eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ﻧﺎﻳﺐ اﻟﺰﻳﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻨﺪ ... 🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💚 «صبحم» شروع می شود ✨«آقا به نامتـان » «روزی من» همه جـا ✨«ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع ✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه ✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️ 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
انتخابات در ڪلام شهدا ♥️ هر رای که شما به صندوق می اندازید.... ⭕️نشࢪ حداڪثری _______•◇🌿◇•_______ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ به روایت اسماعیل رحمانیان سینه خیز جلو می رفتیم.(شهید) محمدرضا غفاری شروع کرد به خنثی سازی مین های گوجه ای . به نزدیکی‌های سنگر کمین که رسیدیم یکی از آرپی جی زن ها را صدا زدم _اگر از سنگر کمین تیراندازی کردند ، سنگر را بزن ! دیگر حواسم به سیم تله ها نبود . لحظه‌ای بعد درگیری شروع شد . آرپیجی زن بلند شد که سنگر را بزند تا اومدم بهش بگم نرو ، کمی جلو رفت و یکباره پایش گرفت به سیم تله ! با انفجار مین والمری سرش قطع شد و جلوی پای ما افتاد .ترکش‌های مین زوزه کشان خورد توی کوله‌پشتی موشک آرپی‌جی ، نفر کمکی اش . خرج های آرپی‌جی پشتش آتش گرفت . صدای فریاد دردناکش درد را تا عمق وجودم نفوذ داد . شعله آتش منطقه را روشن کرده بود . تیربار سنگر کمین دشمن ، بی وقفه سمت میدان آتش می کرد . دهانه از توی تاریکی انگار سرخی زغال گل انداخته بود ! عراقی ها در محورهای دیگر زمین و زمان را به گلوله های رسام و منور بسته بودند و وحشت زده همه جا را آتش می کردند . هر چه انتظار کشیدیم از نیروهای محور ما خبری نبود . محمدرضا مین ها را خنثی می کرد و جلو می رفت . فرمانده گردان را صدا زدم : گردان ترابری بیار جلو. _گردانم عقبه ، تو برو بیارشون . _من برم؟! می تونی با غفاری بری جلو؟! _نه! _پس من چطور هم اینجا باشم هم اونجا؟! حیران و سر در گم شده بودم مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم. توی آسمان گلوله های ضد هوایی دشمن با ستارگان ترکیب می شد .صدای ناله زخمی‌ها را به این سر و صدای کر کننده تیر و انفجارها می‌شنیدم . چشمم به شعله های آتشی که از بدن آن بسیجی مظلوم بر می خاست افتاد . یک بار فکری مثل برق از ذهنم گذشت. _بیسیم بزن بگو برای راهنمایی نیروها آتش روشن کردیم با همین نور آتش بیایید جلو! شهیدی که می سوخت اول معبر ما بود.  بقیه هم با بند معبر مشخص شده بود . آن شب شعله های آتش پیکر سوخته این شهید مظلوم چراغ فروزان راه نیروها شده بود . 🌿🌿🌿🌿 ⁦✔️⁩ به روایت عبدالرحیم کارگر چند روزی از عملیات والفجر یک می‌گذشت . داخل سنگر اجتماعی بچه ها دور هم سرگرم گپ زدن بودند که صدای «یاالله» (شهید) میثم کوشکی پیچید توی سنگر.با همه بچه ها دست داد به من که رسید شوخی اش گل کرد. _عمو رحیم ! شهید جلال نیستش؟ کجا رفته؟! به شوخی گفتم: جلال از همون شبی که عملیات شده از منطقه برنگشته و مفقود شده. یکباره صورت خندان میثم غبار غم نشست. روحش پر آشوب شد .آرام گوشه سنگر نشست و مثل پرنده‌ای نشانه از فرو برد و در افکارش غرق شد . دوساعتی گذشت. پتوی سربازی ورودی سنگر کنار رفت میثم و جلال تا چشمشان به هم افتاد صورتشان انگار گل شکفت.همه را به زدند، همچون عاشقان شیفته همدیگر را در آغوش کشیدند و شروع کردند به بوسه بر پیشانی و چشم و گونه یکدیگر. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند . این صحنه را بارها در ذهنم مجسم کردم و به حالشان غبطه میخورم و با خودم می گویم من کجا! آنها کجا! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
روز قبل شهادتش از اداره زنگ زد که بیا اداره رفتم ...زنگ زدم گفتم حمید، من توی اداره هستم گفت: منتظر باش الان میام وقتی اومد، دیدم با لباس راحتی شلوار ورزشی و آستین کوتاست..😳 گفتم: چکار می کنی با این سر و صورت خاکی؟؟؟ گفت: اداره را دارم تعمیر میکنم تعجب کردم و گفتم: خب مگه سرباز یا پرسنلت نیستن که خودتو به این وضع انداختی؟ گفت منم یکی مثل اونا، رئیس منم ، اونا باید کار کنن؟؟ گفت: خانم این صندلی ریاست به هیچ کسی وفا نکرده فقط نام نیکِ که همیشه جاودانه. 🌷🌱🌹🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنانی زیبا از زبان شهید رضا بخشی قبل از شهادت💔 👈قابل توجه کسانی که به دنبال کسب مسولیت ها هستند.... 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از سربندهای گمشده
🌹یا شهید🌹 💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷هم درسم خوب بود، هم فوتبالم. دوست داشتم مسیر زندگی ام یکی از این دو راه باشد، یا دانشگاه و ادامه تحصیل، یا بازی در یک تیم مطرح فوتبال. اما بازی روزگار پایم را به سپاه باز کرد و سال 61 بعد از آموزش اولیه به جبهه اعزام شدم، اما هنوز سر تصمیمم بودم که بعد از اتمام سه ماه مأموریتم به شیراز برگردم و در تربیت بدنی سپاه خدمت کنم و به فوتبالم برسم. منصور هم اول همان سال عضو سپاه شده و از قبل از عملیات رمضان در جبهه بود. روز آخر مأموریتم بود که منصور پیشم آمد. گفت می خواهی چی کار کنی؟ - مأموریتم تمام شده می خواهم برگردم! گفت: یحیی یا علی بگو و در جبهه بمان... بی هیچ حرف دیگر، یک "هوووو..." کشید و رفت. من هم حیران ماندم. نمی دانم با آن هووو در من چه کرد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. دیگر پای برگشتن به شیراز را نداشتم، از جبهه و منطقه برنگشتم تا سال 70. ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
📢📢💫💫ماجرای جالب گفت‌وگوی شهید با تکفیری‌ها یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم 🌷عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! 🌷گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...» سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ 🌷گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... ..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان.. بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.» کتاب «عمار حلب»، زندگی‌نامه‌ی حسین- محمدخانی ❣❣❣ 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدایه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن! ، نه‌رفیق . .🖐🏽 خیلی‌کارهارونکردن‌کہ‌شھید شدن :))💔🕊 」‌‌🌿'! 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋♥️ همیشہ مےگفتـــــ : ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم ڪافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے شڪ‌ نڪن شهید بعدے تویے! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💥یک روز در حال لحیم کاری بودم که ناغافل تکه ای از لحیم داغ به داخل چشمم پرید.حاج محمد سریع دستم را گرفت و به بهداری پادگان برد. آنجا چشمم را پانسمان اولیه کردند و گفتم سریع به بیمارستان خلیلی منتقل شوم . حاج محمد موتورش را آورد گفت :سوار شو. ✅از پادگان خارج شدیم .به سرعت می رفت تا من را سریعتر به بیمارستان برساند .پشت چراغ قرمز یک جیپ رو باز ایستاده بود .زن و مردی سوار بودند که مشخص بود عشایر هستند و خانم روسری اش را روی شانه انداخته و حجاب نداشت. حاج محمد موتور را به سمت آنها راند. قبل از اینکه برسد چراغ سبز شد و با سرعت رفتند . دیدم برخلاف مسیر بیمارستان دنبال آنها می رود. گفتم : حاج محمد بیمارستان این سمته! گفت:بیمارستان باشه واسه بعد, باید بریم اینها را امر به معروف کنیم. در حالی که به سرعت می‌رفت گفت : نگران نباش اما وظیفه من به اینها تذکر بدم ‌. به دنبال آن ها رفت ماشین‌ را متوقف کرد به آقا تذکر داد که حواسش به پوشش خانمش باشد .بعد برگشت به سمت بیمارستان برای درمان من. 📚داستان های سرزمین مادری ٨ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت محمدرضا توکلیان صورتش پر از شور و احساس .کلامش از آن قدر دلنشین بود که سالهاست انگار تو را می شناسد و با هر کلمه بیشتر تحت تاثیر شخصیت اش قرار می گرفتم. یکی از دوستان تعریف می‌کرد. آفتاب چیلات مستقیم و داغ می تابید . برای شناسایی مسافت زیاد توی گرما و راه رفته و خستگی و تشنگی امانمان را بریده بود .خیس عرق شده بودیم .قمقمه ها یکی یکی خالی شدند و فقط یک قمقمه مانده بود که برای ما جنبه حیاتی داشت. گلویم خشک شده بود طاقت نیاوردم‌ سر قمقمه را باز کردم و کمی خوردم. یک باره جلال با نگاهی تند به چشمانم زل زد .شرمنده شدم قمقمه را گرفتم طرفش. سرش را پایین انداخت و راهش گرفت و رفت. خودم را بهش رساندم و سر قمقمه را باز کردم. _آب میخوری؟! در جوابم سکوت کرد کلافه شده بودم. _لجبازی را کنار بگذار..از تشنگی می میری! دوباره سکوت کرد. هنوز راه زیادی تا مقر داشتیم لبان خشکیده و رنگ زردش بر دلم سنگینی می کرد و گلویم را می فشرد. انگار خودم تشنه بودم. بالاخره رسیدیم مقر .لبانش از شدت بی آبی به هم چسبیده و التهاب تشنگی چهره معصومانه اش را برافروخته بود. خسته و بی رمق افتادیم گوشه سنگر. هنوز در کار جلال مانده بودم رفتم کنارش . به صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته و خواب آلود در چشم دوختم. _این چه کاری بود که کردی؟!  اگه کم آب می‌خوردی چی میشد؟! برگشت طرفم با نگاه نافذ به چشمانم خیره شد و با لحنی آرام و متین گفت: «می‌خواستم یادی از اصحاب امام حسین در روز عاشورا کرده باشم» حرفش مرا به فکر فرو برد.  یکباره به خودم نهیب زدم. «صبر و شکیبایی را از او بیاموز» ⁦✔️⁩به روایت اسماعیل توکلیان شب تاریک کوله پشتی بستیم از اسلحه برداشتیم راه افتادیم ‌.از شکاف تپه‌های دهلران موانع سیم خاردار میدان مین و نیزارها گذشتیم.عراقی ها را دور زدیم و به سمت توپخانه حرکت کردیم های منوری به هوا می رفت و تاریکی را می شکست. شناسایی ما به روز کشید آفتاب مستقیم و داغ میخوابید از دور چشم من افتاد به سایه زیر پلی جای دنجی بود برای استراحت و فرار از گرما. رفتیم زیر پل و از فرط خستگی پخش شدیم روی زمین. تازه نفس چاق کرده بودیم که یکمرتبه جیب نظامی دشمن روی پل خراب شد . از ماشین پایین پریدند و سرگرم تعمیر شده‌اند تعبیر ماشین را به وضوح می شنیدیم. عرق سردی پیشانی ام را گرفته بود . داشت توی دلم خالی نشده فک‌رهای پریشان وجودم را پر کرده بود. _توی این هوای گرم اگه عراقیا بخوان از سایه پل استفاده کنند چه کار کنیم؟! نگاهم به جلال افتاد . آرام و خونسرد نشسته بود. به چشمانم خیره شد و با صدایی مثل چهره‌اش آرام بود گفت: اسماعیل بلند شو بریم کمکشون ماشین‌را هول داریم تا برن.. خنده ام گرفت شوخی از آب سرد شده در شعله‌های آتش درونم دلم قرص شد. _هنوز نشناختمت مرد! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿