eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
نفس ❤️ مے کشم هوای یادت🌸 را... 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 3⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است... ✅ اَلا اِنَّهُ لا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ غَیْرُ اَخى هذا، اَلا لاتَحِلُّ اِمْرَةُ الْمُؤْمِنینَ بَعْدى لِاَحَدٍ غَیْرِهِ. ✅ هان بدانیــد، هرگـز به جـز این برادرم (امام علی ع)، کســی نبایــد امیرالمؤمنیــن خوانده شــود، هشــدار که پس از من امارت مؤمنــان برای کســی جـــز او روا نباشــد . 📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نوروز ۶۶خبر دادن حاجی زخمی و تهران بستریه. رفتیم ملاقاتش..... ترکش خمپاره ۶۰ بدنش را چاک چاک کرده بود. به خصوص ترکشی که زیر زبانش بود و تکلم را از او گرفته بود...😔 روی کاغذ نوشت؛ اصلاً نگران نباشید این هم از طرف خداوند است و من به این حال و درد افتخار می کنم که حال که شهید نشده ام حداقل این طور مجروح شده ام. برای من یک قران و چند کتاب دیگر بیاورید!😳 بیست روز طول کشید تا ترکش را خارج کردند و تکلمش برگشت. با همان زبان بی زبانش، با قلم و کاغذ کل پرستار های بخش را تخت تاثیر قرار داده و به انها درس زندگی می اموخت....👌 ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت مادر شهید شب خسته از کار روزانه ، کنار بخاری نشسته بودم که در خانه کوبیده شد . چادر به سر کشیدم و رفتم دم در ‌ . پسر همسایه بود . _سلام حاج خانوم آقا جلال پشت تلفن هستند. در خانه را بستم و با پسر همسایه رفتم . گوشی را که برداشتم صدای آرام و دلنشین جلال خستگی را از تنم بیرون کرد . _ننه کجایی ؟! کی میایی؟! گفت : دعامون کنید از همه برام حلالیت بطلبید و خداحافظی کرد. چند روزی مانده بود به پایان سال . توی اتاق نزی من نشسته بودم که صدای زنگ خانه آمد . رفتم دم در . مادر یکی از بسیجی ها بود آمد توی خانه . _حاج خانم از بچه ها خبری ندارین؟! _جلال چند سال پیش تلفن زد اگر خبری شد به شما هم میگیم. فردا صبح زن همسایه هام دنبال عروسم. _پشت تلفن کارت دارن. _کیه؟! _نمیدونم فقط گفت بهتون بگم بیایین. عروسم چادر سر انداخت و همراه زن همسایه رفت. چند دقیقه بعد آمد. حرف توی چشمانش جمع شده بود. پریشان در چهره اش باریک شدم. حالتش می گفت اتفاقی افتاده. _کی بود ننه؟ _خواهرم. _اتفاقی افتاده که گریه کردی؟! تند اشک هایش را پاک کرد. هیچی گریه نکردم ! رفت توی اتاق و چادر مشکی اش را سر کشید. _یک سر میرم خونه خواهرم و برمیگردم. 🍃بعد از ظهر کنار سجاده گرد شده بودم توی خودم . تسبیح به دست برای سلامتی جلال دعا میکردم. به جای پردیسان ها دم کرده بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. _خدایا بچم الان کجاست؟! داره چیکار میکنه؟! یک مرتبه در خانه باز شد و خواهرم باحالی پریشان آمد توی حیاط. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. قلبم تیر کشید. عروسم دوید طرفش. در میان صدای گریه اسم جلال به گوشم خورد. چشمانم سیاهی رفت و افتادم روی سجاده و دیگر چیزی نفهمیدم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹کاش هزاران بار شهید می‌شدیم ... ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻱ ﺳﺮﺩاﺭ شهید حاج محمد باصری اﺯ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎﻥ ﺳﭙﺎﻩ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ 🌹 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷عراقی ها پاتک سنگینی برای بازپس گیری فاو زده بودند، انبار مهمات منفجر شده بود و اتش سنگینی روی خط بود. بچه ها را سازماندهی کردم، دنبال منصور بودم. گفتند: توی سنگر خوابه! با تعجب به سمت سنگر دویدم، دیدم درون سنگر بی‌هوش و بی حال افتاده است. بعد از مجروجیت سرش در خیبر گاهی این طور بی هوش می شد. چند بار به صورتش زدم،‌فايده نداشت. لبم را بردم كنار گوشش و گفتم: منصور، تو رو به ابوالفضل بلند شو،‌دشمن داره مياد،‌الان بهت نيازه! ناگهان تمام قامت،‌محكم ايستاد،‌انگار نه انگار بي هوش بود. سريع رفتيم،‌با كمك منصور و بچه ها دشمن را عقب زديم. كار كه تمام شد، ‌دوباره بي جان و بي حال افتاد... راوي سردار احمد عبدالله ز اده 36 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚠️گاهی فقط یک نگاه حرام می تواند خیلی چیزها را از ما بگیرد ... ‼️مراقب چشمامون باشیم چون مثل گوگل نیست هر چی رو که نگاه کردیم سابقه شو پاک کنیم .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۴ تیر ماه سالروز شهادت جوانی است که فرمانده قرارگاه نصرت بود. قرارگاهی که در طول دفاع مقدس وظیفه شناسایی مناطق عملیاتی از هورالعظیم تا جاده بغداد به بصره و همچنین شناسایی‌های برون‌مرزی در عراق، از جمله شهرهای نجف، کربلا و سامرا را بر عهده داشت و نقش مهمی در دفاع مقدس ایفا می‌کرد. شهید علی هاشمی... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱خنده هایت را باید، معجزه ای دیگر خواند ... زمانی که رخ می دهد، 🌸گلستان می کند دلِ پر آشوبم را ... شهید صادق عدالت اکبرے💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 2⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَوَّلُ النّاسِ صَلاةً وَ اَوَّلُ مَنْ عَبَدَ اللَّهَ مَعى.اَمَرْتُهُ عَنِ اللَّهِ اَنْ یَنامَ فى مَضْجَعى، فَفَعَلَ فادِیاً لى بِنَفْسِهِ. ✅ علی اولین نمازگزار و پرستش کننده ی همراه من است ، از جانب خدا به او دستور دادم تا (در شب هجرت) در بستر من بیارامد و او نیز فرمان برده، پذیرفت که جان خود را فدای من کند . 📚فرازی از بخش سوم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در حال آموزش تجهیزات و ارتباطات مخابراتی به نیروهای جدید بودیم که حاج محمد فرمانده مخابرات آمد وگفت: بگذارید یک ارتباط را هم من بگویم؟ گفتم :کدام ارتباط؟🤔 با خنده زیبایش گفت : ارتباط با خدا!✅ گفت اگر واجباتتان را انجام دادید، نمازتان را سروقت خواندید، محرمات را ترک کردید در عملیات ها پیروزید وگرنه بیسیم و ارتباطات و … اﻟﻜﻴﻪ ... دل خوشکه!👌 حاج محمد ابراهیمی 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خواهر شهید برای خداحافظی آمده بود . سر و صورتش را صفایی داده با همان اورکت خاکی رنگ همیشگی ، آرام کنار در حیاط ایستاده بود. او را بغل گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم ‌ اشک در چشمانم حلقه زد تند اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم و گفتم : دوباره میخوای بری؟! به چشمانم خیره شد. _از کجا فهمیدی؟! _از سر و وضعت پیداست !چند روزی بیشتر پیش ما میموندی! دوباره در آغوش کشیدمش و بوسیدم. دلشوره عجیبی در دلم چنگ انداخته بود . دست و پایم سرد شد و نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. توی چشمانم نگاه کرد. _خداحافظ!! از کنار درخت نارنج رد شد و رفت. اندوهگین کنار در حیاط نشستم . گریه امانم نمی داد. برگشت. _داری گریه می کنی؟! اشک هایم را پاک کردم. _نه !! لبخندی زد و گفت ذ دیگه گریه نکن! تارفت باز چشمهایم خیس شد. برگشت زرد روی شانه ام. _بازم که داری گریه می کنی؟! من رفتم تو هم دیگه گریه نکن. دلم را تسکین دادم و گفتم : خدایا راضیم به رضای تو . و مات و مبهوت به رفتنش چشم دوختم. 🌿🌿 شب وحشتی بر دلم چیره شد چادر سر انداختم و رفتم خانه خلیل. خلیل سر حوض حیاط داشت وضو می گرفت. _خلیل از جلال خبری نشد دلم شور میزنه. آهی کشید _نه ! به هوای بچه‌ها برگشتم خانه. تمام شب را به جلال فکر می‌کردم آخرین باری که از کنار درخت نارنج رد شد و رفت از جلوی چشمم کنار نمی رفت. صبح خود را با کارهای خانه سرگرم کردن یک مرتبه از خیابان صدایی شنیدم. اطلاعیه می خواندند. «فردا صبح پیکر شهدای عملیات بدر را تشییع می گردد » سراسیمه چادر به سر کشیدم و رفتم خانه ابراهیم.در که باز شد با قدم های لرزان داخل حیاط شدم. ابراهیم جلوی در حیاط ایستاده بود .بغض گلویم را می فشرد .ابراهیم مرا در آغوش گرفت. _آروم باش ما شهیدمان را در راه خدا دادیم. 🌿🌿 می خواستم برای آخرین بار ببینمش. گریان رفتم طرف قبرش. یک مرتبه لحظه خدافظی اش در ذهنم تداعی شد. _دیگه گریه نکن. صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و لبخند به لب آرام خوابیده بود. زبانم بند آمد و نمی دانستم چه بگویم. لبخند زیبایش بامن حرف ها داشت.«خواهرم به آرزویم رسیدم» آری او به آرزویش رسید. آرزویی که بخاطرش زحمت ها کشیده بود» .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿