و کسی با عبدالعلی احساس غریبی نمی کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شب هشتم آذرماه سال ۱۳۶۰ بود که نگهبان خبر از درگیری شدید در منطقه جنوب داد.همه بیرون آمده و انفجارها و روشن شدن منور ها را از دور تماشا می‌کردند.به این نتیجه رسیدند که عملیات بوستان شروع شده و آنها سهمی در آن ندارند. حالشان گرفته شد با هزار کیلو عسل هم نمیشد خوردشان. از دست خیاط ویس عصبانی بودند. فردا کسی دل و دماغ دو و نرمش صبحگاهی نداشت.کاکا علی همه را به خط کرد و برایشان حرف زد و یادشان آورد که مهمتر از همه چیز ادای وظیفه است که آنها به وظیفه شان عمل کرده‌اند و باید خوشحال باشند و خدا را شکر کنند. یک شب سفره شام را پهن کرده بودند که طبق معمول زیر نور فانوس شام بخورند .مسعود ذبایحی رادیوی تک موج را روشن کرده بود که اخبار فارس را گوش کنند و پیچش را می‌چرخاند که صدای گوینده صاف تر شود. رادیو اعلام کرد که فردا در جهرم پیکر مطهر شهید محسن دوراندیش که در عملیات آزادسازی بستان به شهادت رسیده تشییع میشود. یک بار مثل برق گرفته ها خشک شان زد و لقمه در دهانشان خشک شد.تا چند دقیقه کسی حرفی نزد جواد شادمند بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .شب سکوت تلخی سنگر را گرفته بود و صدای گریه و خاطره گویی بهمن زادگان و شادمند از شهید دوراندیش هر از چند دقیقه این سکوت را می شکست و دوباره سکوت سنگین ادامه پیدا می‌کرد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ناظم پور که شبها با خودکار و دفترش معناست بود و درد دل هایش را در آن می نوشت روی پتو دراز کشیده بود به خاطره هایی که از شهید محسن داشت فکر می کرد. قلم را برداشت و نوشت: «خدای من خواسته های من بیشمار و دشوار است اما دلم خوش است که دشواری و بیشماری این خواسته های بیشمار برای تو و بر تو دشوار نباشد .قدرت تو شکست پذیر نیست و خزانه تو هرگز تهی می گردد :زیرا انک علی کل شی قدیر. کمپ احسان ۱۳۶۰/۹/۱۰ عبدالعلی ناظم پور چند روز بعد خیاطی آمد آنها را برد اهواز و در جایی به نام کارخانه نساجی چند روزی ماندند.کارخانه نساجی محل استقرار نیروهای مهندسی جنوب بود که مدیریت امکانات مهندسی جنگ مثل کمپرسی ها، تانکرهای آبرسانی ، لودر و بلدوزر ها در این جا انجام می‌شد. مقر تخریب چی ها هم همین جا بود و از این جا تقسیم بندی می شدند.از صحبتهای خیاط ویس فهمیدند که کم کم وقت آن رسیده که تخریب چی ها برای خودشان صاحب تشکیلاتی شده و منسجم تر کار کنند. اسم جدید شان را هم تخرازجچیان مهندسی قرارگاه جنوب گذاشته بودند.فهمیدند که ج۹۰ این به بعد باید در گروههای منسجم‌تر کار کنند جح هم پا۰۹۹۹ژکسازی میدان های مین در منطقه عملیاتی طریق القدس در اطراف سوسنگرد ،بستان، دغاغله ،سابله و سودانیه بود. فردا صبح زود خیاط ویس گفت می‌خواهم شما را به دوستانتان برسانم. خبر پیوستن به دیگر بچه‌های گروه شین جیم خیلی خوشحال شان کرد.یک ساعت و نیم بعد سوسنگرد بودند ماشین جلوی ساختمانی ایستاد و در زدند. با هیاهو و شور و اشتیاق وارد شدند. روبوسین و مصافحه شروع شد. حالا بچه های گروه شین همدیگر را پیدا کرده و خنده روی چهره هایشان می نشست.فهمیدند که باید هر روز صبح با گروههای مین یاب سوار ماشین ها شده و بروند این ور و آن ور پاکسازی میدان مین. وقتی تعداد مین ها زیاد شد که بار ماشین زده بیاورند و در ساختمان دیگری انبار کنند. میدان‌های مین خیلی وسیع بود به همین خاطر هر از مدتی خیاط ویز نیروی کمکی می‌فرستاد تا در پاکسازی کمکشان کند. یک گروه از بچه‌های دکتر چمران که بیشترشان بچه‌های تهران تبریز اهواز و گنبد کاووس بودند هم برای کمک آمدند و در ساختمان دیگری مستقر شدند.تعدادی از بچه های برازجان برای یاد گرفتن کار تخریب آنها ملحق شدند که مسئول شان غلامرضا جوان بود.)در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید)به‌طور رسمی بچه‌ها کار آموزش تخریب را در همین ساختمان برای بچه های برازجانی شروع کردند. کارها تقسیم بندی شده و گروه‌های مین یاب جدیدی راه افتاده بود و کاکاعلی مسئول بچه های جهرم بود. اولین رسمی را هم که به راه انداخت آداب رفتن به میدان مین بود وضو نماز توسل و دعا. هر گروه مین یاب ۴ یا۵ نفر بودند.که یک نفرشان سرگروه بود غذا ماشین و نیروی لازم برای گروهها از طرف تیپ عاشورا تأمین می‌شد.عراقی ها بعد از تصرف منطقه همه جا رامین کاشته بودند و خیلی جاها مردم با گاو و گوسفندان شان روی مین ها می رفتند. صبح تا از دنبال پیدا کردن مین و بیرون آوردن آن از زیر خاک و بار ماشین زدن و تخلیه در انبار بودند.یکبار هنگام تخلیه لابلای همین هایی که در آیفا روی هم ریخته بودند .مینی را دیدن که چاشنی رویش بود اما معجزه‌آسا زیر فشار آن هم همین منفجر نشده بود. از تصور اینکه ممکن بود با انفجار آن چه فاجعه ای رخ بدهد نفس‌ها در سینه حبس شد و دقایقی دست از کار کشیدند.کاکا علی از همه خواست که دور هم جمع شده و خدا را شکر کنند که از حادثه های بزرگ نجاتشان داده و تذکر داد که از این به بعد دقت شان را صد برابر کنند و تکرار کرد: «بچه ها اولین اشتباه آخرین اشتباه است» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🎋🎋 👇 … 🔰این قدر دعا کردی تا ی من⚰ پیدا شد.  کار خودتو کردی⁉️  حالا خوب شد ⁉️ جیگرت خنک شد ⁉️ 🔰حالا برات بگم حالا که پیدا شدم و تو جیگرت خنک شد و تو خوشحال شدی 😊، آوردی منو تو گلزار 🌷 دفن کردی ،  و به قول خودمون اسمشو نوشتی🖍 🔰حالا برات بگم : ما که تو بیابونا افتاده بودیم برا خودمون شبا🌌 خلوت داشتیم و به همه ی ما مفقودها (س) سر می زد و مادر همه ی ما تو اون بیابون گمشده ، بود . 🔰از اون موقعی که تو این قدر کردی و دعات مستجاب شد و ما پیدا شدیم . این بزم ما رو به هم زدی من دیگه توی جمع اون  🕊که در محضر  حضرت زهرا (س) هستند .😔😭  آمدم توی جمع شهیدایِ با نام و نشون به ظاهرِ دنیا. 🎤روایتگر 🌹🍃🌹🍃 ﭘﺨﺶ اﻧﻼﻳﻦ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇👇 اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 ﺻﻔﺤﻪ : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * رفیق یکرنگ شدن از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد می‌افتاد و دونفر شدیداً به هم دل می بستند. مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان حسابی رفیق شده و از دو و نرمش صبح تا خواب شب با هم بودند. مسجد جامع سوسنگرد چند خیابان پایین‌تر بود و آنها خود را به نماز جماعت می‌رساندند.قبل از اذان صبح مسجد غلغله بود گلوله‌های توپ همسو و جماعت را به هم نمی‌زد.علی اصغر و مسعود با هم به مسجد می رفتند و در ماموریت ها هم با هم بودند. اما تقدیر ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۰ جور دیگری رقم خورده بود.سحرگاه جمعه علی اصغر به حمام عمومی سوسنگرد رفت و غسل کرد و بعد از نماز شب یواش به مسعود گفت که: «کاماز من غسل شهادت کردم. مسعود جا خورد اما محمدرضا زارعیان شیطنتش گل کرد و سر به سرش گذاشت شادی و شعف عجیبی سراغ علی اصغر آمده بود و با همه شوخی می‌کرد. بعد از صبحانه کاکاعلی مسعود ذبایحی و سید جلال رضوی زادگان (سال ۸۷ ۱۳در حین پاکسازی میدان مین در منطقه چه دهلران به شهادت رسید) را صدا زد و آنها را فرستاد تنگ چزابه برای شناسایی میدان مین و خودش با علی اصغر وحرف بزنم یه ساعته محمدرضا و چند نفر از بچه‌های گنبد وانت لندرور را برداشته و برای شناسایی میدان مین رفتند اطراف رودخانه نیسان و امامزاده زین العابدین. راه زیادی تا سوسنگرد نبود در را به یکی از مقرهای ارتش که رسیدند ارتشی ها گفتند: «سر راه ما یک میدان مین هست که خنثی نشده زحمت بکشید خنثی کنید تا رفت و آمدمان آسان شود و مجبور نباشیم منطقه را دور بزنیم. گفتند: ما امروز برای شناسایی اومدیم قول میدیم فردا بیام و آنها را خنثی کنیم. بازی ها شروع کردند به التماس کردن که اگر رفتید بر نمی گردید. مین ها را به لای نی ها و زیر علف ها و بوته‌ها مخفی بودند گوشه کنار میدان لاشه حیوانات را می شد دید که روی مین رفته بودند. میدان مین خطرناکی بود بسم الله گفته آستین‌ها را بالا زده و تقسیم کار کردند چند نفر دنبال مین ضد تانک ،دو نفر مسئول مین گوشتکوبی و علی اصغر و بچه‌های گنبد هم مسئول خنثی کردن مین سوسکی شدند. اینها به وسیله بوته و خارها تله شده بودند و خنثی کردن شان خطر داشت.وسط میدان برآمدگی تپه مانند بود که علی اصغر و بچه های گنبد پشت آن با مین‌های سوسکی خنثی می کردند. در حین کار یک مرتبه صدای انفجاری بلند شد صدا ازپشت برآمدگی بود با احتیاط به آن طرف رفته و دیدن چند نفر به زمین افتاده اند.معلوم شد میر سوزکی منفجر شده و دست و شکم سینه و صورت علی اصغر را تکه پاره کرده و بچه‌های گنبد هم مجروح شدند.مینی سوزکی اندازه چند نارنجک قدرت داشت کار را تعطیل کرده و مجروحین را در لندرور گذاشته و ماشین سریع به سوسنگرد رفت. کاکا و جهرمیها کنار پیکر پاره پاره علی اصغر منتظر ماندند تا ماشین برگردد ‌شدت انفجار پاره های بدن شهید را به اطراف پرتاب کرده بود به طوری که یک انگشت او را در فاصله دوری پیدا کردند. حالا علی اصغر اولین‌شهید تخریبچی استان فارس و جهرم بود.کاکا علی بچه ها را آرام کرد ماشین که برگردد جنازه تکه پاره را پشت آن گذاشته و سریع آمدند سوسنگرد تا به معراج شهدای اهواز ببرند.مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان در ساختمان منتظر برگشت کاکاعلی بودند. چشم مهدی که به بچه ها افتاد با تعجب پرسید: انگاری زود برگشتین؟ کاکا علی خودش را خونسرد نشان داد و گفت : ها کاکا ..علی اصغر رفت ما هم زود برگشتیم. _کجا رفت؟ _رفت بهشت. مهدی نیم خیز شد و گفت: بهشت؟! _بله شهید شد رفت بهشت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مهدی نشست روی زمین به کاکاعلی نگاه کرد که قیافش مثل هر روز آرام و طبیعی بود. آمد گریه کند از کاکاعلی خجالت کشید.رفت سراغ جنازه شهادت علی اصغر روی بچه ها تاثیر گذاشته بود و غم خاصی همه جا حس می شد. شب کاکاعلی صحبت کرد و گفت: بچه ها این اولین و آخرین شهید مان نیست .حالا حالاها ما باید شهید بدیم قول بدین هر کدوم از شما که شهید شد فکر بقیه هم باشد و شفاعتمون کند. فردا ظهر مسعود ذبایحی از ماموریت برگشت و اول از همه سراغ علی اصغر را گرفت. خبر را که شنید چیزی نگفت آرام رفت سر ساکش همان لباس مشکی را که شب‌های عزاداری می پوشید در آورد و پوشید و یک گوشه دنج پیدا کرد و در خودش فرو رفت.و شروع کرد به سیگار کشیدن وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بوی سیگار او را کشید آنطرف. کنارش نشست و با تعجب به ته سیگار ها اشاره کرد و گفت: «مسعود اینا کار تو است؟!! وای وای وای.. مسعود چیزی نگفت .کاکا علی سر او را توی بغل گرفت و محکم ماچش کرد و با لحن آرامی گفت:کاکا ما هم همون اومدیم که شهید بشیم .شهید شدن افتخار بزرگیه که به هرکسی نمیدن .تو برا کسی که به این درجه بزرگ رسیده از عزا گرفتی؟! درست کتاب اونو از دست دادی اما میدونی حالا اون کجاست؟! اون توی بهشت داره میخنده و تو این جا داری گریه می کنی !ای بابا مگه تو مقام شهید رو نمیدونی ؟!پاشو خوشحال باش و پیرهن مشکی را هم در بیار. دعا کن که خودت هم شهید بشی مسعود اشک‌هایش را پاک کرد و در حالیکه ته سیگار را زیر پا له می کرد خودش را جمع و جور کرد و گفت:میدونی کاکاعلی ناراحتم که این همه وقت شب و روز باهاش بودم اما لحظه شهادتش نبودم» دست روی شانه مسعود گذاشت و گاو ببین کاکا مسعود این حکمت کار خداست که تو شهادت عزیزترین رفیقت رو نبینیم شاید تحملش خیلی برات سخت می‌شد شاید خیر و صلاح این بوده که تکه تکه شدن برادرت رو نبینی و تا آخر عمر خاطره تلخی از علی اصغر در ذهنت نمونه. آن روز کاکاعلی آنقدر از مقام شهید گفت که کم کم همه دورش جمع شدند.لبخند رضایت بر لب همه نشست و همه با هم دعا کردند که آنها هم مثل علی اصغر بهمن زادگان شهید شوند. ،،🌿🌿🌿🌿 مسعود ذبایحی فکر میکرد که خودش خیلی برای علی اصغر می سوزد اما بعدا چشمش به شعری افتاد که کاکاعلی شب بعد از شهادت علی اصغر در دفترش نوشته بود آنجا بود که فهمید کاکاعلی چقدر صبورانه این داغ ها را در خودش فرو می ریخته و دم نمی زده است.حتی فهمید همین محمدرضا زارعی آن که دائم فکر خنداندن بچه‌هاست چقدر شب های یواشکی گوشه های خلوت می کند و به یاد خاطرات علی اصغر اشک میریزد. کاکا علی نوشته بود: «برادر می خوام برات نامه بدم برادر می خوام که درد دل کنم برادر اصغر خوب من سلام عزیز پریده از قفس سلام یک سلام با اشک چشم مادرت یه سلام با ناله برادرت یه سلام به پیکر غرقه به خون تو رو به خدا قسم منو بخون اصغرم پریده ای تو از قفس دیگه از علی نمونده یک نفس بغض اینکه من یک خاک خاکی ام خودت حالا خوب میدونی من کیم از قفس پریده ها قدر تو رو خوب میدونن اونا حرفای تورو خوب میخونن اونا از بنده بودن خوب میدونن برادر اصغر خوب و با وفا تو که رفتی یه شبی پیش خدا درسته اونجا بودن سعادته ولی این دوست کوچیک یادت نره یادته گفتی یه روز تو صحبت‌ها که شفاعت می کنی پیش خدا اصغرم برادرم تو برای ما شدی یه رابطه تو شدی از طرف ما واسطه اصغرم برادرم اگه ما فراقت رو تاب بیاریم چه برای مادر تو ببریم؟! بریم اونجا بگیم اصغر چی شده؟! بگیم ما موندیم و اون رها شده؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿