حکایتی از توجه ویژه شهید❤️ #ابراهیم_هادی به #نماز_صبح
💠 سال ۱۳۵۹ 🗓بود. برنامه#بسیج تا نیمه شب ادامه یافت⏱
دو ساعت⏱ مانده به#اذان صبح کار بچهها تمام شد.#ابراهیم بچهها را جمع کرد.👥 از خاطرات کردستان تعریف میکرد.🗣 خاطراتش هم جالب بود هم خندهدار. 😂
بچهها را تا#اذان بیدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز #جماعت_صبح به خانههایشان رفتند.#ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچهها، همان ساعت میرفتند👤 معلوم نبود🧐 برای #نماز بیدار میشدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید😍 یا بچه ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود👌
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ای اهـل حـرم مـیر و علمـدار خـوش آمـد
سـقای حسـین سیـد و سـالار خـوش آمـد
#سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر (عج) و همه منتظرین مبارکباد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@golzarshohadashiraz
💢💢💢💢💢
*#مراسم مــیهمانی لاله های زهرایی و جشن ولادت سرداران کربلا*
*در آ خرین پنجشنبه سال* 💐💐💐
🌷🌷🌷
همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا
💢💢💢💢
#بامـــداحی
کربلایی علیرضا شهبازی
◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰*
*پنجشنــبه ۲۸ اسفند*
⭕⭕⭕⭕⭕
ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ
*قطعـــه شهــدای گمــنام*
🌷🌷
مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد
🌷🌷
*هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز*
⬆️⬆️⬆️⬆️
*مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌼دلنوشته زیبای زینب سلیمانی برای پدرش در روز پاسدار
یار برفت و ماند دل
شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار میطپم
تا به صبوح وای من
عزیز تر از جانم، نمادِ حقیقی پاسداری- پاسداری از مظلوم در چنگ ظالم، پاسداری از انسانیت، پاسداری از دین- هرسال ما برای. شما با گرفتن دستهی گل، جشن میگرفتیم، امسال خودتان از بهشت برای اربابتان گل میچینید و تولدش را جشن میگیرید.
بابا جان سلام ما را هم به آقایمان و اربابمان برسانید، بگویید فرزندانم را زیر پرچمتان به حرمت لحظهلحظههایی که قلبشان داغدار است، نگه دارید
🌹روزتان مبارک پاسدار وطن
#سرداردلها🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_شانزدهم*
خواهر سید حسین را فرا میخواند به ظرف بلوری براق دستهدار اشاره میکند نور آفتاب جنوب به آن می خورد و چشم را اذیت میکند. تا نصفه در ظرف شیر ریخته شده.
_خواهرم لطف کنید این را بگیرید.
جوان حاج منصور را بغل میکند و با هایش را تا کاسه زانو در ظرف گله می کند صورتی انگشتان پا در سفیدی غلیظ شیرمحو میشود.
_این ظرف را از زمین بلند کنید.
_سنگین از این همه شیر پا های حاجی.!!
_مثل پر کاه برش دارید توکل کنید.
چاوان چاوان سه تا یمام کنار سنگر راه می روند. خواهر سید حسین ضعف را به راحتی روی دست میبرد انگار که بی وزن باشد.
_چرا پاهایش را در شیر گذاشته اید؟!
جوان دست می چرخاند و به سمت راست اشاره می کند کوهی بلند ناگهان سبز میشود باقله ای که در ابرهای سفید محو است.
جای بلندترین نقطه کوه را با سبابه نشان می دهد.
_آنهایی که قراره برن اونجا باهاشون رو توی شیر...
_حالا من باید ببرمش؟!!!
_نه خودم تا جای میبرم بعد از آن اجازه ندارم.
جوان سرش را به نشانه امیدواری تکان میدهد و بلافاصله ضعف را به آغوش می کشد و با منصور بدون حرکت خاصی آرامآرام از آنجا دور می شوند به سمت بلندترین نقطه قابل دید کوه.
نگاه میکنند و میبینند چند جوان را که ریش های صاف و مرتب شان سفید شده است زیر سایه چادر دراز کشیدند و به آسمان نگاه می کنند.
یک بار مرغی با هیئت طاووس با نگاره هایی از رنگ های دست نیافتنی پشت سر منصور و جوان ظاهر می شود. در حالیکه هزارتوی بالهایش دو قله کوه دو طرف دشت را پوشانده و به کندی بال می زند.ناگهان آسمان تاریک میشود و بعد برق تیز چشمان مرغ تمام دشت را روشن میکند. شدت نور چشم خواهر سید حسین را می زند.
صدای اذان سکوت رازناک صبحگاهی را تلنگر میزند.مادر سید حسین لیوان آبی در دست داشت.نور تند لامپ به آنها می خورد و دهها شعاع از آن ساطع میشد.
_بیا بخورش انشالله خیره! حالا دختر جون چی بود که اینقدر هذیون میگفتی.؟!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#شهیدانہ♥️🌿
#رفیقش می گفت:🗣
گاهی میرفت یه گوشه ا ۍ خلوت،
#چفیه_اش رو می ڪشید
روۍ سرش درحالت #سجده می موند..🙇♂
به قول معروف یه گوشه اۍ #خدا رو گیر می آورد..
#مصطفی واقعاً عبدِ #صالح بود..😇
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
10.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ | #روز_جانباز
🔻پاسخ رهبر انقلاب به یک جانباز بسیجی که گفته بود «یک چیزی بگویید تا دلمان آرام شود، شما خیلی زجر میکشید، حرفتان را گوش نمیدهند».
#جانبازانقلاب روزت مبارک🌹
#امام_خامنه ای
🍃🌿🍃🌿🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حالِ_دل🌧
#مناجات با ارباب 😔
من آخرِ سالی اومدم ...
درمونده هم اومدم ...✋🏻😭
#آقا_گدا_را_حلال_کن
#شب_زیارتی_ارباب💔
مرا یک کربلا ببر ...
نبری گریه میکنم ✋🏻😭💔
🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸از بس به نام مادر تو ماه و سال ماست
🌟آغشته با دعای تو رزق حلال ماست
🌸شد مادرت عروس علی، خوش بحال ماست
🌟ایرانی است مادر تو، این مدال ماست
#میلاد_امام_سجاد(ع)🌿🌺
#مبارڪـباد🌿🌺
🎊🎊🎊🎊🎊
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده!
به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه.
گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد!
به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه!
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺠﻴﺪﺳﭙﺎﺳﻲ
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
🌺🌹🌺🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_هفدهم*
«آن از جلیل که آمده و نیامده و برگشت. آن از منصور که انگار یادش رفته پدری هم دارد.این هم از طفلکی یحیی که راه افتاد و هنوز هیچی نشده رفت پیش آن دو تا.دست تنها شده ام نه به ریزه کاری های خانه رسیده اما نه در مغازه کسی کمک حالمه.
خودت حواست به ما باشه هرچی مصلحت خودته یا مقلب القلوب..»
_کریم !بابا جون ؛بابام را آوردی جلوی چشمم .بابا بسه دیگه این شب عیدی لا اله الا الله.
«وهاب»از تو کوچیکتره چرا هی صدا شده در میاری؟! دیگه بچه نیستی اول دبیرستانیها!! حالا داداشات نیستن جای اینکه کمک حال من و مامانت باشی عذاب میدی؟!
شب شیراز در جلجل باران اول بهار غرق هلهله بود.خیلی ها مجال به جا آوردن آیین باستانی را داشتند و خیلیها هم اصلاً عیدی نداشتند.
عکس پسر شان پدرشان عمو یا چند قدم آن طرفتر پسر عمو و یا همسایه شان را قاب کرده بودند.اعلام که شده بود آغاز سال ۱۳۶۳ صلواتی فرستاده بودند و فاتحی و از دیگران پنهان شده بودند به زاویه های اتاق تکیه داده و اشک ریخته بودند.
چند خانم طرفتر صدای عبدالباسط بلند بود.دم در حجله زده بودند و سرخ زرد سبز سیدی و آبی.
صدای قرآن به چهل خانه آن طرف تر هم می رسید. ابراهیم که آشناتر ها کاظم صدایش می کردند،به عکس بالای طاقچه نگاه کرد کشید و در خاطراتش «های اسماعیل قران برای مرده می ذارند میون جلوی چشم می باهام حرف میزنی! بابا الهی قربون چشمای معصومت برم .۱۰ سال گذشته ولی انگار همین دیروز بود که.....»
_بابا مامانم میگه شام آماده است بکشم؟!
_ها..بکش . هر کاری دلت می خواد بکن.
_اه!! بابا شما هم تا ما میخواهیم یک کمی خوشحال باشیم میرین توی فکر. حالا می خوای از زیر عیدی در بری هی اخم می کنید که نشه باهاتون حرف بزنیم!
خنده تلخی زد نگاه مهربان و پدرانه انداخت.
_کاشکی جای شما بودم باباجون .خوش به حالت!
مادر با صدای حزین و خسته از آشپزخانه داد زد.
_خدیجه اذیت بابات نکن.بیا سفره را ببر.
خرید سفره را پهن کرد .سبزی را گذاشت در سفرعه.مادر ماست را به وهاب داد .دست به کمر زد صورتش را جمع کرد که از خستگی ننالد.
_کاظم آقا .درست نیس همین حال و پای سفره شام بگم، ولی نمیدونم چرا به دلم بد افتاده ! اسماعیل که میخواست اینجوری بشه همین طوری شده بودم تو دلم آشوبه!
_بیا بشین غذاتو بخور زن! از وقتی بچه ها رفتن دم به دقیقه نفوس بد میزنی!
_نه این دفعه یه جور دیگه هستم. حالا هرچی خدا بخواد پیش میاد دیگه .بدون بچهها اصلاً شام به آدم زهر میشه.بمیرم هر وقت یه برنجی چیزی درست می کردم منصور بچه میومد اسفند دود می کرد که همسایهها بوش رو نفهمند.
می گفت شاید خونه کل محمود بنا نداشته باشه بپزه! حالا نمیدونم اونجا چی میخورن ؟!کجا می خوابن؟!
_اینا چرا اینجوری شدند! باز نوبت مامانه ؟!خیالتون راحت راحت! داداش یحیی می گفت اونجا هتله فقط می خورند و می خوابند.
مادر به آشپزخانه رفت تا شام را بیاورد نشست و کفگیر زد. کفگیر به ته دیگ میخورد که صاف در بیاید.منصور میآمد جلوی چشمش، مثل همیشه با کارهای کودکانه که هیچ با آن ریشه های بلندش تناسبی نداشت از پشت در صداهای عجیبی در می آورد.
داخل که میآمد خم میشد تعظیم می کرد و بعد احترام نظامی می گذاشت و آزاد می خواست و بعد ظرف را که می شست می آمد و جارو را از دست مادر میگرفت.
مادرم کسی میکرد و به او می گفت هنوز مونده که بتونی مرد خونه بشی..و منصور می خندید و آشغالها را برمیداشت و فرداش با خورده پس اندازهایش جاروبرقی خرید برای مادر.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
11.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_شهدا
🚩جلوه های ایثار پزشکان از جبهه های جنگ تا خط مقدم کرونا
🎙 راوی:
امیر سرتیپ غلامحسین دربندی
🌱🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb