eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.2هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸 و ... 👇👇👇 *دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.* *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.* *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.* *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ* *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.* *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.* *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.* *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.* *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید. _از اولش هم من هیچ شرط  و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن! علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید: _پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟ هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند. _ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی! علی اکبر خندید  و سر تکان داد. 🌿🌿🌿🌿🌿 _اینقدر این دست  و اون دست نکن. زودتر باباجون! _ به روی چشم .چقدر شما هولی! _پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی! علی اکبر با لبخندی  که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید. _پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه! و گاهی پی همسرش راه می‌افتاد _همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟! و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید. _آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه! دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت: _باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم. هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید. _بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی  تشریفات  .میدونی که من خوشم نمیاد! _این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این  یک بار هم باید حسابی باشه! _مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه  است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه! علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد _خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه! رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. _حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم! هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت: «حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد» جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم! علی اکبر فهمید که ادامه بحث بی‌نتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد. مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا می‌کرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را می‌شناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت می‌گیرد» رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد: _مادرجان خلعتی را آماده کردی؟! _بله گذاشتمشون توی کیف دستی. _پس راه بیفتیم که دیر شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
گلزار شهدا 🇮🇷
🌸🌸🌸🌸 #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ #ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ #ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ #ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا #ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ... 👇👇👇 *دع
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺐ ✋ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺷﺪ ﻳﻪ ﭼﻬﻠﻪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ 🌹🌹🌹 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﭼﻬﻠﻪ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﻮﺩ 🌹🌹🌹
🌱من خجالت می‌کشم توی صورت نگاه کنم اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد آقا و آقا مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «می‌آیی مراسم؟» گفتم: «می‌آیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکو‌ها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی‌زد. من گوشی موبایلم📱 را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرف‌هایش را جمع‌بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست می‌بینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!» موقع پایین آمدن از پله‌ها به محمودرضا گفتم: «نمی‌شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت می‌کشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور در فیلم آژانس شیشه‌ای به او گفتم: «این شما، اینم مربی‌تون!» دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته. پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. می‌گفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده‌ای حرف می‌زدم. گفتم من این طور فهمیده‌ام که خداوند را به کسانی می‌دهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده‌اند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود». 💚 @golzarshohadashiraz
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 آخه این چه وضعیه چرا صورتت را مرتب نکردی؟! اینجا را که می‌بینی محل عروسی هاشمِ ،نه سنگر تاکتیکی! _چیکار کنم ؟!همین دو ساعت پیش رسیدم !تازه خیلی هنر کردم که با پوتین نیامدم! _پوتین صد شرف داره به کفشی که پوشیدی! _مال خودم نیست. از کریم قرض گرفتم. کفش خودم برام تنگ شده بود! حالا چرا اینقدر پیله کردی به من ؟خودت چی؟!نمی تونستی یه دستی رو صندلی چرخدارت بکشی و تمیزش کنی؟؟اصلا می تونستی یه شاخه گل هم بچسبونی جلو ش! _کاری نداره !حالا از همین گل‌هایی که تو آوردی یکیش رو میزنم به صندلیم. _چیکار می کنی؟ نکن! الان همش پرپر میشه!! هاشم که از چند لحظه پیش به تماشای آنها ایستاده بود به خنده افتاد. _شما دو تا هم که همیشه با هم درگیرید. بسه دیگه نا سلامتی اینجا عروسیه! مصطفی رو به محمد کرد: _بفرما پاک آبروریزی کردی! _من یا تو؟! هاشم جلوتر رفت _بابا محض خدا بس کنید کو بقیه بچه ها؟! _مگه نیومدن؟! _نه فکر کردم همتون با هم میایین. مصطفی چپ به محمد خیره شد _بازم دست گل به آب دادی؟! مگه نگفتی قرار و مدار گذاشتید که اونها جدا بیان! _الان پیداش میشه. محمد پشت سر مصطفی نگاه کرد. لبخندی زد و با اوناها پیداشون شد. هر سه به آن سوی خیابان خیره شدند.تعدادی از دوستانشان برخی با چوبدستی یا سوار بر صندلی چرخدار در حالی که هر کدام یک شاخه گل محمدی در دست داشتند. لبخند زنان به سویشان می‌آمدند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 با رفتن مهمان ها سکوت آرامش به خانه برگشت. هاشم همانطور که کنار پدرش گوش به سفارشات و نصیحت هایش می کرد ، با نگاه حرکات خواهران و برادرانش را که مشغول جمع کردن ظروف و وسایل پذیرایی بودند، تعقیب می‌کرد. علی اکبر حرف‌هایش که تمام شد گفت: خوب حالا از مراسم راضی بودی؟!دیدی که نه تشریفاتی بود و نه بریز و بپاشی! هاشم برگشت. لبخندی زد که سرشار از رضایت و سپاسگزاری بود. دست پدر را در دست گرفت و بر لب هایش گذاشت. علی‌اکبر دستش را عقب کشید او را در آغوش گرفت و بوسید: _انشالله که جشن پیروزی را همین جا و همین جوری برپا کنیم و شما دو تا هم یک عمر کنار هم زندگی خوب و باصفایی داشته باشید. رودابه خسته اما شاداب و بانشاط بالای سر آنها ایستاد. _پدر و پسری خوب با هم خلوت کردین. هاشم دست او را کشید و کنار خود نشاند. _خسته نباشی حاج خانم _درمانده نباشی. انشالله دست راستت زیر سر برادرانت! هاشم خم شد و بوسه ای نرم بر دستان مادر نشاند و زمزمه کرد:« انشاءالله» ناگهان برقی آبی رنگ همه جا را روشن کرد. همه سر بلند کردند. مهران دوربین به دست روبرویشان ایستاده بود. _«اینم یک عکس یادگاری!» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 خورشید تقریباً وسط آسمان رسیده بود که شبح خودرویی در هاله‌ای از گرد و غبار چرخ هایش از دور پیدا شد.قاسم بسیجی جوانی که مسئول ورودی مقر تیپ در امیدیه بود از روی جعبه خالی مهمات بلند شد،کلاش اش را روی شانه جابجا کرد و به استقبال آن تا پشت زنجیری که جلوی ورودی نصب شده بود رفت و با دقت به نزدیک شدن خودرو چشم دوخت. خودرو پشت زنجیر ترمز گرد و توده خاک به هوا بلند شد خاک معلق جلوی صورتش را کنار زد .پاسدار میانسالی با محاسن و موهای خاکستری ,کنار دست راننده جوانی نشسته بود ,همراه با لبخند نرم گفت:« سلام خسته نباشی» سلام نو را جواب داد و قدم دیگری به جلو برداشت تا چهره آنها را بهتر ببیند. _شما هم خسته نباشید بفرمایید. پاسدار میانسال عجیب اونیفرم برگه را درآورد و به طرف او دراز کرد. _با برادر هاشم اعتمادی کار داریم. قاسم با یک نگاه گذرا برگه را خواند و برای اطمینان سوال کرد. _از کجا تشریف آوردین؟! _قرارگاه کربلا از بردی مأموریت که پیداست! _این تانک ها را دور بزنید. برید سمت چپ. احتمالاً داره با بچه ها بازی می کند! _بازی؟! _اعتمادی هر وقت بیکار باشه، میره قاطی افرادش فوتبال بازی میکنه! در محوطه میان تانک ها و نفربرها و دیگر ادوات نظامی، هاشم با تعدادی از افرادش مشغول بازی فوتبال بود .پاسدار با انگشت به کنار زمین بازی اشاره کرد. _برو اونجا پارک کن! خودرو را آهسته و بی سر و صدا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. راننده جوان که از علت ماموریتش آگاه بود و از همان آغاز کنجکاوی عجیبی برای دیدن هاشم داشت. به همین خاطر نگاهش را بین بازیکنان گرداند او پرسید:« کدومشون اعتمادیه؟! تو میشناسیش؟!» _کسی که میشناسم از الان تقریبا چهار ، پنج ساله یعنی از سال شصت! _از سال ۶۰؟!! _از عملیات آزادسازی خرمشهر .اون وقتا یک جوان ریزه میزه بود! _یعنی از سال ۶۰ تا حالا جبهه بوده؟! _من اون موقع دیدمش معلوم نیست از چند وقت قبلش جبهه بوده! راننده به چشمان او خیره شد تا از رد نگاهش هاشم را پیدا کند, ولی موفق نشد پرسید: «کدومشون هاشمه؟» پاسدار با انگشت به جوان که توپ را جلو می‌برد اشاره کرد _اوناهاش. جوان با دقت هاشم را زیر نظر گذراند ناباورانه گفت :اون که خیلی جوونه! _ظاهراً بله البته سن و سال زیادی هم نداره .فکر می کنم بیشتر از ۲۳ سالش نباشه! _یعنی تقریباً هم سن و سال من!؟ چطور می خوان چنین مسئولیتی بهش بدن؟! پاسدار لبخندی زد و گفت: تو مو میبینی و من پیچش مو! حالا صبر کن یکم که باهاش آشنا شدی خودت میفهمی! هاشم توپ را زیر پا نگه داشت .نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد: _برید جلو.. روی دروازه! آن گاه با یک نگاه دیگر دروازه بان را از نظر گذراند و با قدرت تمام ضربه زد. توپ گرفته از بالای دست دروازه‌بان گذشت آن دورتر ها به زیر تانک ها غلتید.پاسدار با استفاده از این فرصت دستش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد :هاشم! هاشم به طرف صدا برگرد او را نشناخته اما پس از لحظه ای با خوشحالی دستانش را در هوا تکان داد. _سلام خوش آمدی. با گامهای بلند به سوی آنها دوید. پاسدار دستانش را گشود و او را در آغوش کشید هاشم نیز با خوشحالی دوست و همرزم قدیمی اش را بوسید. _چرا اینجا وایسادی؟! لباساتو در بیار بیا تو زمین. _خیلی ممنون. وقت چندانی نداریم .برای کار مهمی اومدیم اینجا! قاسم نگاه به جوان انداخت و رو به دوستش کرد. _برادرمون را معرفی نکردی حاج محمد. محمد دستی به شانه همراهش زد _ایشان حسن آقا از افراد قرارگاه کربلا است. تا اینجا در خدمتش بودم. هاشم با او دست داد _خیلی خوش اومدی. تو که حتماً اهل فوتبال هستی؟ این حاج محمد ما که میبینی دیگه پیر شده! حاج محمد با شنیدن این حرف ، قیافه جدی به خود گرفت و آستینش را بالا زد _صدتا مثل تو رو حریفم. قبول نداری یا علی این گوی و این میدان. هاشم با علامت تسلیم دستانش را بالا برد _شوخی کردم حاجی چرا اینقدر بهت برخورد. حاج محمدعلی بخشی از برگه را درآورد و به دستش داد _حکم فرماندهی را آوردم از طرف برادر رضایی صادر شده هاشم با تعجب نگاهی به برگه انداخت _فرماندهی کجا؟؟ _تیپ. _کدام تیپ؟! _بعدا میفهمی! 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد _هاشم مگه نمی آیی؟! برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت _بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده! حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد _پس این چی؟! هاشم حکم را به او برگرداند _چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین! حاج محمد چشم غره رفت _یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟! _گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی! اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما! هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چاره‌ای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید. 🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت: _ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟! _درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا! هاشم خندید: «در خدمتم» _بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبت‌هایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی. _به چشم! _حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی. _نظر لطف شونه! _البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس! _از کجا باید شروع کنم!؟ _برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی! _که اینطور...!! _من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچه‌ها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت می‌کنیم! از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم» _شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی. _تمام تلاشم رو می کنم! _غیر از این هم از تو انتظاری نداریم. غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس می‌کرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ 👇 ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﺳﻼﻡ و ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﻃﺎﻋﺎﺕ و ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ 🔻🔻🔻🔻 ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ اﺣﺘﺮاﻡ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ اﻋﻀﺎ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا, ﻛﻠﻴﻪ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ⛔️ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ اﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻴﺪﻥ⛔️ ☝️👈اﻟﺒﺘﻪ ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ و ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺪﻡ ﺗﺮﻙ کانال اﺳﺖ ❌❌ ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺟﻬﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا, ﺿﻤﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ, ﺳﺒﺐ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﻳﺪ ﺟﻬﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﻳﻲ .... 🛑⭕️🛑⭕️ ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻆﺮاﺕ و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ : @Sarbazevelayat1012
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝روزها سپری می‌شدند و هاشم که از قریب الوقوع بودن عملیات تازه آگاهی داشت، با تمام نیرو به دنبال تدارک و تجهیزات بود .اما در هر گام با مشکل جدی روبرو می شد. _برای تیپ احتیاج به خودرو داریم! ما چند تا خودرو میخوایم لااقل! _عجب چندتا؟!!نفست از جای گرم در میاد !!متاسفانه اصلا مقدور نیست. مخصوصاً این طور که تو میگی! چند تا؟! _پس تکلیف چیه؟! _حالا چون تو هستی سعی می کنم، یکی دو تا برات جور کنم! _تا حالا دیدی یک تیپ فقط یکی دوتا خودرو داشته باشه؟؟!! _بله اتفاقا فرماندهش هم از دوستامه _کجا؟! کدام تیپ؟! _تیپ امام حسن! فرمانده اش هم اعتمادیه! 🌿🌿🌿🌿 هاشم چشمان خسته اش را به زحمت بازتر کرد و به کریم خسروپور که پیاده از کنار جاده تدارکاتی می گذشت خیره شد. تویوتا را به سمت او هدایت کرد و کنارش ترمز زد. کریم ایستاد. گرد و خاک را از جلوی صورتش کنار زد و به چهره خسته و خاک آلود او نگاه کرد. _کجا! _دارم میرم جلو. _اینجوری؟ کریم نگاهی به سرتا پای خودش انداخت و گفت: «ببخشید شلوار اتو نداره..» _مسخره بازی در نیار. منظورم اینه که چرا پیاده؟! کریم قیافه خاصی به خود گرفت _مرسدس-بنزم را دادم دست بچه ها.! از اون« بی ام و »هم به خاطر رنگش خوشم نمیاد ! در ضمن پیاده روی تو همچین خیابان سرسبز و با صفایی برای سلامتی هم خیلی مفیده !! اینه که تصمیم گرفتم تا خط مقدم پیاده برم. درسته که معاون تو هستم ،ولی این دلیل نمیشه که هر دقیقه ماشین زیر پام باشه! هاشم سری تکان داد _من شرمنده ام ...بیشتر از این شرمنده ام نکن! _دشمنت شرمنده باشه !غصه نخور ! انشالله توی عملیات بعدی یادم باشه چند تا خود رو غنیمت بگیرم ،حتماً یکیش رو هم هدیه می کنم به تو! هاشم نگاهی به چهره خسته کریم کرد _بیا با ماشین من برو! _پس خودت چی کار می کنی!؟؟ اونم با این وسواسی که تو داری و هر روز باید ۱۰۰ بار به همه واحدها سرکشی کنی! صدای حرکت چرخ های خودرو که به آنها نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. هاشم پیاده شد و در مسیر آن ایستاد و برای شناختن راننده چشمانش را تنگ کرد .آنگاه با خوشحالی فریاد زد: _خدا رسوند. _کیه؟! _مجید سپاسی! مجید با دیدن آنها ترمز کرد و نگاهی به تویوتای هاشم انداخت. _بد نباشه !خراب شده؟! کریم گفت :«خدا نکنه زبونتو گاز بگیر! هاشم جلو رفت _مشکل کمبود خودرو داریم .می خواستم یه لطفی بکنی مجید نگاه معناداری به او انداخت _بله خودم متوجه شدم، احتیاج نیست چیزی بگی! و بلافاصله پیاده شد و کلید خودرو را روبروی او گرفت. _قابل نداره ما که از دار دنیا چیزی نداریم از این هم میگذریم! _از کجا فهمیدی ماشینت رو می‌خوام؟ _کار مشکلی نبود! اونم با این قیافه ای که شما دوتا گرفتین! _ولی آخه!! _دیگه نقش بازی نکن .بگیرش تا پشیمون نشدم! کریم کلید را گرفت تن خسته اش را بالا کشید و پشت فرمان نشست و لحظه‌ای بعد در میان گرد و غبار از نظر ناپدید شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ مجید زیر چشمی نگاهی به چهره خسته و تکیده هاشم انداخت. _میخوای من رانندگی کنم؟! _چطور مگه؟ _چند شبانه روزه که نخوابیدی؟! _منظورت چیه؟ _منظورم اینه که جنابعالی خواب خوابی!! ما هنوز هزار تا آرزو داریم. اگر هم به فکر ما نیستی ،لااقل به فکر خودت باش! از خستگی چشات باز نمیشه! _چاره چیه؟! _لااقل توی این شرایط که درگیر راه‌اندازی تیپ هستی، مأموریت‌هایت را به دیگری محول کن. دیروز اومدم ببینمت ، گفتن رفتی مأموریت! _حتماً باید خودم میرفتم ،نمی شد کسی دیگه را بفرستم. _به هر حال از ما گفتن بود ,خوب حالا اوضاع تیپ در چه حاله؟! _شکر خدا خوبه! همه تلاشم اینه که برای اولین عملیات آماده باشه و بتونیم با تمام نیرو شرکت کنیم! _عملیات؟! _اوهوم...الان تقریبا ده تا گردان آماده عملیات داریم! _فکر نمیکنی زود باشه؟! _نه ! تا افرادی مثل تو کریم و دیگران را دارم غمی ندارم. از آن گذشته ، تیپی که نتونه توی عملیات شرکت کنه به چه دردی میخوره!؟ مجید نگاهش را به سمت جاده روبه روی برگرداند و ناگهان فریاد زد.: _مواظب باش !!چی کار می کنی؟! و سراسیمه فرمان را میان پنجه هایش فشرد و به سمت راست پیچاند. خودرو با سرعت به طرف خارج جاده کشیده شد .هاشم چشمانش را که از بیخوابی روی هم افتاده بود باز کرد و پایش را محکم روی پدال ترمز کوبید. چرخ های خودرو ناله ای کرد و در جا میخکوب شدند و توده خاک نرم به هوا برخاست. مجید سری تکان داد. _بیا ..بیا این طرف بشین! من رانندگی می کنم. پیاده شد و خودرو را دور زد و به جای هاشم پشت فرمان نشسته و برگشت تا چیزی بگوید. هاشم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده خوابش برده بود. 🌿🌿🌿🌿 _جنوب؟! _اوهوم... شرق دجله ... منطقه هورالهویزه.. هاشم این جمله را با چنان شور و شوقی گفت که آثار خستگی و ضعف را به کلی از چهره‌اش زدود .مجید به او خیره شد.احساس کرد تنها چیزی که می توانست رنج و بی‌خوابی های اخیر هاشم را جبران کند، همین بود .واگذاری نخستین مأموریت مهم به تیپی که او با کمترین امکانات و با تلاش و کوشش شبانه روزی سازماندهی کرده بود .مجید با صمیمیت دستش را به طرف هاشم دراز کرد. _بهت تبریک میگم !بالاخره بالاخره داری نتیجه زحمات را می بینی. هاشم دستش را فشرد و او را در آغوش گرفت و بوسید و در همان حال دزدانه اشک شوق را که روی گونه هایش لغزیده بود پاک کرد. دو دوست و دو همرزم دیرینه، دوش به دوش هم در پناه خاکریزها به راه افتادند.لحظه لحظه تلاش خستگی ناپذیر هاشم برای تشکیل تیپ امام حسن از جلوی چشمان مجید می‌گذشت. _شاید هیچکس به اندازه من در جریان زحمتی که برای به وجود آوردن این تیپ کشیدی نباشه. ولی تعارفی در کار نیست،شما هنوز احتیاج به افراد و امکانات بیشتری دارین. در واقع استعداد یک کلیپ خیلی بیشتر از این‌ها باید باشه.نمیخوام دلسرد کنم ، اما باید حسابی مواظب باشی! به خصوص توی این ماموریت که اولین کار تیپ امام حسنه! هاشم با دقت به حرفهای او که با صمیمیت تمام می‌زد ، گوش داد .آنچه را که او می‌گفت باور است. اما می‌دانست که در آن شرایط بیش از هر چیز می بایست روی ایمان و دلسوزی و از خودگذشتگی افرادش حساب کند،پس لبانش به خنده آرام باز شد. _در حد توانمون از امکانات و تجهیزات استفاده می‌کنیم و بقیه اش هم «توکلت علی الله» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگ‌افزارهای عراق ، که در هُرم گدازنده خورشید تابستان ،که انگار خود نیز داشت از شدت گرما ذوب می شد و فرو می ریخت ،می سوخت. هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار ،توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند.با این وجود حتی در دل خورده ای به او نگرفت. خودش نیز زمانی که از ماموریت دقیق تیپ باخبر شد، کمی جا خورد!! اما به هر حال او یک فرمانده بود و می‌بایست در هر شرایطی به گونه‌ای با مأموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش آسان‌تر شود. با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبت‌های اکبر ماند. اکبر با دیدن چهره آرام هاشم، یک باره احساس کرد که تمام آنچه را در ذهن آماده کرده بود از یاد برده است. بنابراین لحظه مکث کرد و دوباره افکارش را مرتب کرد _شما واقعاً این ماموریت را قبول کردی؟!! _خوب معلومه !مگر نباید قبول میکردم؟! پاسیار کمی به خودش مسلط شد _۸۵ کیلومتر خط پدافندی؟!! میدونی یعنی چی؟! _یعنی چی؟! _منظورت چیه یعنی چی؟! خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار احتیاج به لشکر داره! _درسته. _پس چطور می خوای چنین کاری را با یک تیپ انجام بدی!؟ اونم.... _اونم چی؟! _اونم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده !!یعنی در واقع الان ما قرار با گردان قائم که حالا میگیم تیپ امام حسن ،۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!؟ هاشم لبخندی زد _تمام این ها که میگی درسته ولی پس «توکل »چی میشه؟! از اون گذشته هیچ چاره‌ای دیگه ای نیست. ما باید این کار رو انجام بدیم. کمی مکث کرد .به خوبی حال پاسیار را می فهمید و می دانست که او و دیگر فرماندهان گردان ها ،بیشتر از آنکه به فکر جان خود باشند ،نگران نتیجه عملیات هستند .پس آرامتر از قبل ادامه داد: _من متوجه نگرانی شما هستم. ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم. اگر می‌خواستیم به فکر این جور مسائل باشیم و منتظر بمانیم تا همه چی بر اساس قوانین و مقررات نظامی و فرمولهای کتاب های جنگی آماده بشه ، باید دست روی دست می‌گذاشتیم و هیچ‌وقت جلوی تجاوز عراق را نگیریم !! شما هم بهتره به افراد تون اعتماد به نفس و امیدواری بدین و ازشون بخواهید که به نیروی اراده و ایمان شون بیشتر از هر چیزی متکی باشند. پاسیار کمی آرام شد و به فکر فرو رفت آنگاه همراه با لبخند گفت: _حق با «شیرافکن »و «حق نگه داره!» _چطور مگه؟! _راستش یکی دو بار که به قرارگاه نصرت می‌رفتیم با اونا درباره این ماموریت حرف میزدم .در واقع از مسئولیتی که به عهده ما گذاشتی گله گی می‌کردم. اونا می خندیدند و می‌گفتند:« اعتمادی همونطور که از اسمش پیداست به شما اعتماد داره که این مسئولیت را بهتون داده!» _اونا درست گفتن! من واقعاً به شما اعتماد دارم. حالا هم بهتره بری و به فکر این ماموریت باشید. باید روسفید از آب دربیایم. حیثیت و آبروی تیپ به نتیجه این مأموریت بستگی دارد» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
_بی _مرز🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷 ♦️به روایت 🌹مِهر مادران ، مرهم خستگی‌های ✍کسی نبود که از محبت عمیق و عجیب حاج قاسم به خانواده بی‌خبر باشد. اما حتی همان‌هایی که همیشه همراه سردار بودند هم، گاهی از راز عشق و علاقه بی‌حد او به مادران و فرزندان شهدا سردرنمی‌آوردند. حالا که بعد از چند ماه از حاج‌قاسم، وصیت نامه‌اش پیش چشم ماست، راز این ارادت و عشق♥️ بی‌حساب برایمان معلوم شده، 🖌 آنجا که سردار نوشته: «در این عالم، صوتی که روزانه می‌شنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش می‌داد و بزرگ‌ترین پشتوانه معنوی خود می‌دانستم، صدای فرزندان بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس می‌کردم...» 🌱سردارمحمدرضا‌حسنی‌سعدی، از این دست مهربانی‌های سردار با یادگار‌های شهدا، فراوان دیده و از آن میان، از چند نمونه اینطور برایمان می‌گوید:‌«یک‌بار وقتی در کرمان نبود، ما طبق برنامه همیشگی دیدار با خانواده معظم شهدا، به منزل مادر شهیدان "محمد علی‌ و‌ اصغر‌ محمد آبادی" رفتیم. 🍃 این مادر شهید در میان صحبت‌هایش گفت: "امسال روز عاشورا، زمین خوردم. اگر حاج قاسم می‌دانست، حتماً می‌آمد دیدنم. " تا این موضوع را شنیدیم، تصمیم گرفتیم از این مادر فیلم📽 بگیریم و این درد دلش را ثبت کنیم. همان موقع، با که همیشه همراه سردار بود، تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. او گفت:"۱۰ دقیقه بعد زنگ بزن. " این بار که تماس گرفتم، حاج قاسم جواب داد و گفت: "چادر این مادر شهید را ببوس. دستش را ببوس... "، اما انگار راضی نشده‌باشد، گفت: "گوشی را بده به مادر. " نمی‌دانید مادر شهید وقتی فهمید سردار آن طرف خط است، از خوشحالی چه کار می‌کرد. گوشی تلفنی که صدای سردار را به او رسانده‌ بود، می‌بوسید و می‌گفت: "مادر کجایی قربانت بروم؟ دورت بگردم. کجایی؟ کربلایی؟... @golzarshohadashiraz