Merge.pdf
10.95M
نسخه پی دی اف کتاب *با آرزوی فرمانده*
جهت مطالعه و شرکت در مسابقه
لینک سوالات⬇️
https://survey.porsline.ir/s/MrCnKtV
🔹🔹🔹🔹🔹
توجه:
🚨 با اجازه نویسنده کتاب نسخه پی دی اف فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه می باشد و هرگونه کپی برداری و چاپ ممنوع میباشد
🚨همچنین مراکز فرهنگی، پایگاه های مقاومت بسیج، هیئات مذهبی و ....، درصورت تمایل به برگزاری مسابقه کتابخوانی برای اعضای خود ، می توانند جهت اخذ نسخه فیزیکی " کتاب با آرزوی فرمانده" با شماره زیر هماهنگي لازم انجام دهند
09029348988
🌤️صبح همان مهربانیِ نگاه توست
و چشمهایی که سروده های
دلم را جاری می کند
صبح تنها با تو صبح می شود🦋
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
5⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است...
✅ فَاسْمَعُوا لِاَمْرِهِ تَسْلَمُوا، وَ اَطیعُوهُ تَهْتَدُوا، وَ انْتَهُوا لِنَهْیِهِ تَرشُدُوا، وَ صیرُوا اِلى مُرادِهِ وَ لاتَتَفَرَّقْ بِكُمُ السُّبُلُ عَنْ سَبیلِهِ.
✅ او ( علی علیه السلام) را بشنوید تا سلامت مانید و اطاعتش کنید تا هدایت شوید و از آن چه باز می دارد ، خودداری کنید تا راه یابید و به سوی مقصد او حرکت کنید و هرگز راه های پراکنده ، شما را از راه او باز ندارد.
(سوره انعام آیه ۱۵۳)
📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#فصل_وصل
نماز یکشنبه ماه ذیقعده ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ🚨🚨
التماس دعاي ﻓﺮﺝ🌹
#ذیقعده
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجم*
🎤به روایت محمدرضا الهی
نیمه های شب بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. در روشنایی فانوس داخل سنگر ، ناباورانه چهره هاشم شیخی را دیدم که داشت از تمرین شبانه برمیگشت . از دیدنش خیلی خوشحال شدم طوری که دیگر احساس غریبی نمیکردم. بعد فهمیدم غیر از هاشم چند نیروی دیگر از جمله عباس زارع و ناصر نوروزی هم در آنجا هستند . هاشم هم از دیدن من خوشحال شد. از فردای همان شب آموزش شروع شد . اکثر افراد بسیجی و بین ۱۴ تا ۱۶ سال سن داشتند . اینها هسته اولیه اطلاعات یگان را شکل دادند. آنهایی که زنده و سالم ماندن تا آخرین روزهای جنگ حضور داشتند . مسئول واحد کریم شایق بود. انصافاً منطقی و مدیر بود . چهره بشاشی داشت. برای هر مشکلی یک راه حل مناسبی پیدا می کرد . این گونه افراد قابل اطمینان و موثر بودند .
آموزش آن روزها خیلی ابتدایی و در حد قطب نما ، جهت یابی در شب ، آشنایی با وضعیت ستارگان مانند صور فلکی ، دب اکبر و دب اصغر ،و یا پیدا کردن ستاره شمال ،یا همان ستاره قطبی بود . یا مثلاً کمی هم حرکت در شب که چیز خاصی نداشت.
بعد از چند روز قرار شد برای اولین بار با گروه برادر بیضاوی و بیژن سرانجام ، به شناسایی بروم . این اولین شناسایی بود که هاشم همراه ما بود. البته قبلاً یکی دو بار با گروههای دیگر رفته بود که خودش داستانی دارد.
اواخر مرداد ماه ۶۱ بود که با یک گروه پنج نفری ، ساعت شش عصر همراه گروه سوار تویوتا شدیم و به خط اول رفتیم. خط در کنار پاسگاه مرزی زید عراق بود . تقریباً دو کیلومتر داخل خاک عراق بودیم. منطقه ای که در عملیات رمضان تصرف شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا را در بیضاوی با مسئول خط برای رفتن به جلو هماهنگی کرد . رمز شب را هم گرفت . به رسم بچه های شناسایی قبل از حرکت دعا خواندیم. آیه وجعلنا را (آیه ۹ سوره یس) برای کوری چشم دشمن قرائت کرده و در تاریکی از خاکریز عبور کردیم . سرگروه بیضاوی و سرانجام بودند که با یک دوربین دید در شب که مال اسلحه ژ ۳ بود ، در جلوی گروه حرکت می کردند.
من و هاشم و قاسم جوکار ،در آخر صف به فاصله یکی دو متر پشت سر آنها حرکت میکردیم . ابتدا با قطب نما یک گرایی را مشخص و بعد با تنظیم آن با یک ستاره حرکت شروع میشد . منطقه دشت هموار بود و شن های روان به وسیله باد حرکت می کردند. گرد و خاک خیلی اذیت می کرد. به دلیل هموار بودن زمین جان پناهی هم وجود نداشت. دائماً تیربارهای عراقی در سطح زمین بی هدف شلیک می کرد. گاهی تیرهای رسان که در حال طی مسیر به صورت قرمز مشاهده میشدند از کنار ما رد می شدند. برایم باور کردنی نبود که آن تیرها به ما نمی خوردند. آنجا یکی از بچه های قدیمی میگفت: «این اثر همین ذکر آیه وجعلنا است »
این حرفها برای ما خیلی تازگی داشت. باید زمان می گذشت تا ما این مسائل را درک می کردیم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺗﻔﺨﺺ شهید در روز زیارت مخصوص امام رضا(ع)
🌹🌷🌹🌷
اردیبهشت ماه 1372 مصادف با 23 ماه ذیالقعده روز زیارتی مخصوص حضرت امام رضا(ع) و بنا به روایتی شهادت حضرت امام رضا(ع) ﺑﻮﺩ..
گروه تفحص به منطقه شیب میسان عراق اعزام شدند.
پس از قرائت زیارت پر فیض عاشورا، ذکر مصیبت و توسلی به حضرت #امام_رضا(ع) داشتند و کار تفحص شهدا را با مدد ﻭ ﺭﻣﺰ امام رضا(ع) آغاز کردند، ....
آن روز تا غروب آفتاب پیکر مطهر هشت شهید بدست آمد ....
اما نکته جالب برای نیروهای تفحص این بود که به با نام حضرت امام رضا(ع) کار را آغاز کردند و فقط هشت شهید را در این روز پیدا کردند. جالبتر و مهمتر اینکه ﭘﺲ اﺯ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻫﻮﻳﺖ ﺷﻬﺪا ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪﻩ اﻛﺜﺮ این شهدا , ﻗﺒﻞ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ به پابوسی حضرت امام رضا(ع) رفته بودند و تذکره شهادتشان را از حضرت امام رضا(ع) گرفته بودند.
#ﺧﺎﻃﺮاﺕﺗﻔﺤﺺ_ﺷﻬﺪا
#ﺭﻭﺯﻣﺨﺼﻮﺹ ﺯﻳﺎﺭﺗﻲ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ع
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷غروب يکي از روزهاي عمليات کربلاي 5 بود.خبر آوردند منصور زخمي و به عقب
منتقل شده است. گردان زرهی قوام خودش را از دست داد، همه وا رفتند. دست و دل بچه ها دیگر به کار نمي رفت، که [شهيد] جمال توتونچي خبر آورد که آقا منصور به منطقه برگشته. جان تازه اي در گردان افتاد. با خودم فکر کردم حتماً مجروحيت آقا منصور جزئي بوده، که سريع خودش را به عمليات رسانده است. با فرماندهي آقا منصور به تمام اهداف آن شب رسيديم. روز بعد سراغ آقا منصور رفتم. در سنگر فرماندهي نشسته بود، اما مجروحيتش آن چيزي که من تصور مي کردم نبود. ترکش دست، کمر و حتي پاي مصنوعي حاجي را آش و لاش کرده بود. با اینکه حال نداشت، مثل همیشه مي خنديد.
راوی حسن جوانمردی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته ی دختر شـــــهید با پدر قهرمانش....
روز خداحافظی با تـو عهد بستم ڪه چنان باشم ڪه بگویند..
🌷شهید #الیاس_چگینی🌷
#شرمنده_شهدانشویم
#یادگاران_شهدا
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 #شهداےامام_رضایےفارس🌷
چنـد روز قبـل از شهــادت به یکے از دوستانـش گفت :
"خیلی #دلــم پر میزند برای #امام_رضا(علیه السلام) ، دوست دارم بروم #زیارت "😭
بعــد از #شهـادت، #جنـازه ابراهیــم اشتباها" توسـط #تعـاون به سمـت #مشهـد رفـت و طبـق #رسم مشهــدی ها دور حـرم طـواف داده شـد ....
بعدا" که پیکـر ابراهیـم شنـاسایے شد به شیـراز و بعـد #ڪازرون منتقـل شد و پیکر پاڪش در ڪنار شهداے دیگر آرمید.
#شهیــدابراهیــم_باقری_زاده
#شهداےفارس
🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🍂حـالبحـࢪانزدھ ام
معجـزھ میخـۅاهدوبــس!!
مثلاسرزدھ یڪ روز بیایےبروۍ:))
ُشهید مفقودالاثر حبیب روزیطلب🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
4⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است...
✅ مَعاشِرَ النّاسِ، اِنَّ اللَّهَ قَدْ اَمَرَنى وَ نَهانى، وَ قَدْ اَمَرْتُ عَلِیّاً وَ نَهَیْتُهُ بِاَمْرِهِ. فَعِلْمُ الْاَمْرِ وَ النَّهْىِ لَدَیْهِ
✅ هان مردمان! همانا خداوند مرا فرمان داده و بازداشته و من نیز به دستور او به علی امر و نهی کرده ام؛ پس دانش امر و نهی در نزد علی است ...
📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺟﺸﻦ_ﺗﻮﻟﺪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ🌸
فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم.
اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید.
تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم.
خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم...
برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست .
خیلی گریه کردم و به او گفتم :روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.
روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...
از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺩﺧﺘﺮﻡ, بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .
شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. ﺁﺭﺯﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﻧﻆﺮ ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪﺵ ﺑﻮﺩﻩ اﺳﺖ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﺟﻠﻴﻞ_ﺧﺎﺩﻣﻲ🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ایامﺗﻮﻟﺪ🌸
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_ششم*
🎤به روایت محمدرضا الهی
......عراقی ها پشت سر هم خمپاره و منور می زدند و ما باید هربار روی زمین پهن میشدیم . فاصله ما با عراقی ها خیلی کم شده بود ،طوری که استعداد و پوشش دفاعی خط عراقی ها را می دیدیم. خیلی محکم تر و قوی تر از خط خودی بود . آنقدر که عراقی ها خمپاره و تیر تراش میزدند در جبهه خود هیچ واکنشی صورت نمی گرفت . این بود که آدم به راحتی نمی تواند بفهمد خط ایران کجا واقع شده است. حقیقت آن که برتری آتش با عراقیها بود .
هنوز باقی مانده برخی از ادوات و سلاح های به جا مانده از عملیات رمضان در سطح منطقه پخش بود . حتی تعدادی از اجساد شهدا همانجا رها شده بودند . گفته می شود که به دلیل هوشیاری دشمن و حساسیت منطقه نمیشد آنها را جابجا کرد. این مسائل برایم تازگی داشت و خیلی از درون زجر می کشیدم. اما هاشم چون زودتر از من شناسایی را شروع کرده بود با تجربه تر نشان می داد.
آن شب او برای من یک تکیه گاه حساب می شد . پشت سرش راه می رفتم و گاهی دستم را به شانه اش می گرفتم . باید در طول مسیر ساکت بودیم و حرف نمی زدیم .
تنها سلاح همراه یک کلاشینکف بدون خشاب اضافی بود. دو عدد نارنجک هم با کش به فانوسقه بسته بودیم و یک قمقمه آب که تا زمان برگشت حق آب خوردن هم نداشتیم. وقت برگرده مکه معین نبود و بایستی به دلیل گرمی هوا تا حد امکان آب ذخیره داشتیم . تازه اگر آب غم کم میشد در اثر حرکت از خود تولید صدا میکرد و اصل مهم شناسایی که حرکت در سکوت کامل بود نقض می شد . به همین دلیل تا وقت برگشت کسی نباید آب می خورد.
تقریباً با حرکت کند و تند و توقف به خاطر زدن منور ، چند ساعتی در حرکت بودیم. قدم شمار هاشم برای هر صد قدم یک سنگریزه در جیب خود می گذاشت و من همه این مشاهدات را به گنجینه ذهنم می سپردم.
آن شب نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است و چه اتفاقاتی را در شب ها و سالهای بعد تجربه خواهم کرد. حداقل به قطع نخاع شدن هیچ وقت فکر نمیکردم .چیزی که بیشتر از همه ذهن یک عنصر شناسایی را مشغول می کرد اسارت و یا شهادت بود . اما بعدها دیدیم که قفس دنیا چندان هم کوچک نیست.
بالاخره نیمه های شب بود که سر گروه همه را متوقف کرد و گفت : به دلیل نزدیک شدن به خط دشمن همه نمیتوانیم جلو برویم.
قرار شد من و هاشم و قاسم جوکار برای تامین بمانیم. خیلی خوب به خاطر دارم که بیضاوی به ما گفت: «مواظب باشید خوابتون نبره به صورت دایره ای روی زمین دراز بکشید و مواظب اطراف باشید ما تا یک ساعت دیگه بر می گردیم»
اینها را به ما گفت و همراهش را برداشت و با خودش برد . ما به گفته هایش گوش کردیم ،دراز کشیدیم و در دل شب مواظب اطراف بودیم.باد گرم به صورتمان دست می کشید هرچه بود از داغی هوای روز کاسته شده بود و در چنین شرایط خواب هم به سراغ آدم می آمد . کم کم خستگی و خواب چشم کنجکاومان را از کار انداخت. پلک های مان را با زور نگه می داشته به خودمان فشار میآوردیم که خوابمان نگیرد دائم ذکر میگفتیم.
اوضاع به همین منوال گذشت. نمیدانم کی و چگونه خوابم برده بود تا اینکه یک دفعه با صدای هاشم بیدار شدم . چشم که باز کردم داشت می گفت: «بلند شو که هوا داره روشن میشه»
با ترس و لرز نشستم. گفتم: بچه ها کو؟!
_فعلاً که از اونا خبری نیست.
جوکار گفت :تیمم کنیم نماز بخوانیم.
در همان حالت خوابیده روی خاک تیمم کردیم و در همان وزن نماز صبح را به جا آوردیم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند شهید هادی شجاع داماد ده روز ❤️
#وهب_سپاه
#حتما_ببینید
#شهادتمحرم94
#شهداشرمندهام
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷گرما بي داد مي کرد. مخصوصاً اگر در آب و هواي خوزستان باشي، آن هم در نمازخانه اي که از گوني هاي پر از شن درست شده و لب تا لب آن هم آدم نشسته باشد. بچه هاي تدارکات دست به کار شدند و با موتور برق يک پنکه راه انداختند، که حداقل بشود در سنگر نشست. نماز اول که تمام شد، منصور بلند شد. با اينکه تازه يک پايش را از دست داده بود، اما دل از منطقه نمي کند. آنجا هم مسئول محور بود. بلند شد و با زبان شيرين خودش گفت: واقعاً اين ظلم است که بسيجي ها در خط، زير تيغ آفتاب نشسته باشند، ما اينجا زير باد پنکه!
بالاخره همه را به خاموش کردن پنکه راضي کرد. نماز دوم و ناهار را هم در همان سنگر خواندیم و خوردیم البته بی باد پنکه!
راوی سردار محسن ریاضت
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیره_شهدا
🌷 برنامه آن شب مانور شهری بود. نا خواسته تیرش، یک چراغ روشنایی را شکاند. تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیرم و این حق به گردنم بماند!»
صبح اول وقت، رفت برای پرداخت پول چراغ تا چیزی از بیت المال به گردنش نباشد.
🌷.. . تازه از جبهه برگشته بود.نشست پای سفره،تلوزیون سخنرانی امام را پخش میکرد.
ناگهان قاشق را انداخت و ایستاد.گفتم چی شد؟
گفت:نشنیدید امام گفت جوان ها به جبهه بروند!
گفتم:حداقل غذاتو تموم کن!
گفت نه،نبایدحرف امام زمین بمونه!
برگشت جبهه.
📚 منبع: علمدار عصار
http://ketabefars.ir/product-14
#شهید محمد مهدی علی محمدی
#شهداےفارس
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | به مناسبت سالگرد ربوده شدن ۴ دیپلمات ایرانی به دست رژیم منحوس صهیونیستی
🔻امام خامنه ای: «نگویید شهید؛ ما منتظریم حاج احمد متوسلیان برگردد...»
🔹🍃🔹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهادت
اونجایۍکھیھآدم..؛
بھدرجھۍشھادتمیرسھ..؛
خدابراشمیخونھ..:
یھجورۍعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ :'))
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بعد از رفتنتان ،
جنگ برای شما تمام شد...!
اما...ما...
همچنان داریم می جنگیم..
خسته نیستیم ،
ولی #یادی #دعایی #نگاهی
برای قوت قلبمان کافی است ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
3⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است...
✅ اَلا اِنَّهُ الْمُدْرِكُ بِكُلِّ ثارٍ لِاَوْلِیاءِ اللَّهِ.اَلا اِنَّهُ النّاصِرُ لِدینِ اللَّهِ.
✅ هشدار! اوست (مهدی) خون خواه تمامی اولیای خدا. هان! همانا او یاور دین خداست .
📚فرازی از بخش هشتم خطابه غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سیره_شهید
جلیل هر زمان از اداره به خانه می آمد تمام خستگی هایش را پشت در می گذاشت و با لبخند وارد خانه می شد. با شور و نشاط خاصی که داشت با صدای بلند سلام می کرد. در این 18 سال روزی نشد که با بی حوصلگی آشپزی کنم همیشه با عشق به همسر و فرزندانم و با تمام وجود آشپزی می کردم. ✅
روزهای جمعه نیز در خدمت خانه بود. نمی گذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام می داد . از ظرف شستن تا جارو کردن خانه . گاهی دلم برایش می سوخت و به او کمک می کردم . سریع کارها را تمام می کرد غذا را می پخت تا به خطبه های نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم به نماز جمعه می رفت . و در راه بر گشت برای مریم تنقلات می خرید و باهم می خوردند و قتی نزدیک خانه می شد دست و صورتش را می شست که من متوجه نشم..😁
وقتی هم برمی گشتند سفره را پهن می کردم و همه دور هم جمع می شدیم من و محمد با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه .... بعدها متوجه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات می خوردند و سیر بودند که غذا نمیخوردند....😊😊
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_جلیل_خادمی🌷
#سالروز_ولادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
ولادت : ۱۳۵۶/۴/۱۵ فسا ، شیراز
شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۴ سامرا ، عراق
🌱🌹🌱
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_هفتم*
🎤به روایت محمدرضا الهی
..... کمی منتظر ماندیم ولی از بچه ها خبری نشد. چاره ای جز برگشت نبود. اگر هوا روشن میشد دقیقاً بین دو خط خودی و عراقی زیر دیده دشمن واقع میشدیم . هوا تقریبا گرگ و میش بود که به همان حالت سینهخیز به طرف خط خودمان حرکت کردیم.
مقداری از راه را برگشته بودیم که قاسم جوکار گفت :«بچه ها داریم راه را اشتباه میریم»
گفتم : به هر حال از وضع ستارهها که میشه شمال و جنوب را فهمید . ما هم که باید به طرف شرق بریم.
هاشم عادت داشت تا دو نفر باهم بحث داشتند دخالت نمیکرد و فقط گوش میداد. این را بعدها بیشتر متوجه شدم. توی آن شناسایی هم تا بحث بین من و قاسم بود ساکت بود.
مقداری از خط ما با خط عراق به صورت موازی نبود بعضی جاها به خاطر عقب و جلو بودن خطوط امکان اشتباه وجود داشت. آن موقع به حدی در مضیقه بودیم که در تیم فقط یک قطبنما داشتیم که آن را هم بیضاوی برده بود .مسافت یابی هم که بلد نبودیم در واقع همه از یک سنخ و تقریبا هم سن و سال بودیم. یک مشت بچه مدرسه ای که یک مرتبه میز و نیمکت ها را به هوای جبهه رها کرده بودیم پس امکان خطا زیاد بود.
مقداری هم به خاطر دستپاچگی ترسیده بودیم و راه را طولانی تر کرده بودیم. چون سینه خیز هم میرفتیم حرکت خیلی کند. هاشم سکوت را شکست و گفت: « بچه ها یک دعای اللهم کن لولیک الفرجی بخونیم و بعد حرکت کنیم»
من راستش ادعیه را خوب بلد نبودم تازه داشتم با این دعاها آشنا می شدم. هاشم می خواند و من هم پشت سر او تکرار می کردم. بعد از آن هم به هر حال قبول کردیم که بطرف شرق برویم.
کمی که جلوتر رفتیم دیدیم هوا دارد روشنتر میشود و دیگر سینه خیز رفتن فایدهای ندارد. بلند شدیم و به صورت شتری و دولا دولا دویدیم. از دور خط خودی داشت پیدا میشد از خط دشمن هم صدای تیر شنیده نمیشد . این را ما بعدها تجربه کردیم که عراقیها صبح ها دیر از خواب بیدار می شدند آن وقت اما این تجربه را نداشتیم.
هوا تقریبا روشن شده بود که به خط خودی رسیدیم. حالا ترس دیده شدن از طرف عراقی ها تمام شده بود ولی از نیروهای خودی میترسیدیم. شنیده بودیم که اوضاع خط های ما خیلی هماهنگ نیست و در زمان تعویض نگهبانی ها یادشان میرود به نگهبان جدید بسپارند که حواسشان به بچه های شناسایی باشد.لذا با این تصور نزدیک خط خودمان که رسیدیم یا حسین و یا زهرا می گفتیم و عمدا پاهایمان را روی زمین می کشیدیم تا نگهبان ها متوجه حضور ما بشوند .داشتیم به خط و خاکریز می رسیدیم که یک بسیجی رگبار جلوی پای ما زد و با صدای بلند گفت: «قف...لا تحرک»
فریاد زدیم: بابا ما ایرانی هستیم.
گفت: پدر سوخته ها چقدر خوب فارسی حرف میزنند.
صدای لرز داشت خودش هم ترسیده بود . هاشم گفت: برادر ما از بچه های شناسایی هستیم.
_اگه یک قدم بیایید جلو با آرپیجی میزنم!
خواننده هایی که همه چیز بوی مرگ می داد چقدر آن سکوت و آرامش هاشم برایم جالب بود.
سر نگهبان داد زدم و گفتم: «بابا تو مگه اسم شب نمی خوای؟ اسم شب پل ۱۱۴ از حالا باورت شد؟!»
_من اسم شب سرم نمیشه.
و شروع کرد به فریاد زدن. در همان موقع عراقی ها هم شروع کردند به کوبیدن خط. سابقه نداشت در آن وقت صبح عراقی ها خمپاره بزنند. آن لحظه نمی دانم چه اتفاقی افتاد که توی آن بگیر و ببند عراقی ها هم با خبر شدند. چند تا خمپاره ۸۱ زدن و ستونهای دو دور و بر ما بالا رفت.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️شلمچہ دلـم رو ڪربلا بـرده...
💎بانـواے: سیدرضانریـمانی
#دلتنگ_کربلاییم
#دلتنگ_شلمچه 😭
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷با یکی از فرمانده هان لشکر کاری داشتم وارد اتاق طرح و عملیات لشکر شدم. با آن
بنده خدا صحبت می کردم، یک لحظه چشمم روی جمع چرخید ، دیدم همه نشسته اند جز
منصور که اتفاقاً با یک پا ایستاده بود! گفتم: آقا منصور خسته می شی بشین!
- تا شما ننشینی، من نمی نشینم!
حالا من از نظر سنی 7، 8 سالی از منصور کوچکتر بودم. اما کار همیشه اش بود. نه من، هر سیدی که وارد اتاق می شد تمام قامت جلویش می ایستاد. سر همین قضیه کلی با هم بحث کردیم. گفتم: خوب شما به من چه کار داری؟
گفت: تا جایی که اولاد رسول الله ایستاده، من به خودم اجازه نمی دهم بنشینم!
راوی سید معین انجوی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#یادعشاق
یک روز به امامزاده شهیدان رفتیم. فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند . یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت اگر من مردم مرا در این مکان دفن کنید . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند تو بمیری. تازه اول خوشبختیمان است با دستش روی شانه هایم زد و گفت بیا برویم بادمجان بم آفت ندارد…
آن جایی را که جلیل نشان داد در میان شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط شهدا را در این مکان دفن می کنند…
#شهیدمدافع_حرم
#شهید جلیل خادمی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید