#فدایی_امام_زمان عج
ارتباط قلبیاش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و میگفت، یک قدم به طرفشان برداری صد قدم به طرفت برمیدارند.
این شهید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را میشنید به عنوان احترام بلند میشد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت.
همیشه توصیه میکرد در قنوت نماز بخوانید: « اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج)».
🍃🌷🍃🌷
#شهید عبدالحمید حسینی
#سالروزشهادت
#شهداےفارس
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
قرار شد حاجی فردا شام خانه ما باشد. موقع رفتن گفت: فردا صبح بچهها را برای تفریح می برم بیرون .عصر به شما زحمت میدیم.
روز بعد حدود ساعت ۲ بعد از ظهر تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.برادرم محمدحسن بود. بیمقدمه گفت:
حاج مهدی یک تصادف جزئی کرده خودت را برسون خونه.
تا اومدم بپرسم چی شده تلفن را قطع کرد.
قلبم از جا کنده شد و دلم هزار راه رفت. با عجله به خانه حاجی رفتم.در که باز شد انتظار همه چیز را میکشیدم جز اینکه حاجی را سرحال گوشه حیاط روی تخت ببینم. نفس راحتی کشیدم سرش را باندپیچی کرده بودند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
پرسیدم چی شده؟
گفت:در جاده می رفتیم که دیدم کامیون بزرگی از فاصله ۳۰۰ متری پیدا شد. تعادل ندارد این ور و اون ور می رفت. جاده هم باریک بود و هیچ راهی برای فرار نداشتیم.یک لحظه فریاد زدم .. حق من شهید شدن در جبهه است ..خدایا کمکم کن..
کامیون به حالت عادی برگشت و من که از جاده خارج شده بودم تلاش میکردم ماشین را به جاده برگردونم که وارونه شد.
اول حالت طبیعی نداشتم بعد که حالم بهتر شد دیدم صورتم پر از خونه. اما با این وجود خوشحال بودم که بچهها سالمند خدا یک فرصت دیگه به من داد که دوباره برگردم جبهه.
وقتی به او گفتم :انشالله زنده بود باشی ۱۲۰ سال.
گفت : اینقدر خوش خیال نباش. خواب دیدی خیر باشه. بعد خندید و گفت:حالا برو قرآن را بیار استخاره بزنیم ببینیم جزء ۱۲۰ ساله ها هستیم یا نه.
نمیدانم قرآن را که باز کرد کدام آیه آمد، اما لبخند حاجی بعد از استخاره با لبخندی که بعد از شهادت روی لبهایش نقش بسته بود مثل هم بودند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
21.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شهید مدافع حرمی که حلالیت میخواست....
🚨هشدار درباره حق الناس ...
#زندگی_پس_از_زندگی
#حق_الناس
#شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷عبدالقادر به عنوان سرآشپز جذب سپاه شده بود، اما کم کم پایش به جبهه باز شد. مرحله دوم عملیات رمضان بود. گردان ما تا چند متري خاکریز دشمن پیشروي کرده بود. همان چند متر آخر، کار گره خورده و زمین گیر شده بودیم. یک تیربارچی دشمن بود که در پناه یک سنگر مستحکم، یک نفس روي سر ما آتش می ریخت. همه به زمین چسبیده بودیم. عبدالقادر کنار من، روی زمین دراز کشیده بود. سینه خیز رفت به سمت آرپی جی زن گردان که او هم مثل بقیه روی زمین پهن شده بود. چشمم به عبدالقدر بود. دیدم آرپی جی را از دست آن بسیجی کشید. یک لحظه تمام قامت در برابر سنگر تیربار، در میان رگبار تیرها ایستاد و آرپی جی را به سمت سنگر تیربار نشانه گرفت. صدای الله اکبرش صدای رگبار تیرها را شکافت. بلافاصله گلوله شلیک شده از آر پی جی، به سینه سنگر نشست.
سنگر تیربار در کسری از ثانیه در جهنمی از آتش فرو رفت. تیربار که خاموش شد، بسیجی ها جان گرفتند. مثل گُلی که از دل خاک سر بر می آورد، از زمین بلند شده و خود را کشیدند روي خاکریز و تا عراقی ها به خودشان بیایند خاکریز را تصرف کردیم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
داشتن چشم بصیرت...
🔹 از همه مردم از کوچک و بزرگ میخواهم نهتنها من بلکه خواسته این شهدا است که فقط در راه اسلام جهاد کنند و کمی نیز گذشت داشته باشند و بیایند در این جبههها و با چشمهای خود ببینند که کجا امام زمان حضور دارد و با چشم بصیرت با مسائل روبهرو شوند.
📚 بخشی از وصیتنامه شهید اصغر بیگیریزی
🌷 #مهدویت_و_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍«دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم»✨.....
💢یکی از دوستانش می گفت:
در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
#فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم #هوا کاملاَ روشن است و #وقت نماز #گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد .
دیدم گلو له ای از #پشت به او اصابت کرده و به #قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم
با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است»😔
#شهید_یوسف_شریف🌹
#شهید_کرمانی
#دفاع_مقدس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱مسیر بهشت
خطّ شلوغی دارد
آن هم اگر وعدهی
✨«بَلْأَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقونْ»
را در قرآن خوانده باشی ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 شهید عبدالحمید حسینی، وصیت کرده بود شبانه تشییع شود و فقط 7 نفر در مراسمش باشند، یکی از 7نفری که اسم برده بود، حبیب بود. آن زمان حبیب در جبهه بود و به مراسم نرسید. یک شب باهم به سر مزار عبدالحمید رفتیم. شروع به خواندن دعا و مناجات کردیم.
ساعت حدود 11 شب بود. بچهها که خسته شده بودند، گفتند: بریم!
تا از کنار قبر عبدالحمید بلند شدیم چند سگ وحشی ما را دوره کردند. به هر طرف میچرخیدیم، یک سگ با دندانهایی که به نشانه تهدید به ما نشان میداد ایستاده بود. حبیب گفت: نگران نباشید، بشینید. این نشانه بدی نیست. این شهید از حضور شما خرسند است و دوست دارد باز کنارش باشید و مناجات کنید.باز همه روبهقبله، کنار قبر عبدالحمید نشستیم. سگها از حالت تهاجم خارج شدند و روی زانو همانطور که ما را احاطه کرده بودند نشستند. همه با صدای سوزناک حبیب اشک میریختیم. حدود یک ساعت، باحالی خوش دعا و مناجات میخواندیم. حبیب گفت: حالا بریم. (حبیب بعد شهادت و مفقودی در خواب به برادرش گفته بود برای زیارت من سر قبر عبدالحمید بروید!)
🌿🌷🌿
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_ام*
✔️ به روایت میثم زارعی فرزند شهید
نماز صبح را پشت سر پدرم خواندم سلام نماز را که داد سر را
برگردان و دست هایم را میان دستهای گرمش گرفت.
آرامش در چهره اش موج میزد.
احساس کردم می خواهد چیزی بگوید گفتم: قبول باشه.
لبخندی زد و گفت: قبول باشه.
گفتم چیزی میخوای برام بگی ؟
لبخندش پررنگ تر شد و گفت دوست داری؟!
سر تکان دادم و گفتم منتظرم
روبروی من نشست و شمرده گفت: دیشب خواب دیدم سحر بود و کنار دریا قدم میزدم, نسیمی از دریا می آمد و به صورتم می خورد خنکی شنها را زیر پایم حس میکردم. در دستهایم تسبیح خوش رنگی بود که با آن ذکر می گفتم. ناگهان تسبیح پاره شد و دانه هایش پخش گردید.یک مرتبه در افق از شب های نورانی پیدا شد و من خیره به آنها نگاه کردم.شعاع های نورانی لحظه به لحظه نزدیک تر شدند و من فرشته هایی را دیدم که بال هایشان می درخشیدند.آمدم کنارم و به زمین نشستند و آهسته آهسته دانه های تسبیح پراکنده شده را جمع کردند در حالی که لبخند دلنشینی که نشانه رضایت بود بر لب داشتند.
بعد باز زدند و در افق ناپدید شدند.موج های خود را به ساحل می زدند و من که هنوز مات و مبهوت مانده بودم به دریا نگاه میکردم.
بعد از تعریف کردن خواب پدر سر به سجده گذاشته و مدت در آن حال ماند.ترک از سجده برداشت گونه هایش خیس بود و آرام از اتاق بیرون رفت
آن روز مثل این که تمام لحظات در فکر خوابی بود که دیده بود.مغرب که با هم به مسجد رفتیم به سراغ امام جماعت رفت.روحانی مسجد وقتی خواب پدرم را شنید اول کمی سکوت کرد و بعد در چشم او چشم دوخت و گفت:
انشاالله که خیر است مبارک است و بعضی از یارانت به مهمانی خدا دعوت شده اید
در بازگشت از مسجد دلم میخواد با پدرم حرف بزنم اما تنها سرم را بالا کردم و به صورتش خیره شدم.آن روزها در سنی نبودم که کاملاً متوجه اشاره های روحانی بشوم اما ماه بعد که همراه فرشته ها پرواز کرد فهمیدم که پیشتر او به آسمان دعوت شده بود.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 خاطره دردناک نجمالدین شریعتی از مادر شهید گمنامی که نه کربلا رفت نه مکه...
#مادران_شهدا
#شهدای_گمنام
#چشم_انتظار
🍃🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷فرمانده قرارگاه فجر، شهید مجید بقایی، براي بازدید از تیپ امام سجاد(ع) آمده بود. یکی یکی بچه ها را معرفی می کردم. رسیدم به دو مجاهد عراقی که کارهای شنود را انجام می دادند. نوبت به معرفی عبدالقادر شد. عبدالقادر چهره اي سبزه و گوشت آلود داشت. قبل از اینکه عبدالقادر را معرفی کنم، برادر بقایی پیش قدم شد و گفت: حتماً ایشان هم از برادران مجاهد عراقی است!
شیطنتم گل کرد. گفتم: بله، بله، ایشان عبدالقادر عبدالسلمان هستن، از نیروهاي زبده عراقی که به ماپیوسته. آقای بقایی خواست خودش بگوید. عبدالقادرصدایی صاف کرد، با تن صدایی ضخیم و ته لهجه ای عربی گفت: انی عبدالقادر عبدالسلمان، من الجیش الباسداران الخسروشیرین. انی رفت از آنجا، اعزام شد به اینجا. شت گول شمااااا...احاااااان... انی رایت و گربتی... بر لب دیگ اشکنه......ثم اخذت و دمبه هو... قال و لم کو میشکنه...
ناگهان، بمب خنده منفجر شد. برادر بقایی که دوزاري اش افتاد سر کار رفته، همراه با بچه ها شروع کرد به خندیدن. می گفت مدتها بود انقدر نخندیده بودم. چند روز بعد شهید شد..
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 آرزوی فرزند #شهید
🔻می خواهید چکاره شوید؟!
🔹من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف علی و گفت:
«ببین علی جان! موضوع انشاء این بود که «در آینده می خواهید چه کاره بشین.»
باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کاره است؟
آقا اجازه ...
#شهید...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75