eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
「🌱🖤」 • . 🌷شہادت، پادشـاھِ مرگ‌ هـاست..، کھ از سلسلھ‌‌ۍِ اولیـاۍ الهـے بھ عزیز دردانہ‌هاۍِ خدا ارث می‌رسد ✨ 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 ... 🍂🌱🍂🌱 روز عاشورا بود. انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن. گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم. گفت واسه امام حسین هم وقت نداری! گفتم شما که هستید؟ گفت : . 👈میلاد بدنیا اﻣﺪ اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ 👈 در روز امام سجاد ﺩﺭ 👈 اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈 به شهادت رسید. 🌹🌱🌷🌱🌹 علی_اصغر اتحادی 🌹 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . خیلی با خودش کلنجار رفته بود چند بار وسط راه می خواست برگردد اما قولی که داده بود مانع شد. پشت در با تابی در دست غرق در تفکراتش بود تبسمی کمرنگ روی صورتش شاید یاد حرف هایش با شریف افتاده بود. _هرکی برگشت باید ولخرجی کند و یک اسباب بازی واسه دختر یکی بگیره قبوله سید،؟ _ولی خدا کنه بیفته گردن تو آخه من این روزا اصلا وضع مالیم خوب نیست.. _بابا واسه تو که اینجوری خسیس نبودی... و صدای شلیک خنده هر دو.. _کیه؟! صدای زن مرد را به خودش آورد و مثل پاک کنی لبخند را از روی صورتش، زدود .در وضعیت سخت دیگر قرار گرفته بود نمیداند چه بگوید بریده بریده جواب داد: _خانم نصیری منم کدخدا! زن هم متقابلاً از شنیدن این صدای کی خورد چادر را محکم تر دور خودش پیچید در روی پاشنه چرخیدن و حس عجیبی دختر را وادار به دویدن کرد. برای او زیبا ترین تصویری که می توانست به حافظه بسپارد دیدن پدر بود در چهارچوب در. _پس کو بابام؟! _عمو جون یک تاب خوشگل برات آوردم. _شما چرا زحمت کشیدید آقای کدخدا تا بوسه حیات نصب شده بود و وزش ملایم باد آرام تکان می داد نفس عمیقی که شاید نشان می‌داد که بار سنگینی از دوشش برداشته شده تحمل نگاه های پرسشگر آنها را نداشت. «تعریف نصیری رفت پیش خدا او لیاقت شهادت را داشت. مثل یک پرنده بالهاشو باز کرد و رفت» دلش می‌خواست می‌توانست این حرف‌ها را بلند بلند فریاد بزند اما تنها جمله را که قادر به بیان شبرد خیلی سریع ادا کرد و در را پشت سر خود بست تا خیسی صورتش را مخفی نگه دارد. _همین روزها بچه های تعاون میان اینجا من باید یکسری به خونه بزنم. زنگوله های حیاط سرش را به آسمان بلند کرده بود و گرد سفید جت ها را در آسمان دنبال می کرد .دخترک سوار بر تاب تصویر پدر را در چهارچوب در مجسم می کرد که لبانش رنگ خنده ملیح گرفته بود. زن کلماتی نامفهوم را پشت سر هم ادا می‌کرد انگار صحبت از پایان پرنده هایی بود که به نظر میرسید به سیم رقصیده باشند حالا کمی بیشتر به خودش آمد تا آینده جوجه گنجشک هایی را ترسیم کند که روی اولین درخت دشت نشسته اند تا رسیدن سیمرغ را خوش آمدگویند. صدای پای مرد را محکم بر زمین نشست کوچه پس کوچه های شیراز است یا نبرد رگهای گردنش متورم شده بود انگار خشمی کهنه را در مشت های گره شده اش با خود میبرد. استخوانی اش از گریه می لرزید .انگار از قافله بزرگی جا مانده بود. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷روز اول عمليات والفجر 8 بود. پشت خاکريزي زمين گير شده بوديم و توان پيش روي نداشتيم. آتش دشمن آنقدر زياد بود که نمي توانستي سر بلند کني چه اينکه بلند شوي به سمت دشمن پيش روي کني. عمو مرتضي خودش را به من رساند و گفت: آقا رحيم کاري بکن! گفتم: آقا مرتضي وضعيت رو که مي بيني، هيچ راهي نيست! ناگهان مرتضي به سمت يکي از آرپي جي زن ها رفت، آرپي جي را از دستش قاپيد، سريع از خاکريز بالا رفت و از سمت ديگر به سمت دشمن شروع به دويدن کرد و موشک آرپي جي را به دل دشمن شليک کرد. جا خوردم، شرمنده شدم.يا حسيني گفتم يک قبضه خمپاره شصت و مهماتش را در يک گاري ريختم و دنبال مرتضي شروع به دويدن کردم. هر گاه فرصتي مي شد، خمپاره اي به سمت دشمن شليک مي کردم. جوششي در نيروها که به خاکريز چسبيده بودند افتاد، همه با نواي يا حسين دنبال عمو مرتضي شروع به دويدن کردند. آنقدر پيش رفتيم که گاهي از نيروهاي عراقي که در حال فرار بودند نيز جلو مي زديم. دشمن را تا خور عبدالله عقب رانديم و خط کامل پاکسازی شد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎞 هر کس عشق دارد بیاید....* ♻️در ، شهری که بایستی سومین حرم اهل بیت ع باشد *♨️شهری با هزاران شهید ...* *〽️پنجشنبه ۳ شهریور از ساعت ۱۷* *📣خبری هست ...* 🚨 ۱ روز تا برگزاری مراسم 🔊 باشید لطفا ... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🌿🕊🌿🌷 ✨شهدا مبدأ و منشاء حیاتند، زمینی بودند، اما زمین گیر نبودند 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴انالله و انا الیه راجعون ◼️بدینوسیله شهادت مظلومانه پاسدار اسلام ، شهید محمد اسلامی ، که شب گذشته ، در درگیری با اشرار ، در شهر شیراز ، به رحمت ایزدی پیوست را ، تسلیت عرض می نماییم.. از خداوند متعال برای آن مجاهد به عرش پیوسته طلب رضوان و رحمت واسعه الهی و همجواری با سیدالشهدا، و برای بازماندگان بخصوص پدر بزرگوار ایشان حاج حسین اسلامی و مجموعه هییت مدینه النبی ، طلب صبر جزیل داریم ... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷سه گردان از لشکر جهت انجام عملیات والفجر 4، به منطقه غرب اعزام شده بود. آقای اسلام نسب به دنبال من فرستاد و گفت: حاج نبی[فرمانده لشکر] گفته برید وضعیت گردان ها را ببینید، یه گزارش بگیرید و برگردید. با من میای؟ گفتم: چرا که نه! در بین راه بی هوا، آقای اسلام نسب دست من را گرفت و گفت: اسماعیل، حواست باشه حاج نبی گفت حق شرکت در عملیات را ندارید... صدای انفجار از کوه های اطراف می آمد و آتش سنگینی رد و بدل می شد. وسوسه شرکت در عملیات پایم را در نشستن و ماندن سست کرده بود. نشستم بند پوتینم را محکم کردم و گفتم: محمد آقا، ما که تا اینجا آمدیم، یه سر به خط بزنیم برگردیم. دستم را گرفت. - دل من هم الان در عملیاته، اما حاج نبی گفت اجازه ندارید در عملیات شرکت کنید. اگر الان رفتی و کشته شدی، شهید حساب نمی شوی، چون به حرف فرمانده ات گوش نکردی. محمد عاشق عملیات بود، اما حرف فرمانده برایش حرف اول بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤. برگرفته از خاطره محیط الذین خادم ساعت ۱۲ شب بود همراه سید به سمت قرارگاه راه افتاده بودم تا در جلسه ای که برای بررسی نحوه آماده سازی نیروهای عملیات کربلای ۵ می پرداخت شرکت کنیم. خلع ناشی از شهادت حاج مهدی و تاریکی راه سکوت عمیقی را بر ما حاکم کرده بود سکوت سید از ناگفته‌های زیادی خبر می‌داد و من در تاریکی صدای گام‌هایش را می‌شنیدم که شتاب خاصی داشت. در جلسه مشکلات و مسائل زیادی مطرح شد بزرگ‌ترین مشکل وضعیت جوی و استراتژیک منطقه بود. هوای صاف و زمین هموار باعث می‌شد تمام نقل و انتقالات ما در معرض دید دشمن قرار بگیرد. در آن موقع تنها می شد به معجزه دل بست معجزه که خیلی سریع هم اتفاق افتاد. این جلسه یکی از بچه ها که از بیرون به جمع ما ملحق شد خبر داد که حدود نیم ساعتی از هوای منطقه غبار آلوده شده به طوری که چشم چشم را نمی‌بیند .این از لطف وزش بادی بود که این بار خلاف جهت همیشگی می وزید و حتی باعث می‌شد تا سر و صدای تحرکات ما به گوش دشمن نرسد. بازدید از قرارگاه بیرون زده این بهترین وضعیت ممکن برای تردد و انتقال کانال به منطقه مورد نظر بود این وضعیت را ظهر فردای آن شب ادامه داد. ساعت حدود یک و نیم بعد از ظهر بود تقریباً تمامی تجهیزات در محل های مورد نظر مستقر شده بودند دیگر برای دیدن آفتاب لحظه‌شماری می‌کردیم. زمین منطقه خیس بود و گرد و غبار هوا مانع از دید مواضع دشمن میشد. به مدد وزش باد ،غباری که منطقه را پوشانده بود کنار رفت و آفتاب با تنبلی خاص ظهر های پاییز خود را وسط آسمان نشان داد. زمان مناسبی برای شروع عملیات به همراه سید و برادران ظل انوار جهت آخرین سرکشی به مواضع خودی راه افتادیم. سید همانطور که قبلاً گفتم بعد از شهادت حاج مهدی به کلی دگرگون شده بود خیلی ساکت توی خودش بود اما دقیق تر که می شدی بیقراری و خاصی را در حرکاتش میدیدی. دارد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷گردان هاي کميل و فجر لشکر المهدي(ع) مأمور آزاد سازي بخشي از درياچه نمک و الحاق با لشکر سيدالشهدا(ع) شده بود. بعد از نبردي جانانه توانستيم به اهداف از پيش تعين شده برسيم. پاتک تانک ها براي باز پس گيري منطقه آغاز شده بود. و ما بيست نفر که در منطقه باقي مانده بوديم بايد مقابل يک گردان تانک ايستادگي مي کرديم. سريع خود را به مرتضي رسانديم و به ايشان گفتيم: عمو تانک هاي دشمن هر لحظه به ما نزديک تر مي شوند چه کار کنيم؟ با همان لبخند هميشگي و زيبايش گفت: اينجا که جاي چه کنم چه کنم نيست، ما نبايد منتظر تانکها بنشينيم که نزديک ما شوند، ما بايد خودمان به استقبال تانک ها برويم. حرفش تمام نشده، يک قبضه آرپي جي روي دوش گذاشت، از خاکريز بالا رفت و اولين تانک را زد. اين حرکت مرتضي جرقه اي بود براي نبرد جانانه ما با تانک ها. ساعتي نگذشته بود که تانک ها به عقب برگشتند. اخلاق مرتضي اين بود، هيچ وقت منتظر کسي يا چيزي نمي ماند، تا آخرين توانش در مقابل دشمن مي ايستاد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر از شیراز پرکشیدن.. 💠مراسم تشییع پیکر مطهر شهیدان مدافع امنیت شهید محمد اسلامی و شهید محمد سجادی زاده ⬅️فردا پنجشنبه ۳ شهریور از ساعت ۹ صبح 🔶از حرم حضرت شاهچراغ به طرف دارالرحمه_شیراز 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 یه حرف دل .... می‌گفت به اون نوجوان گفتیم چطور آمدی جبهه... گفت با التماس 😭 گفتیم چطوری آمدی خط مقدم ؟! گفت با التماس و توسل... خندیدیم و گفتیم چطوری میخوای شهید بشی؛ گفت با التماس ... هنوز چند قدم نرفته بود که با یه خمپاره آسمانی شد .... 🚨حالا قضیه یادواره شهدای غریب شیراز شده... گفتند چطوری مداح و سخنران و بقیه موارد جور شد ..گفتیم با التماس به شهدا و توسل به حضرت زهرا( س)... ♨️♨️فردا شهرمون یه حالت خاص دارد... بوی شهدا در شهر پیچیده... تو این چند ساعته مانده به یادواره شهدای شیراز و اجتماع عاشقان شهادت هر کس هرجور میتونه پای کار شهدا باشه 📢تبلیغات مراسم را پخش کنه استوری کنه .... به خانواده های معظم شهدا اطلاع بدهد ... خلاصه یه غوغا در گلزار شهدای شیراز به اسم شهدا راه بیندازیم.... 💢میخواهیم بگوییم اینجا سومین حرم اهل بیت ع هست شهر عاشقان شهادت.... انشاالله یه روزی هم برای ما یادواره شهید بگیرند... 🚨مردم شیراز... فردا شهدا منتظرمان هستند ... همه بیاییم... 🔅یا زهرا...
لطفا مبلغ باشید...
💔🖤💔 ✨هر طرف که می‌نگری شهیدی را می‌بینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه می‌کنی؟ سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس می‌کنی که در وجودت چیزی در هم می‌ریزد شهدا توانستند، آمده‌ایم تا ما هم بتوانیم! ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤. برگرفته از خاطره محی الدین خادم هیچکدام حرفی نمی زدیم سکوت عجیبی بود. در همین سکوت است که انسان به گفته های زیادی پی می برد. شاید سرمنشاء تمامی آنها همان بیان واحدی باشد که بشر پیش از آموختن سخن از طبیعت فرا گرفته است. برای شکستن سکوت و نیازی که به حرف زدن در خودم حس میکردم نگاهم را روی تک تک آنها گرداندم تا انگیزه سخن پیدا کنم .چهره ها شان در هم و نگاه هشان خیره کننده بود. هرکدامشان نشانگر انتخابی سخت بود که از نخستین انسان آغاز و تا آخر این بشر ادامه دارد. بر آن شدم تا با مزاحی لبخند را بر لبانشان بنشانم .نزدیک سید رفتم با لبخند سرم را روی سینه اش چسباندم. _اوه چه خبره !!قلبت چه سر و صدایی راه انداخته سید؟! بابا توپخونه عراقی ها هم اینجوری تالاب تلوپ نمیکنه... خنده ریزی زد و با لحن آرامش بخشی گفت: داره بارو بندیلش را جمع میکنه. نمیخواستم دوباره سکوت را در جمع خودمان ببینم به سمت مهدی ظل انوار رفتم و همین کار را در مورد او تکرار کردم.. _این هم که سر و صداش بالا رفته...!! به جای او سید نگاهش را به سمتم چرخاند و با ته خنده جواب داد: _این هم راهیه! این کار را در مورد دو برادر دیگر ظل انوار انجام دادم و بازهم سید همان جواب را داد. در آن وضعیت به عمق پاسخ های سید فکر نمیکردم تنها هدفم دیدن خنده روی لبانشان بود . سرم را به سمت سینه خودم خم کردم و با حالت شکوه آمیزی گفتم: نه انگار مسافر این خونه از خستگی خوابش برده.. بابا یکی پیدا بشه بیاد این فلک زده را هم بیدارش کنه. صدای خنده ما بود که لایه جنب و جوش بچه ها به آسمان رفت. به نزدیکی های قرارگاه رسیده بودیم‌ حالا که فکر می کنم پیچیده ترین حالات و کمالات روحی معنوی را می‌شد در ساده ترین کلمات و حرکات آنها تشخیص داد. هنوز هم پس از گذشت سال‌ها درک بسیاری از مسائل آن روزها برایم مشکل است. واقعا آن هشت سال پنجره بازی بود به درک و شهودی که فراتر از تصور انسان های ماشین زده امروز است. حکایت، حکایت مسافرانی بود که تنها به رفتن فکر می کردند. پایان شادی روح شهید سیدمحمد کدخدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
از قافله عاشقان عقب نیفتیم...
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷من و عمو مرتضي هم اتاق بوديم. يک شب براي رفع حاجت بلند شدم، هنوز بيرون نرفته بودم که ديدم کسي مچ پايم را گرفت. عمو مرتضي بود. کنارش نشستم. سر در گوش من کرد و آرام به صورتي که ديگر بچه ها نشنوندگفت: روح الله تو را به خدا، اسم من را هم در خشاب چهل تيرت قرار بده! بچه ها به شوخي اسم چهل مؤمني را که در نماز شب نام برده مي شد، خشاب چهل تير گذاشته بودند. من خنديدم و بيرون رفتم و چند دقيقه بعد، از سرماي بيرون به گرماي تشک پناه بردم. هنوز خوابم نبرده بود که مرتضي بلند شد که بيرون برود. مچ پايش را گرفتم و گفتم: عمو مرتضي ما را هم در خشاب چهل تيرت جا بده! عمو خنديد و رفت. اما هرچه منتظرش شدم نيامد. دنبالش رفتم. در نمازخانه پيدايش کردم، آنچنان در نماز اشک مي ريخت که همانندش را نديده و بعد ها هم نديدم. خيلي از بچه هاي گردان فجر نماز شب خوان بودند، اما خصوصيت مرتضي اينگونه بود که نمازش زماني تمام مي شد که سحر خيزترين نيروهاي گردان تازه بيدار مي شدند، براي همين کمتر کسي نماز شب عمو را به چشم ديده بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ربَنــا آتِنـــا فِی الدُنیـــا کــــربلا ما تشنه عشقیم و شنیدیم که گفتند رفعِ عطشِ عشق فقط نامِ است 🌺 🌙هوای کربلا داریم.... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
••🦋💚•• 🍃قبل‌هجران‌توآقامابہ‌هجراﻥرفته‌ایم خودسرانہ‌ڪوبہ‌ڪودنباﻝشیطاﻥرفته‌ایم یڪ هزاروسےصدوچندےست‌غیبت‌خوردہ‌ایم توتماماًحاضرےومابه‌هجراﻥرفته‌ایم.‌‌..ا 💚 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹روز رفتن, غسل شهادت کرد. از زیر قران ردش کردم. چند قدمی رفت و برگشت. گفت :مادر، یادته یه روز قصه امام حسین و حضرت زینب برام گفتی و من اشک ریختم! گفتم ها بله. گفت ننه, امروز من امام حسین هستم, تو حضرت زینب! دلم ریخت. گفتم این چه حرفیه! گفت جایی که من می رم یا شهادته, یا جراحته یا اسارت! گفتم پس نه شهید شو,نه زخمی. خواستی اسیر شو که بدونم یه روز بر میگیردی! دست گذاشت جلو دهنم. گفت : مادر این چه دعایه, بگو اگه لایق باشی, که هستم, شهید بشی! خداحافظی کرد و رفت. چهار روز گذشت. سلام نماز می دادم.چشمم را بستم و باز کردم, دیدم بهروز در خون خودش می غلطد. دستم را بهم زدم و بلند گفتم بچه ها, بهروز شهید شد. ☝ راوی:مادر شهید 🍃🌷🍃 بهروز مبارک پور 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎙زنده نگهداشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست ... بدینوسیله از حضور چشمگیر و بیش از حد انتظار مردم شهید پرور شیراز ،در یادواره شهدای غریب شیراز ، تشکر و قدردانی می نماییم ... انشاالله عنایت ویژه شهدا شامل حال همه مردم شیراز ، سومین حرم اهل بیت ع ، گردد و خداوند به حق خوشحالی دل مادران و خانواده های شهدا ، این عمل را از همه قبول نماید 🍃🌷🍃🌷
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷براي ديدن ‌مرتضي به اهواز رفته بوديم. گرما ‌بي داد مي كرد،‌50 درجه بالاي صفر. در سنگر ساعتي منتظر ايشان نشسته بوديم كه آمد. پنج دقيقه پذيرايي گرمي از ما كرد و دوباره رفت. باز يك ساعتي مشغول صحبت با هم شديم، ‌اما خبري از مرتضي نشد. به دنبال ايشان از سايه سنگر بيرون زديم. پيدايش كرديم،‌ زير تيغ آفتاب نشسته بود و براي نيرو هاي جديد سنگر مي كند. هر چه اصرار كرديم كه بگذاريد ديگران اين کار را بکنند يا بهتر است‌ اين كار را در خنكي عصر و شب انجام دهيد قبول نكرد و باز با بيل به جان زمين خشک و تفديده منطقه افتاد. انگار نه انگار فرمانده پر افتحار ترین گردان رزمی استان فارس است... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرزند شهید سردار ابوالفضل علیخانی: قرار بود ۱۰ روز بعد بیاد بریم پیاده‌روی اربعین ... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75