eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد از ظهر ما را بردند و خط را تحویلمون دادند و گفتند فعلاً بمونید تا تکلیف مشخص بشه. منطقه ای ماسه ای و فاقد سنگر بود.سنگر جمعی داشت اما سنگر انفرادی و دیده بانی و مراقبت نداشت. بچه ها به خاطر طی مسافت طولانی خیلی خسته بودند. _بچه‌ها حالا ما باید نگهبانی بدهیم و تا صبح از این خط حفاظت کنیم. _نه ما خیلی خسته ایم اینجا که سنگری هم نیست. من که مسئول دسته بودم باید به هر طریقی بچه ها را راضی می کردم. _خوب باید خودمون سنگر بزنیم. _الان که خیلی خسته ایم _بچه ها شما برید استراحت کنید فعلا من می مونم و نگهبانی میدم تا مشکلی پیش نیاد. _غلامعلی تو هم خسته ای خودت تنهایی که نمیتونی محور رو به دست بگیری. _آقای تارخ من خسته نیستم امشب میمونم نگهبانی میدم تا بچه ها استراحت کنند بعد سنگر میزنیم. بچه ها وقتی ایثار و فداکاری غلامعلی را دیدند گفتند:آقای تارخ پس نصف شب ما را صدا کن تا بریم نگهبانی بدیم و غلامعلی بیاد استراحت کنه. هر کدام از بچه ها گوشه ای افتاده بودند چون که مسافت طولانی اومده بودیم و همه خیلی خسته بودند. _خدایا این غلامعلی چقدر فداکاره.اونم مثل بقیه خسته از ولی به روی خودش نمیاره و حاضر دائم راه بره و نگهبانی بده. برای راحتی بچه ها و روحیه دادن به آنها خیلی تلاش می کند.یادم افتاده بود به سال ۱۳۶۰ که از طرف پایگاه مسجد که توی خیابان اصلاح نژاد بود اردویی نظامی تفریحی برای آمادگی جسمانی بچه ها برگزار کردیم رفتیم استهبان.توی مسیری که سوار یک مزدا‌ وانت بودیم و بچه ها خیلی توی خودشان بودند و ناراحت. غلام علی بلند شد و به بچه ها گفت: _بچه ها چی شده چرا ناراحت و ماتم زده هستید؟! کی مرده مگه؟!اینها رو نگاه کن یالا شروع کنید من میخونم شما کف بزنید و جواب بدید! «بدی بدی خیلی بدی ...صدام بدی ..خیلی بدی. » _اکبر چرا تو دست نمیزنی ؟یکم بخند .بچه ها بخونید. همه بچه ها زدن زیر خنده و کف می زدند .همون اول کار روحیشون عوض شد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 روایت تکان‌دهنده حاج قاسم سلیمانی از روزی که امام خمینی احساس کرد توسط ساواک ربوده شده 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷عملیات والفجر 1 بود. برای آوردن تعدادی از رزمندگان به خط رفتم که دیدم دشمن در حال پیش روی است. دور زدم که برگردم، ماشینم خاموش شد. یک لودر که در حال خاکریز زنی بود، ماشینم را به پشت خاکریز هل داد. صبح حاج اسکندر گفت بریم ماشینت را برگردانیم، زیر آتش نماند. رفتیم. با اولین استارت حاج اسکندر روشن شد. نگاه کردیم دیدم در خط تعداد زیادی شهید از عملیات شب قبل افتاده است. حاج اسکندر گفت تو دل جمع کردن این شهدا را نداری، دیشب بچه ها مسموم شدند، اسلحه و مهماتشان را رها کردند و عقب رفتند، تو اسلحه ها را جمع کن، من شهدا را. با حوصله پیکر حدود سی شهید را جمع کرد و پشت همان ماشین گذاشت. انگار ماشین همان جا مانده بود تا این شهدا را به عقب منتقل کند. با هم برگشتیم زبیدات، یک هلیکوپتر آمد و شهدا را به عقب منتقل کرد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💌 ✍️ بوسیدن دست پدر و مادر ▫️برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. 📚 دست‌نوشته‌شهیدمحسن‌حججی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💢 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یڪبارڪہ‌جلوے دوستانم‌قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم‌ابراهیم‌ ڪنارم‌آمدو آرام‌گفت :نعمتے‌ ڪہ‌خداوند‌بہ‌تو‌ داده‌بہ‌ رخ‌دیگران‌نڪش..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↵شَھیـدابـراهـیـم‌هــادی•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *🇮🇷گرامیداشت غلامحسن اتحادی🇮🇷* 🔹با حضور خانواده معظم شهید 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام حافظ* و برادر *حاج حسن حقیقی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۱بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
شهدا نجواهای ما را ميشنوند🕊️ *اشک هایی که در خلوت به یادشان میریزیم را میبینند ✨چنان سريع دستگيری ميکنند که مبهوت ميمانی اگرواقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل، عناياتشان را ميبينی✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
پسرم محمدمهدی تازه به دنیا آمده بود. به خانه پدر رفتم. یک شب پسرم بی تابی می کرد. گهواره را وسط سالن پذیرایی گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن و لالایی خواندن. ولی فایده ای نداشت. عسکر به خانه آمد . مرا در آن وضع دید. محمدمهدی را گرفت و گفت: شما بروید و بخوابید. گفتم: داداش بچه بی تابی می‌کند... گفت: ایرادی ندارد شما بروید و استراحت کنید. آن موقع عسکر ۲۰ ساله بود. به اتاق رفتم. چند دقیقه ای گذشت و دیگر صدای گریه بچه نمی آمد. خوب که گوش کردم صدای زیارت عاشورای عسکر را شنیدم. آن شب عسکر در کنار گهواره محمدمهدی با صوتِ دلنشینش، زیارت عاشورا را برای محمدمهدی خواند و او تا صبح راحت خوابید.(راوی خواهرشهید) عسکر زمانی مدافع حرم 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با وجود غلامعلی در آن اردو اینقدر به بچه ها خوش گذشت که هر موقع می‌خواستیم اردو برگزار کنیم می‌گفتند اگه آقای رهسپار باشه ما هم می آییم. حالا هم که با وجود خستگی و گرمای هوا غلامعلی ماند تا نگهبانی بده تا بقیه بچه ها استراحت کنند. ساعت یک شب بود که رفتم پیش غلامعلی و گفتم… _غلام ساعت یک.. تو دیگه خسته شدی .بیا برو استراحت کن دو تا از بچه های دیگه دارن میان به جای تو. _نه آقای تارخ من خسته نیستم شما هم برید استراحت کنید. _پسر! بچه ها خودشون بیدار شدند و گفتند به غلامعلی بگو بیاد تا ما بریم. در همین حینی که داشتیم حرف میزدیم صدای گلوله توپ و تانک بلند شد. _عبدالرحمان برو بچه ها را بیدار کن! عجله کن! عراق حمله کرده.. یک شب قبل از عملیات فتح المبین عراق فهمید که ایران قصد عملیات داره و خودش پیش دستی کرد.حالا ما خطی را که تحویل گرفته بودیم سراسر ماسه زار بود و هیچ جان پناهی نداشتیم.با صدای گلوله و خمپاره همه بچه ها بیدار شدند و سراسیمه بودند. _بچه ها عجله کنید باید هرکی برای خودش یک چاله بزنه و بره توی اون.. بجنبید.. غلامعلی این حرف‌ها را می‌زد و کمک بچه‌ها گودالی توی اون ماسه زار ها حفر می کرد تا برن داخلش.با اینکه خسته بود و از غروب مشغول نگهبانی بود ولی اصلا به روی خودش نیاورد و با تمام توان به بچه ها کمک می کرد و می گفت که بیاید برید توی اینا که یک وقت خمپاره می اندازند. فردای آن روز عملیات فتح المبین شروع شد و ما توی خط بودیم. تعداد کشته ها بین خط ما و عراق خیلی زیاد بود.هوا تاریک بود و بین ۲ تا خاکریز پر از جنازه عراقی بود و به خاطر همین رفت و آمد سخت شده بود.به خاطر خستگی بچه ها و بی خوابی ما را انتقال دادند که به یک خط دیگه و باز هم  بحث حفاظت پیش آمد و غلامعلی باز هم ماند مشغول نگهبانی شد. _غلامعلی تو دیشب هم نگهبانی دادی بیا برو استراحت کن. ساعت ۱۲ شب بود که صدای غلامعلی را شنیدم. _آقای تارخ.. آقای تارخ _چیه چی شده غلامعلی چرا مضطربی؟! _عراقی ها قصد شروع عملیات را دارند و میخوان حمله کنند صدای تانک شون میاد. چون کشته های عراق در عملیات زیاد بود و بین خاکریز  ما و عراق جنازهاشون  ریخته بود ،توی تاریکی نمی شد تشخیص داد زنده اند یا مرده یا اینکه دارند میان یا سینه‌خیز دارند حرکت می‌کنند. به این خاطر با غلامعلی رفتیم پشت خاکریز و گوش کردیم دیدیم آره صدایی مثل صدای حرکت تانک میاد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 غیرقابلِ محاسبه ! … برشی از روایتگری خلبان حسین خلیلی در شبِ آرزوها 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷سال 62، لشکر دارای سه محور پدافندی در خط زبیدات بود. ما در هر کدام از این محور ها یک واحد مخابرات داشتیم که هر چند روز، برای سرکشی از آنها به خط می رفتم. یک روز که برای سرکشی رفتم، دیدم حاج اسکندر، در حال توزیع شربت عرق و خاکشیر خنک در میان رزمندگان خط است. در آن گرمای نفس گیر، این شربت حسابی می چسبید. رفتم سمت حاج اسکندر و حال و احوالی کردم و گفتم: حاجی خدا خیرت بده، یه لیوان هم به من بده! رک گفت: نه! جا خوردم. با تعجب گفتم: چرا؟ - این شربت را برای بچه های خط آوردم! - خوب من هم الان خط هستم! - بله شما الان خط هستید، اما محل شما عقبه است. صبح آنجا بودی، یه ساعت دیگه هم برمی گردی جای خنک، با همه امکانات. اما بچه های اینجا تو این گرما... هرچه اصرار کردم راضی نشد یک لیوان از آن شربت گوارا به من بدهد که سهم بچه های خط کم نیاید! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✅شما را می‌بینم حس می‌کنم فرزندانم کنارم هستند ✍️علیجان سلیمانی، هم‌بازی دوران کودکی حاج قاسم و یکی از اهالی ایل بزرگ سلیمانی: در حاشیه رودخانه ‌هلیل‌‌رود‌ به دیدار شهید ‌‌‌‌هلیل‌‌‌رودی‌‌ رفتیم. یکی از فرزندانش شهید و دیگری در اسارت بود. در کنار این رودخانه چند خانوار زندگی می‌کردند. من و سردار دو نفر دیگر وقتی رسیدیم، احوالپرسی کردیم. گفت شما کی هستید؟ من معرفی کردم و گفتم ایشان حاج قاسم است. وقتی پدر شهید متوجه شد حاج قاسم است، او را در آغوش گرفت و بوسید و گریه کرد. می‌گفت وقتی شما را کنارم می‌بینم انگار فرزندانم بازگشته‌اند و کنارم هستند. بعد سردار موقع خداحافظی انگشترش را درآورد و دست پدر شهید کرد. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
روی کمدش این جمله از امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود: 🌴 "در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته‌اید، همان‌ جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همهٔ کارها به شما متوجه است." 🌷شهید محمودرضا بیضایی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃از یه جایی به بعد... روحِ وسیع شده‌ی آسمونی تویِ بدنِ خاکی جا نمیشه 🌷همونجا امضا می‌خوره برگه رو میگم🕊️🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰 | 🌟 چندماہ بعد عقدمون من ومحمدم رفتیم بازار من دوتا شال خریدم. یکیش شال سبز بود که چندبار هم پوشیدمش و یه روز محمد به من گفت: اون شال سبزت و میدیش به من؟ حس خوبی به من میده ... شما سیدی و وقتی این شال سبزت هـمراهمه قوت قلب می گیرم ... خودش هـم دوردوزش کرد‌ و شد شال گردنش که هر ماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش می انداخت ... و در ماموریت آخرش هـم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهادتش برام آوردن ... 💢 مدافع حرم شهید محمدتقی سالخورده http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی سریع بریم بیسیم بزنیم و اطلاع بدیم. بیسیم زدیم و نیروها آمدند و مانور زدند و منطقه روشن شد و دیدیم همون جنازه هاست و فرمانده گردان هم اومد و معلوم شد که صدای لودرهای عراقی بوده که داشتن خاکریز را تقویت می‌کردند و آمدن برای مانور. _غلامعلی حالا ک خیالمون راحت شد بیا بریم استراحت کند دو سه شبه که نخوابیدم. _آقای تارخ خواب هیچی... من به عمرم این همه کارگری نکرده بودم بخاطر حفر چاله ها خیلی خسته ام. غلامعلی راز نگاه یک تیپ مدرسه ای بود که به عمرش کارگری نکرده بود با اینکه همش دنبال درس و مدرسه بود ولی یادم هست روی ساخت و ساز مسجد کمک می‌کرد و از همه توانش استفاده می‌کرد.از وقتی امام جماعت مسجد آقای مصباحی زمین کنار مسجد را داده و تا کانون فرهنگی راه اندازی کنیم همه بچه‌ها با توان همکاری می‌کردند و چون پولی هم که می‌آمد مصالح می‌خریدیم و بچه ها خودشون ساخت و ساز را انجام می‌دادند تا نخواهیم پول کارگر بدیم.غلامعلی هم با اینکه مدرسه داشت شب‌ها می آمد توی گچ کاری کمک می‌کرد. _غلامعلی چرا با این لباس ها می آید حداقل یک لباس کارگری با خودت بیار تا این همه لباسات گچی نشن با لباس گچی نخوای بری خونه. _آقای تارخ لباس کارگریم کجا بود؟! تا حالا کارگری نکردم که لباس کارگری داشته باشم. کانون که راه افتاد غلامعلی توی برنامه های فرهنگی و اجرای تئاتر شرکت می‌کرد و مداح بسیار خوبی هم بود و داماد تا بعد که پاسدار شد و در پادگان احمدبن موسی مشغول به خدمت شد یکی از مداح های خوش صدای مسجد بود. _غلامعلی حسابی خسته شدی بیا بریم استراحت کنیم مثل اینکه نیروهای جایگزین هم رسیدند. از بالای خاکریز اومدیم پایین و رفتیم تا غلامعلی بره استراحت کنه. تا رسیدیم غلامعلی خوابش برد.چون دو ،سه شب بود که استراحت نکرده بود چند ساعت شد که صدای توپ تانک که عراقی ها بلند شد و منطقه را بستند به آتش. _بچه‌ها بیدار بشید عراق حمله کرده ..محمد ..غلامعلی.. بچه‌ها بیدار شید.. هرچی داد و فریاد زدم انگار نه انگار .بچه ها از شدت خستگی بیدار نمی‌شدند انگار هیچ صدایی نمی شنیدند. با اسلحه ای که توی دستم بود شروع کردم تیراندازی کردن به دیوار سنگر. با صدای تیراندازی اولین کسی که بیدار شد غلامعلی بود. _آقای تارخ داری چیکار می کنی؟ آروم باشید هیچی نیست بچه ها بیدار بشید آقای تارخ موجی شده.. _غلامعلی موجی چیه؟ من موجی نشدم پسر ! عراق حمله کرده. گوش کن صدای آتش و گلوله تانک را نمی شنوی.؟! آتش هرلحظه سنگین و سنگین تر میشه ممکنه کشته بشید ادامه دارد.. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ✅ بخش کوتاه از آنچه که در دادگاه جمشید شارمهد سرکرده گروهک تروریستی تندر اتفاق افتاد. ✍ قریب به 14 سال گذشت و این داغ هر روز برای ما تازه‌تر می‌شود... و به راستی ، داستان ماندگار آنانی است که فهمیدند دنیا جای ماندن نیست! 🍃🌷🌱🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫ستارگان فارس، یادی از شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 هر روز بعد از نماز، در جمع بچه ها، دعای "اللهم الرزقنی حج بیتک الحرام و ..." را می خواندم. تا دعا را شروع می کردم، حاج اسکندر منقلب می شد و اشک بود که به پهنای دو چشمش جاری می شد. یک روزی به من گفت: حاج رسول، یعنی می شه من هم روزی به مکه برم و بشم حاجی! گفتم: چرا که نه! کمی مکث کرد و ادامه داد: حاج رسول تو چه طور مشرف شدی! گفتم: ماه رجب سال پیش که در عین خوش بودیم، وقتی دعای ماه رجب، دعای "یا من ارجو ..." را می خواندم، یکی از حاجت های من بعد از این دعا مشرف شدن به مکه بود. ماه شعبان هم که در عملیات بیت المقدس مجروح شدم، باز از خداوند زیارت خانه اش را خواستم و چند ماه بعد هم به حج مشرف شدم. بغض در گلویش نشست و گفت: یعنی می شود من هم خانه خدا را زیارت کنم. گفتم: شما هم از خدا بخواه حتماً می روی. گفت:یعنی خدا جواب می ده! گفتم: نیتت را پاک کن، چرا ندهد. دعا کردن برای همین چیز هاست. همان سال یا سال بعد بود که حاج اسکندر به حج مشرف شد و شد حاج اسکندر. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همسر🕊🌷 شهید مسلم خیزاب گفت: 🌷🕊 شهید وقتی می خواست از فضای مجازی استفاده کند حتماً وضو می گرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان انسان را در این فضا وسوسه می کند. ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
| 🔻 دنیا را منقلب کرد! 🌟 روایت رهبرانقلاب از عملیات والفجر هشت ✍🏻 «بعضی از بچه‌هایی که در لشکر ثاراللَّه [کرمان] شهید شدند، در شب عملیات والفجر ۸ که عرض اروند متلاطم را باید طی میکردند، ۱۳۰۰ متر غواصی کردند و از این طرف به آن طرفِ آب رفتند؛ برای این‌که خودشان را به دشمن برسانند. آب در اروندرود، هم از طرف سرچشمه پایین می‌آید؛ هم آب مدّ دریا از بالا داخل میشود. اروند، معبر عجیبی است. جوان‌ها لباس غواصی به تن کردند - طوری که دشمن نفهمید - و نه ۱۰ متر و ۲۰ متر و ۱۰۰ متر، بلکه ۱۳۰۰ متر را که عریض‌ترین بخش اروند بود، طی کردند و خودشان را به آن طرف رساندند و توانستند ساحل مقابل را از دست دشمن بگیرند و آن فتح‌الفتوحِ عجیب را بیافرینند، که دنیا را منقلب کرد.» ۸۴/۲/۱۲ آغاز عملیات والفجر ۸ 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *🇮🇷گرامیداشت غلامحسن اتحادی🇮🇷* 🔹با حضور خانواده معظم شهید 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام حافظ* و برادر *حاج حسن حقیقی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۱بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
دلتنگتم💔🥀 وخیال‌تو... 🌿پونہ‌ای‌خشڪ‌است... دردَستانم ڪہ‌هرچہ‌ بیشتر‌خردش‌میڪنم عطرش‌زندگے‌ام‌را بیشتر‌پرمیڪند🌸 🕊️ 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷روزهای اوج شور و نشاط انقلابی مردم بود. ان شب بیخوابی زده بود به سرم. خانه ما کوچک بود و فرزندانم زیاد. نیمه شب دیدم, اصغر بلند شد و رفت سراغ یخچال. بی صدا دو لقمه نان پنیر گرفت و بعد برادرش حسن را هم بیدار کرد. ارام لقمه نان و پنیر را خوردند و رفتند سمت حیاط. بی صدا بلند شدم و رفتم پشت پنجره ببینم چه کار می خواهند بکنند. نم نم باران می بارید. هر دو زیرباران لباسشان را در اورده بودند. اصغر شروع کرد با پارچ روی حسن اب ریختن. بعد حسن روی اصغر. فهمیدم غسل می کنند. رفتم توی حیاط. گفتم یخ می کنید این چه کاریه, نصف شب, زیر بارون! با شرم گفتن مامان, امروز تظاهراته, می خوایم با غسل بریم. وقتی صبحانه نخورده رفتند, فهمیدم ان لقمه نان و پنیر هم سحری انها بوده. تا چند روز خبری از آنها نشد. ان روزها مزدوران رژیم دست به اسلحه شده و مردم را به تیر می بستند. دلم شور هر دو را می زد. چند روز بعد اصغر برگشت. حسن را هم مجروح در بیمارستان پیدا کردم... حسن, روز پیروزی انقلاب شهید شد, اصغر چهار سال بعد در عملیات محرم. ☝️وصیت کوتاه حسن چند ساعت قبل از شهادت: بنام الله. مادر، پدر، همفكران اگر موفق به ديدار حق شدم و خون ناقابل خود را در راه الله بر زمين ريختم برايم لباس عزا نپوشيد بلكه لباس سفيد يا سرخ بپوشيد، شادى كنيد كه آن روز، روز شادى و دامادى من است. والسلام 21/11/57 🌱🌷🌱 هدیه به شهیدان غلام حسن و علی اصغر اتحادی صلوات 🌱🌷🌱 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بچه‌ها سراسیمه از سنگر پریدن بیرون و غلامعلی هنوز هاج و واج من را نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد موجی شده ام. خاطرات غلامعلی را که از زبان دوستانش میشنیدم بعد برای حمیدرضا و مجتبی تعریف می‌کردم و آنها هم پیگیر بودند که را پیدا کند تا از روزهایی که با غلام بودند بگن. یک روز حمیدرضا آمد خانه و گفتم مادرجان چند روز پیش اتفاقا یکی از دوستان غلامعلی را دیدم آقای غلامعلی دهقان. هم اسم غلامعلی خودمان.فامیل ما که شنید گفت :تو با شهید رهسپار نسبتی داری ؟گفتم :که آره داداشمه. تا فهمید داداش غلامعلی هستم شروع کرد از روزهای با هم بودنشان برام گفت: «سال ۱۳۶۲ بود. احساس غریبی و غربت داشتم دلم خیلی گرفته بود. از وقتی وارد پادگان حمزه سیدالشهدا شده بودم خیلی احساس تنهایی می‌کردم.همه بچه ها شاد بودند با هم می گفتند و می خندیدند چون همه آنها با هم آشنا بودند. گوشه ای نشسته بودم و فقط به بچه ها نگاه می کردم.چهره ی یکی از بچه ها خیلی به دلم نشست چشمان درشتش و زیبایی داشت و توپولی بود.با بچه‌ها بیشتر دوست بود و آنها هم خیلی دوست داشتند و دائم با او شوخی می کردند. خیلی دلم می خواست من هم باهاش رفیق بشم اما نمی دونستم چطوری برم و با او سر صحبت را باز کنم.با خودم میگفتم قرار سه ماه اینجا باشی و آموزش ببینید همین طور نشستی زانوی غم بغل گرفته که چی بشه؟! تو هم برو توی جمع بچه ها و سر صحبت را باز کن. شب زودتر از بقیه خوابیدم و توی تاریکی زیر پتو حسابی بغضم رو خالی کردم. آخه اولین بار بود که از خانواده جدا می‌شدم و حالا قرار بود سه ماه توی پادگان باشم و دوره آموزشی پاسداری رو بگذرونم. روز اول آموزش شروع شد و من هنوز ناراحت بودم.صدای اذان ظهر که به گوشم خورد رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شدم.نیم ساعت می رسد که آموزش تمام شده بود و بعد از خواندن نماز نگاهی به بغل دستیم انداختم: _قبول باشه. صورتش را برگرداند همان پسری که خیلی ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم باهاش رفیق بشم. نگاهی به اتیکت روی لباس انداختم _چه جالب اسم شما هم غلام علی است! غلام علی رهسپار اسم من هم غلام علی است. _قبول باشه آقای دهقان خوشحالم از آشناییتون. چقدر خوشحال بودم که خدا کمک کرد و توی صفحه نماز باب صحبت را با آقای رهسپار باز کردم.دائم به هر بهانه ای می رفتم پیشش و باهاش حرف میزدم و اون هم برای من احترام خاصی قائل بود.توی رفتارش خیلی دلسوز بود اهوای همه را داشت به خاطر همین اخلاقش همه با غلامعلی دوست شده بودند و دوستش داشتند. « ادامه دارد.. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120