*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_هفتم*
صادق سراسیمه پرید بیرون. سید به تانکر آب که فاصله چندانی با سنگر نداشت رسیده بود و داشت چراغ قوه میانداخت.یک سیاهی کنار منبع افتاده بود منبع آب ترکش خورده بود و از سوراخ هایش آب بیرون می زد.اسماعیل خسروانی داد و بیداد راه انداخته بود که نگو و نپرس. همه از سنگرها سراسیمه دویدن بیرون آب و خون و خاک قاطی شده بود.
کنار منبع آب کاکا علی رو به قبله با سجده به زمین افتاده. آستین بالا و دستش خیس بود.سر نداشت. بدنش پر از ترکش بود.یک ترکش بزرگ به پهلویش خورده بود ترکشی هم بالای قوزک پایش خورده و پا در حال قطع شدن بود.
چراغ قوه هنوز توی دست چپش بود سیدمحمدعلی که همیشه دوربین کوچکی توی جوب جیبش بود بچهها را کنار زد که عکس بگیرد.اما سید یوسف نگذاشت و گفت فلاش میزنه خطرناک خمپاره میزنن.
عمو جلال می زد توی سر خودش و کاکام کاکام میکرد.
کاکا علی را ندیده بود حالا هم که دیده این طوری.
مصطفی میر احمدی با دیدن صحنه حالش بد شد و افتاد روی زمین.
مسعود عبادی بلندش کرد و بردش بهداری.ولی افتاده بود توی بچههای تخریب اما آرام تر از همه کاکاعلی افتاده بود روی خاک ها.آن از وضوی این هم از نماز و آخرین سجده اش که «رکعتان فی العشق را یصح وضوئهما الله بالدم»
*آری نماز عشق وضویش هم باید با خون باشد.*
🌿🌿🌿🌿🌿
از ۶ تیرماه ۱۳۶۰ که قدم به جبهه گذاشت تا ۲۶ آبان ۶۱ که فرم عضویت سپاه را پر کرد، ۱۶ ماه به عنوان بسیجی در جبهه بود و استراحتش همان مرخصی هایی بود که می آمد جهرم.
از ۲۶ آبان ۶۱ که وارد سپاه شد تا ۴ بهمن ۶۵ که به شهادت رسید ۴۷ ماه ماموریت منطقه جنگی در پرونده پاسداری ثبت شده است.
مدت جبهه بسیجی و سپاهی شهید ناظم پور ۶۳ ماه بود. اگر از اول دقت میکردی میفهمیدی که پله پله دارد یک مسیری را طی می کند.
بار اول در عملیات فتح المبین تیر به پایش خورد و مجروح شد.
بار دوم در عملیات خیبر ترکش به کلیه اش خورد و او چند سال با یک کلیه در جبهه کار می کرد.
بار سوم در عملیات کربلای ۵،تیر به کتفش خورد و مجروح شد و هنوز خوب نشده بود که با همان زخم دوباره راهی جبهه شد و سرانجام در همان عملیات کربلای ۵،بی سر به دیدار خداوند رفت.
پا کلیه که و سرّ در حقیقت در این سلوک ۲۵ سال و ۱۶ روزه جرعه جرعه شراب شهادت را به کامش ریخته و تشنه ترش کردند تا قابلیت بی سر شدن را پیدا کند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب لیلة الرغائب
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩاﻧﻠﻮﺩ
☘🌷☘🌷☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_هشتم*
وصیت نامه عاشورایی
بسمه تعالی
با اعتراف به یگانگی خداوند کریم و با استفاده از نور پیامبر آخر از زمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و با داشتن چراغ هدایت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام و یازده فرزند معصومش ،با این که راه نجات و بازگشت به آنجا که آمدیم و عمل به منظور خلقت بوده است در حد توان،تنها در ایمان به خداوند و بندگان خالق کریم است.
خواستنی ها را از او بخواهیم و داشتهها را از او بدانیم. و اینکه او خالق است و ما مخلوق صداقت و یقین اعتراف به این که اللهم انت ربی و انا عبدک.
و بعد اینکه از خداوند به همه شما مومنین و خصوصاً خانواده عزیز و همسنگرانم و دوستان طلب بخشش میکنم و از همه التماس دعا دارم.
اگر کسی چیزی طلب دارد از خانه بگیرد وگرنه به بزرگی خداوند ببخشد.برادران تخریبچی هم شما که استادان من بودید و همیشه دوستتان داشتم،اگر قصوری بوده است از همه شما پوزش می طلبم بعد از همه توان انتظار دعا دارم
عبدالعلی ناظم پور
پنجشنبه ۴ مهر ماه ۱۳۶۴ مصادف با دهم محرم ۱۴۰۶
🌿🌿🌿🌿
در گردان مهندسی رزمی لشکر ۳۳ المهدی،آفتاب طلوع کرده بود و حسین ناظم پور با مسعود حاجیانی بیرون چادر قدم میزدند که یکی از بچهها آمد و مسعود را صدا زد و گفت بیا کارت دارم
حسین شک کرد که نکند برای علی اتفاقی افتاده باشد.مسعود رفت صحبتهایشان که تمام شد مسعود سرش را انداخت پایین و از حسین دور تر شد.
شبی که حسین بیشتر شد تندی به سمت مسعود رفت و شانه اش را گرفت و گفت چی شده عزیزم شهید شده؟!
مسعود با تعجب گفت از کجا فهمیدی؟!
حسین گفت نمی دونم به دلم افتاد.مسعود چشمان پر از اشک شد را به او دوخت دست هایش را باز کرد و گفت تسلیت عرض می کنم.
و حسین را در آغوش گرفت و با هم گریه کردند.با هم رفتند معراج شهدا و حسین جنازه را که دید سلام کرد و نشست روی زمین. می خواست ببوسدش اما سر نداشت.
داشت فکر میکرد که چند روز است علی را ندیده؟!
یادش آمد که روز اول یا دوم عملیات کربلای ۵ یعنی نوزدهم یا بیستم دی ماه او را دیده است
دو هفته ای می شد که او را ندیده بود بعد از دو هفته هم که دیده بودش اینطور تکه پاره بی سر.. با پهلوی دریده...!!
نتوانست بیشتر ازین جلوی مسعود خودش را کنترل کند داغ دیدن برادر سخت است.حس میکرد به عاشورا نزدیک شده معنای شکستن کمر امام حسین را بالای سر ابوالفضل کرد لمس کرد.
تقدیر این بود که او اولین کسی باشد که علی را در آرام ترین روز زندگی جدیدش ببیند دیگر از آن هیاهو و جنب و جوش ها خبری نبود انگار پاسخ همه سوال های دوره جوانی و نوجوانی اش را پیدا کرده بود که این طور آرام در گوشه معراج شهدا دراز کشیده بود.
خداراشکر مسعود بود که زیر بازوی را بگیرد بودنش به حسین گرما می داد یاد تنهایی امام حسین بیشتر آزارش میداد ترجیح داد برای امام حسین گریه کند و همانطور که علی میخواست روضه می خواند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_نهم*
ما در چند روزی بود که دلشوره عجیبی پیدا کرده بود هم حسین جبهه بود و هم علی.
شب حسن آقا آمد دنبالش که باید بیایی برویم بیمارستان که زن داداش میخواهد فارغ شود.
پا شد بقچه اش را برداشت و راهی بیمارستان شد .در بیمارستان مرتب صدام را نفرین می کرد و می گفت این زن میخواد بچش به دنیا بیاد اما شوهرش جبهه ست جلوی توپ و تانک»
نشستهای های به گریه کردن نمیدانست دلیل دلشوره از چیست. به نوزاد کوچکی که تازه به دنیا آمده بود نگاه کرد و گفت: «تورو خدا نگاه کنید این بچه اندازه پوتین رزمندهها هم نیست ما بچه هامون را با هزار سختی و بدبختی بزرگ می کنیم اونوقت صدام لعنتی تیکه تیکش اون میکنه خدا لعنتش کنه!
اذان صبح بچه حسین آقا به دنیا آمده است با حسن آقا و خانمش بچه و مادر را آوردند خانه.
فردا حسین آقا گرد و خاکی و خسته از جبهه برگشت که کمکم خانواده را برای خبر شهادت علی آماده کند مادر خوشحال شد و بوسیدش.او فکر می کرد حسین به خاطر دنیا آمدن بچه اش است که برگشته این بود که گفت: خبر شدی که بچه به دنیا آمده ,آمدی؟!
حسین آقا با زور لبخندی زد و گفت:بله مادر خدا را شکر زحمت شد برای شما.
حسین داداش حسن را کشید کنار و گفت: موتورت را بردار بریم بیرون کارت دارم.
بیرون که آمدند گفت :برو خانه داداش رسول که اتفاق بزرگی افتاده.
حسن ترمز زد و ایستاد و با دلهره گفت چی شده؟!
حسین مکثی کرد ناخودآگاه اشک درآمد و گفت علی شهید شده!
حسن دستپاچه گفت چی میگی داداش مطمئنی به خبرها نمیشه اطمینان کرد.
حسین گفت خودم رفتم دیدمش هر دو ازموتور پیاده شده. و سر به شانه هم های های گریستند.
بعد هم خبر را به آقا رسول رسانده و نشستند به شور و مشورت. قرار شد تا جایی که امکان دارد به مادر خبر را دیرتر بگویند.برگشتند خانه .
در خانه را زدند . مادر رفت در را باز کند احمد کارگر بود با یک نفر دیگر.احوالپرسی کرد گفتند با حسین آقا کار داریم مادر گفت حسین تازه آمده رفته حمام.
احمد سقلمه ای به پهلوی دوستش زد و یواش گفت: مادرشه چیزی نگی ها!
ته دل مادر خالی شد آمد چیزی بگوید اما نگفتن آنها خداحافظی کرده و رفتند.شب دوباره آمدند گفتند با حسین کار داریم رادیو اش را میخواهیم. قرار ببریم تعمیرش کنیم.
حسین آقا را برداشتن همراه خودشان بردند فردا مادر به حسین گفت حسین جان بیا منو ببر خونه خودمون، اینجا دلم نمیگیره.
حسین گفت: فردا ظهر میام میبرمت.
فردا سن آقا تلفن زد گفت ما در نهار بخور آماده باش دارم میام مادر خیلی نتوانست غذا بخورد.
به خانه که رسید سرکوچه زنهای همسایه آمدند استقبال. ما در احوالپرسی گرمی به آنها کرد و گفت نه مگه زیارت بودم چرا امدین استقبال.؟!
گفتن دلمان تنگ شده بود.حسین همراه مادر قدم به خانه گذاشت و خانه با تمام خاطره های علی دور سرش چرخید.مانده بود به زن داداش چه بگوید به مادر چه بگوید خیلی سخت را نگه داشته بود.
این دو روز با بزرگترهای فامیل مشورت کرده و قرار بود روز قبل از تشییع مادر و خانم علی خبر را بفهمند.
خانم علی از دیدن مادر و حسین آقا خوشحال شد مادر را بوسید و و با حسین آقا احوالپرسی کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت.
و بعد هم احوال علی را پرسید.حسین آقا به خودش مثل شد و گفت حال علی خوب بود انشاالله به زودی برمی گردد.
معصومه خانم نفس راحتی کشید ازدیشب تاحالا دل توی دلش نبود .بعد از خوابی که دیده بود..
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💌 #ڪــلامشهــید
🌹شهــید عبداللہ محمـودى:
«خواهرم: محجوب باش و باتقوا،
ڪه شماييد ڪه دشمن را با چادر
سياهتان و تقـوايتان میڪشيد.»
«حجاب تو سنگــر تو است، تو از
داخل حجـاب دشمن را مىبينى و
دشمـن تو را نمىبينــد.» :)
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_صد*
خواب دیده بود باران تندی می بارد و روی بلندی ایستاده و دارد به جمعیتی نگاه میکند که چند شهید را تشییع میکنند.شهدا که نزدیک شدن روی یکی از تابوت ها نوشته بود: «شهید عبدالعلی ناظم پور»
از خواب پریده و تمام بدنش یخ زده بود.
حسین آقا که این یکی رو سر کرده بود با زن داداش روبرو نشود به سختی خودش را کنترل میکرد کمی که نشست رفت سراغ نقشه اش و گفت: «زن داداش بچه ها گفتن عبدالعلی دانشگاه قبول شده و فتوکپی شناسنامه را میخوان که دانشگاه ثبت نام کنند»
معصومه خانم متفکر چیزی نگفت و آرام بلند شد و رفت از اتاقشان آلبوم عکس علی را آورد و به او داد. همش فکر می کرد چرا علی راجع به دانشگاه به او چیزی نگفته.؟!
همین که حسین آقا عکس عبدالعلی را از آلبوم بیرون آورد.زن داداش دلش هری ریخت پایین و پرسید: «حسین آقا میگم علی کدوم دانشگاه قبول شده؟!
حسین آقا در حالی که سعی میکرد خوب نقش بازی کند گفت: نمیدونم .قضیه رو میپرسم خبرت می کنم اما شنیدم جای خیلی خوبی قبول شده!
لرزش صدا و سرخ و سفید شدن رنگ صورت حسین آقا خیلی مشهور بود و خداحافظی کرد و رفت.
کم کم چند تا از اقوام در زدند و آمدند خانه پیش مادر نشستند. دوباره در زدن این با چند تا از زنهای همسایه آمدند. زنهای اقوام دور و نزدیک هم کم کم رسیدند.همسایهها از مادر اجازه گرفتند و چندتا پتو گوشت کنار حیاط پهن کردند.
به خودش گفت :یعنی اینها به خاطر دنیا آمدن بچه حسین آمدند؟!
در دلش غوغایی بود احساس عجیبی داشت .چند روزی از رفتن علی بیشتر نمیگذشت. یک مرتبه آقا رسول پسر بزرگش با چشم هایی که نمی توانست جلوی اشک ریختن شان را بگیرد وارد شد.
آمدن آقا رسول یعنی یک اتفاق بزرگ با ترکیدن بغض آقا رسول همزمان صدای شیون زنها به آسمان بلند شد.
این چنین بود که حوالی نمازمغرب چهارم بهمن ماه ۱۳۶۵ عبدالعلی ناظم پور فرزند احمد به شهادت رسید و حوالی نماز صبح پنجم بهمن ماه ۱۳۶۵ علیرضا ناظم پور فرزند حسین به دنیا آمد. خداوند یک علی را از این خانواده گرفت و یک علی را به آنها بخشید.
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_صد_و_یکم*
به عهدش وفا کرد و چند روز بعد برگشت جهرم همانطور که به مادر و همسرش قول داده بود.برگشت که برای همیشه کنارش آن بماند همان طور که آرزویش بود بدون سر و پهلوی شکسته و تکه پاره.
سر کوچه پایگاه سیدالشهدا و میدان امام خمینی حجله ای بسته و عکسش را با آن لبخنده مهربان گذاشته بودند و بالایش هم پارچهای که با رنگ سبز و سرخ نوشته بود: «ردای سرخ فام شهادت بر قامت گلگون شهید عبدالعلی ناظم پور فرمانده تخریب لشکر ۳۳ المهدی مبارکباد»
صدای آهنگران از دور به گوش می رسید و ماشین تویوتای خاکی رنگ ای که داشت نزدیک میشد. نوحه قطع شد و صدای مردانه اعلام کرد: امت شهید پرور جهرم!
بار دیگر دستان ناپاک اهریمن آمریکایی از آسین سیاه صدام کافر بیرون آمد و لاله های دیگری از باغ قرآن را به خاک و خون کشید.این بار فرمانده طرح و عملیات لشکر ۳۳ المهدی شهید خلیل مطهرنیا و فرمانده دلاور تخریب لشکر ۳۳ المهدی شهید عبدالعلی ناظم پور دعوت مولایش را لبیک گفته و به دیدار معبود شتافتند.
مراسم تشییع فردا صبح ساعت ۸ از میدان شهدا تا گلزار شهدای فردوس با حضور شما امت شهید پرور انجام خواهد شد»
چند کوچه بالاتر کنار استادیوم تختی کوچه خانه خلیل بود. حجله های سیاه زده بودند و روی پارچه ای سفید باختی سبز و سرخ نوشته بودند ردای سرخ شهادت بر قامت گلگون شهید خلیل مطهرنیا فرمانده دلاور طرح و عملیات لشکر ۳۳ المهدی مبارکباد»
🌿🌿🌿🌿🌿
از قدیم ها سمت شمال غرب جهرم باغ آلو ای متعلق به آسید عبدالله مصباح بود که بین باغهای پرتغال و نخلستانها تک بود و جهرمیها آنرا به نام باغ آلویی می شناختند.
آسید عبدالله این باغ را بابت حساب و کتاب خمس و زکات اموالش به حاکم شهر داد و تصمیم گرفته شد که اموات مسلمین در آنجا دفن شود از سال ۱۳۳۹ مواد شروع شد و شهدای انقلاب جهرم هم اولین شهدای بودند که در آن دفن شدند.
وقتی آیت الله حق شناس از دنیا رفت و در قبرستان آلونی او را دفن کردند بیش از همه عبدالعلی ناظم پور به زیارتش میرفت. جنگ که شروع شد با شهادت رزمنده ها اسمش را عوض کردند و گذاشتن در گلزار شهدای فردوس.
هر شهیدی را که در آنجا دفن میکردند عبدالعلی می آمد فاتحه می خواند و می گفت: «خوش به حالت تو هم همسایه آقا شدی کاش من هم..»
وقتی بالای مزار آیت الله حق شناس می رفت تا فاتحه ای بخواند شهید شدنش را دعا می کرد و از آقا می خواست که جایی نزدیک خودت به فکر من هم باش»
در جبهه هم که بود بچه های تخریبچی به او دلبسته بودند و او هم دلبسته فرماندهاش خلیل مطهرنیا بود.
خلیل هم خیلی به او علاقه داشت طوری که حتی بعد از شهادت هم دلش نیامد تنها به جهرم برگردد گوشه معراج شهدا منتظر عبدالعلی ماند تا او هم شهید شود و هر دو باهم به جهرم برگردند و این بار به قول خودشان افقی و روی شانههای بچههای لشکر، روی شانه همشهریها، برای اینکه پاهایشان خسته نشود، بچه ها آنها را روی دوش میگیرند و به شهرشان برمیگردانند.
تقدیر چنین بود که شهدا بالا سر آیت الله حق شناس دفن شوند ردیف ردیف عملیات و عملیات .والفجر ۱ و ۲ خیبر والفجر ۸ کربلای ۴ و حالا هم شهدای کربلای ۵..
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
حاجمهدی_رسولی_رسیده_لحظه_های_آخر_من_.mp3
6.28M
🎙 رسیده لحظه های آخر من...
👤 حاجمهدی #رسولی
▪️ایام شهادت #حضرت_زینب
#حضرت_زینب
#ماه_رجب
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟 #تلنگر | #شهید_آوینی
🔻 هر شهیدی کربلایی دارد !
خاک آن کربلا ، تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه ، خون شهید ، جاذبه خاک را خواهد شکست ، ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن مسیر خواهد برد ،
🔅 برای پیمودن آن هیج راهی جز شهادت وجود ندارد....
📍 سید شهیدان اهل قلم
#شهیدسیدمرتضی_آوینی
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_اول*
_برین کنار! برین کنار !همتون از من فاصله بیگیرین..
انگار که برق گرفته باشد یا در حضور مافوقی خشکبایستد با احترام یا مثل آخر فیلم ها که هنرپیشه ها ثابت می شوند و اسم دست اندرکاران میآید و میرود .بی هیچ تکانی پایش را درست همانجایی که باید می چسباند.
مزه اش را قبلا هم چشیده بود نزدیکی های عید سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر که قرار بوده از باشگاه زید تا طلاییه خاکریز زده شود.در آن زمان فاصله ۲یا ۳ کیلومتری بین در ایران و عراق باید حداکثر به یک کیلومتر می رسیده تا آتش متمرکز دشمن از جزایر منحرف شود.
جا به جا در دشت تانک های سوخته افتاده بوده و با آرایش های هندسی انگار که موقع انفجار شان با آرایش نظامی حرکت می کردند.
یک ...دو ...سه ..یا آرایشی دیگر.
کنارشان برجکهای پریده افتاده بود و لابه لای دودهای غلیظی که روی هورها پیچ می خوردند و بالا می رفتند و دور ها در آسمان محسوب می شدند. چشم را به خود وا نمی داشت.گویا صدای لودر را ضبط کرده بودند و از بلندگوهای ماشین ها در سمت مخالف محور پخش میکردند تا شدت آتش دشمن در محور کم شود.
زرهی لشکر باید با تانک مانور میداد و آتش دشمن را متوجه خود می کرده تا بچه های مهندسی کمی فارغ از گلوله های ریز و درشتی که در موقعیت پدافندی میآید تند و تند با دستگاههای مکانیکی خاکریز بزنند.
شرایط طوری نبود که فرمانده زرهی به فلان خدمه بگوید فلان کار انجام بده و به فلان راننده بگوید فلان کار را با خودش نظارت کند.
خودش نشسته بود پشت تانک و این ور و آن ور می رانده و شلیک می کرده.طوری که دشمن فکر کند لابد ۵یا ۶ تانک از آن منطقه دارند شلیک می کنند. گو اینکه لشکر آن موقع هنوز آمار تانک هایش به اینقدر نمی رسید.
داخل اتاقک تانک همینطور شلیک می کرده که گلوله خمپاره ۱۲۰ بی خبر و بدون سود اگر هم سودی داشته لاو دو از داخل اتاقک نمی شنود،می آید و درست می خورد تانک و ترکش هایش کمان میکند از دهلیز پایین می رود و تا زیر موهایش نفوذ می کند و چند تا برای همیشه آنجا میماند.
حتما بعد که هوش می آید از لحظه مجروحیت فقط لرزش یکباره بدن از ضربه موج انفجار و صدایی به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان به ذهنش می آید و گاه که ولوله ای میافتد در بدنش ،این صدا به طور خفیفی میپیچد در حافظه اش.
ترکشهای توی سر ساختار عصبی اش را به هم می ریزند. چشم راستش کمی چپ می بیند.گویا چشم که میچرخاند چشم راستش مشکلی نداشته ولی مستقیم که نگاه می کرده یک امتدادی را اصلا نمی دیده.
بعضی وقت ها مجبور بود سرش را پایین بیندازد و نگاهش را بالا.یا سرش به چپ باشد و چشمهایش به راست برگرداند تا بتواند ببیند صورت آدمی که روبه رویش نشسته و دارد با او حرف می زند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿