eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 گفتم: حبیب آقا من یک سؤالی دارم. گفت: بریم سمت منزل ما باهم صحبت کنیم. به محله سعدی که رسیدیم، گفت: شرمنده منزل ما خیلی کوچک است، امکان اینکه این وقت شب به خانه برویم نیست، اگر اشکال ندارد روی چمن‌های بلوار بشینیم و صحبت کنیم. سؤال من، یک سؤال عرفانی بود. حبیب در مورد سؤال من آیه "رِجَالٌ لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیعٌ عَنْ ذِکرِ اللَّهِ ....( آیه 37 سوره نور) را آورد گفت: چند دقیقه صبر کن تا برگردم. به سمت خانه‌اش رفت. وقتی برگشت، یک کتاب نهج‌البلاغه را همراه با یک تنگ عرق بیدمشک و نسترن که مادرش درست کرده بود آورد. از نهج‌البلاغه خطبه‌ای که مربوط به این آیه بود را آورد و به من گفت: برایم بخوان و نظر خودت را برایم بگو. من کلام امیرالمؤمنین(ع) را می‌خواندم و نظر و برداشت خودم را از آن می‌گفتم، حبیب هم آن را برایم تصحیح می‌کرد و نظر خودش را می‌داد. این مباحثه و شربت خوردن تا اذان صبح طول کشید. این روش خاص و تاکیدی حبیب بود، همیشه دوست داشت طرف مقابل خود را به تفکر وادار کند. 🌿🌷🌿🌷🌿 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 | 🌟 «مشکل ما این است که برای رضایت همه کار می‌کنیم جز رضای خدا» 🌷 شهدایی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱دنیا همه جوره ما را مشغول خود کرده، ... ای به سعادت رسیده ها دریابید ما را.... دعا کنید برایمان....✨ 🌤️اول صبح را هیچ چیز بخیر نمی کند جز ..دعای خیر شما ... 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌱 🕊 ✍ابراهیم خیلی در اعمالش دقت می کرد. شنیده بود که نفوذ شیـطان در اعـمال انسان بسیار مخفی است. شیطان هر کسی را به طریقی گمراه می کند حتی کارهای خوبی که انجام می داد مراقب بود که آلوده به نیت های دنیوی نشود. 🔹مرتب با علمای ربانی در ارتباط بود و تلاش می کرد تا شیطان را ناکام کند. ابراهیم می دانست که شیطان سه بار قسم خورده تا انسان را گمراه کند 🔸«قـالَ فَبِعـِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمـَعِين»َ ابليس گفت: به عـزّت تو سوگـند كه همـه ى مـردم را گمـراه خواهـم كرد. سوره ص آیه ۸۲ 📚خدای خوب ابراهیم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با وحشت به سمت ساختمان خوابگاه می‌رود . دو اتاق کوچک بچه ها خالی هست و به هم ریخته.سیدعباس دستی به سرش می کوبد وای خدایا چه کار کردم؟!» اشک چشم هایش را پاک می کند دلش می خواهد زمین دهان باز کند و در آن فرو برود. با شانه های آویزان و زانوهای سست ، می آید توی محوطه. بچه های خوابگاه دارند پیرمرد را از جا بلند می کند که ببرند بیمارستان.برای لحظه ای فکر و ذهنش می گذرد جلو می‌رود و می‌پرسد چی شده؟! یکی از دانشجویان می گوید: والا ما هم درست نمیدونم چی شده انگار ساواکی‌ها آمده بودند. دیگری می‌گوید: ولی من از پنجره دیدم.مثل اینکه مأموران ساواک دنبال چندتا فراری می‌گشتن .پیداشون که نکردن به جایش این  بدبخت را ناکار کردند. بعد رو می کند به پیرمرد نالان: «پدر جان هیچ کس را نگرفتن؟! پیرمرد در حالی که دست زخمی اش را با دست دیگر گرفته می‌گوید: «نه مثل اینکه قبل از آمدن اونا خبر شده بودند و رفته بودند. این بی دین و ایمون ها هم تلافیش رو سر من بدبخت درآوردن» تازه داماد از خوشی میخواهد فریاد بزند. تمام غصه و غم از دلش پرواز می کند. دست می اندازد دور کمر پیرمرد,بیا بریم پدر جان !من خودم میبرمت بیمارستان و هر کاری هم داشتی دربست در خدمتم. پیرمرد با تعجب نگاهی به سر و صورت زخمی و کبود سیدعباس می‌اندازد. می‌خواهد حرفی بزند و بگوید: «تو خودت که از من بدتری» اما درد دست مجالش نمی‌دهد و همراه سیدعباس راه می افتد. 🌹🌹🌹🌹 سید حسام در را باز میکند. دو مرد پشت در هستند. یکی‌شان ظاهری ساده دارد. موهای صاف و چشمهای روشن. دیگری قد بلند و هیکلی است. کراوات دارد و این که تیره ای به چشم زده. راحت می شود حدس زد که مأمور ساواک است ‌. سید حسام خود را نمی بازد: «سلام بفرمایید» مرد هیکلی می پرسد: «اینجا منزل موسویه» سید حسام با خونسردی جواب می دهد :بله امرتون؟! مرد اشاره می کند به بغل دستی اش و سید حسام می پرسد: «این آقا را می شناسی؟!» سید حسام مرد را برانداز می کند. ظاهراً که کمی آشناست. ته چهره آشنای کسی را ندارد اما یادش نمی آید: «خیر نمی شناسم» مرد ساواکی میگوید: «این آقا برادر حبیب هستند حبیب فردی. دوست شما و برادرتون» سیدحسام ناگهان به جا می‌آورد .کمی به ذهنش فشار می‌آورد و اسم او را یادش می آید:« حمید آقا» مرد ساواکی لبخند می‌زند پس شناختی؟! ته دلش خالی شده اما با این حال لبخند می‌زند: «بله بفرمایید من در خدمتم. رو به برادر حبیب می‌کند و با لحن مهربان و  آشنا می پرسد: خانواده خوبند ؟!حبیب چطوره؟! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
انالله و اناالیه راجعون... 🏴روح بلند و ملکوتی ، پدر شهیدان محمود، احمد و ابوالقاسم به فرزندان شهیدش پیوست...⚫️ 🔹پدرشهیدی که، علیرغم اینکه می توانست از خیلی از سهم ها استفاده کند ، متواضعانه برای کسب تا ۹۰ سالگی ، در شیراز در یک مغازه کوچک ، کفش‌های مردم را و واکس میزد 😭 🚨وقتی در مصاحبه از ایشان سوال کردیم از انقلاب و مسئولین چه توقعی دارید؟! به راحتی گفت : هیچ.... ۳ تا پسر داشتم برای اسلام دادم ..‌خودم هم اگر گذاشته بودند میرفتم و فدای امام میشدم 😔 🏴🏴🏴🏴 ، درگذشت این پدر ولایتمدار و انقلابی را به جامعه ایثارگران، خانواده های معظم شهدا و بخصوص خانواده شهیدان عسکریان تسلیت عرض می نماید.🏴 انشاالله در ایامی که متعلق حضرت رسول الله (ص) می باشد روح مطهر این پدر ذیل توجهات حضرت و فرزندان شهیدش باشد... 🏴 🏴
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 حبیب و گاهی برادرش حاج اصغر، توی خط آرایشگاه صلواتی بازکرده بودند. یک صندوق مهمات صندلی‌اش بود، بچه‌ها روی آن می‌نشستند، حبیب سر آن‌ها را می‌تراشید یا اصلاح می‌کرد. بعد هم خودش با آب و شامپو سر آن‌ها را شستشو می داد و راهی می‌کرد. مراجعه‌کننده هم زیاد داشت و سر رزمنده‌های زیادی را اصلاح کرد و شست. یک روز از صبح تا حدود ساعت یک و نیم عصر بی‌وقفه اصلاح کرد. بعد نماز و ناهار گوشه‌ای از سنگر خوابید. خیلی از خوابش نگذشته بود که دو رزمنده که لهجه اصفهانی داشتند، باحالت طلبکاری جلو در سنگر آمدند و بلندبلند گفتند: این آرایشگر صلواتی که می‌گن سر و اصلاح می‌کنه و شستشو میده کجاست؟ گفتم: الآن خوابِ، برید بعداً بیاید. با تندی گفتند: بعداً بیاید یعنی چی، ما این‌همه راه آمدیم اینجا برای آرایش، با این سرووضع برنمی‌گردیم. انقدر سروصدا کردند که حبیب از خواب بیدار شد. بااینکه خسته بود، بلند شد، سرشان را اصلاح کرد، باحوصله سر آن‌ها را با شامپو شست و با رضایت آن‌ها را راهی کرد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷روضه داشتیم. چند تا از مهمان ها از استکان ها خوششان امد, به هر کدام دو تا دادم. وقتی احمد امد گفتم چهارتا استکان بیشتر نداریم, سختمه مرتب انها را بشورم. یه حواله بده از شورا بگیرم. سرخ شد. گفت به خدا اگه اتش کف دستم بگذاری که از ان سمت دستم بیرون بیاید از کارم برای خودم و خانواده ام سواستفاده نمی کنم! 🌷بیش از حد بچه هایش را دوست داشت, اما شهادت برایش دوست داشتنی تر بود. به پسرمان که سه, چهار ساله بود می گفت:باباجان, دعا می کنی من شهید بشم! پسرمان با زبان بچه گانه خودش می خواند و تکرار می کرد:حسین شهید, بابام شهید... احمد از شوق او را در اغوش می کشید. همان روزها در حال ساخت خانه بود. به همسایه ها می گفت ان شاالله اولین شهید این کوچه منم! همین طور هم شد! 🍃🌷🍃🌷 احمد عسکریان 🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 📢 🔻یادش بخیر سالی که رفتم جنوب،اون حس و اون حال خوب... شرمنده‌ایم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂"نمے رَوَد زِ سَرِ این پَرَندِه‌یِ قَفَسے هَوایِ بالُ و پَرِ دِلفَریبِ بَعضے ها" 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
ع🌹 از صدای گریه بیدار شدم. 😭 جمشید بود... خطاب به امام حسین می گفت: آقا مگه من چه خلافی کردم که مرا نمی طلبی❓ صبح خندان بود. گفت :آقا را در خواب دیدم.بهم گفت نگران نباش تو را امروز می طلبم. چند ساعت بعد شهید شد، پیکرش هم ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ مفقود ماند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید