هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 9⃣3⃣
مثلا آموزش #آبی خاکی می دیدیم.
🔸یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم نشد.
فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و #غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب و باهل وتاکن و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است😄.
🔹 کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن🏊. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن🖐. و خلاصه نقش بازی کردن.
🔸نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن:👋
خداحافظ! اخوی #شفاعت یادت نره!
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣3⃣
🔹روزهای اولی که #خرمشهر آزاد شده بود،
توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم.
🔸 روی دیوار خانهای عراقی ها نوشته بودند: «عاش الصدام»
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!...😂
🔹کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد.😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣6⃣
😊 #شوخی_حاج_همت
🔸 بچـــههـــا #كسل شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁
حـــاجي درِ #گــوش يكي داشت پچ پــچ میکرد و #زيــر_چشمی بــقيه رو مـــيپـــايـيد.
🔹انگار #شيطنــــتش گـل كـرده بـود.😄
حـاجـی رفت بـیرون
با یـــه #عراقیه بـــرگشـت تــو ...
🔸بـــچه ها #دويـــدن دور حاجـــی و عراقیه.
حاجي عراقیه رو ســپرد بــه بچه ها و خـــودش رفــت كنـــار .😉
🔹اونام انـــگار دلشــون مــــي خواست #عقده هاشون رو سر يكی دیگه خالي كنن
ريختــن ســـر عراقيو شــروع كردن بـــه #مــشت و #لــگد زدن بــه اون.
🔸تا خورد #زدنـــش.
حاجـــيم هيــچي نـــمي گــفت.
فـــقــط #نگاه مي كرد.😐
🔹يكــي رفت #تــفنگش رو آوُرد گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي.
#عراقـــیه رنــگش پـــريد
زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا، نکنید، #نــكشيدم! مــن از خـــودتونم.»😂😂
🔸و شروع كرد تنــدتند، لــباسايــي رو كه #كـِش رفته بــود كــندن
و #غر_زدن كــه
🔹« حــاجي جــون، تــو هـم بـا ايــن #نقشه هات. نــزديك بــود ما رو بــه كشتـــن بــدي .
حـــالا قیافم شبيه #عراقياس دلــيل نمــيشه كه … »😂😂
بچه ها همه زدن زیـــر #خنده.😁
حاجيــم مي خنديد.😊
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 1⃣9⃣
💠 نماز شب خوان ناشی
🔸نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی #نماز_شب_خوان ها ، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل 🗣
🔹در روزهای سخت آموزش آبی🏊 بودیم و #سردی ☃❄️بی سابقه هوا طاقت مان را کم کرده بود . به ما شش نفر یک #چادر🎪 داده بودند که باید بدون هیچ #تحرکی شب را به صبح می رسانیدم.
🔸ولی او دست بردار نبود. نیمه شب 🌑در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به #آفتابه آبی 💦که از قبل در گوشهای گذاشته بود، برسد.
🔹تازه این اول کار بود، وقتی #وضو✨ می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را #خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت مي گرفت.
🔸به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند #تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و #منبری می رفت و از فواید #نافله شب می گفت.
🔹تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که #روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با #مسواک کردن، هفتاد0⃣7⃣ برابر ثوابش بیشتر است.
🔸به کارهای قبلی اش #مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر🎪 بیرون می برد و مسواک می کرد. عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای #صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از #خمیر_دندان به پا کنیم.😖😵 آه از نهاد ما درآمده بود.
🔹آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج 🏃🏃🏃🏃🏃نفر #دنبال یک نفر🚶 کرده اند.😂😂
غلامرضا رضایی
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#طنز_جبهه
به پسر پیغمبر ندیدم!
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😐😂
📿| @shahid_dehghan
🍃🌸
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳 آمده بودند برای #بازدید 👀 از جبهه.
0⃣3⃣ نفری بودند.
#شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!😜
مثلاً میگفتند:
#آبی چه رنگیه برادر؟!🤔
#عصبی 😤 شده بودم.
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، #حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند!🤔🤗😂
خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!😉
👨👨👦👦بیدار شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه #قرارگاه تشییعش کنند!
فوری #پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و #قول گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش 🚿بچهها و راه افتادیم🚶.
#گریه و زاری!😭
یکی میگفت:
ممد رضا!
#نامرد! 😩
چرا تنها رفتی؟ 😱
یکی میگفت:
تو قرار نبود #شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی #عربده میکشید! 😫
یکی #غش میکرد! 😑
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه➕ میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و #شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبهها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا📿 که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند به #قرآن 📖خواندن بالای سر #میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک #نیشگون محکم بگیر!😜😂
رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!😭
منم میخوام باهات بیام!😖
بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب #تنبیه 👊 سختی شدیم
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
══ ⚘ ════ ⚘ ═
@shahidtoraji213
══ ⚘ ════ ⚘ ═
#طنز_جبهہ😃💛
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم بہ همرزم هامون خبر بدیم...
کہ تکفیریا نفهمن..!😱
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)
از فرمانده هاے تیپ فاطمیون
بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومہ من چقدر خوشبختم😳❤️
بدونید دهنم سرویس شده😐😂
#خندههایحلال😉
🌿|https://eitaa.com/zibaei_eshgh
#طنز_جبهه
شب جمعه بود ،
بچه ها جمع شده بودند توی سنگر برای دعای کمیل ، چراغا رو خاموش کردند ،
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود ، هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت ،
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ، ثواب داره !!
آخه الان وقتشه؟!
بزن اخوی ، بوی بد میدی !! ، امام زمان نمیاد توی مجلسمونا !!
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود!!
توی عطر جوهر ریخته بود !
بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند....
📕 شوخ طبعی ها
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#طنز_جبهه
برای اینکه شناسایی نشیم توی مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.
کد رمز آب هم 256 بود ، من هم بی سیم چی بودم ، چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید ، اما خبری نشد ، بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .
تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود ، من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستید برادرا؟! ، میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند....
تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند ، با صفا کد رمز رو که لو دادی !!
اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت....
راوی:آقای شالباف
📕 شوخ طبعی ها
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊 🕊
✅
🕊🕊🕊🕊
☺️ لبخند بــــــزن رزمنده ...
سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه ؛ یڪے از فرماندهان آمده بود منطقہ براے دیدار دوستان .
طے سخنانے خطاب بہ بسیجیان و از روے ارادت و اخلاصے ڪہ داشتند ، گفتند :
«من بند ڪفش شما بسیجیان هستم.»
یڪے از برادران نفهمیدم ، خـواب
بود
یا عبارت را درست متوجہ نشد ...🙃
از آن تہ مجلس با صداے بلند و رسا در
تأییـــد و پشتیبانے از این جملہ
تڪــبیر گفت ...😳😅
جمعیت هم با تمام توان اللہ اڪـبر گفتند و بنـد ڪـفش بودن او را تأییـد
ڪردند ... !😅😅
#تــڪبیـــــر
#طنز_جبهه
🌷 @majles_e_shohada 🌷
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
#طنز_جبهه
به سلامتی فرمانده🕵
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد
نگه داشتم😉
سوار كه شد،🙂
گاز دادم و راه افتادم
من با
سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!😍
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!😒 راست میگن؟!
گفتم: فرمانده گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
فرمانده مهدےباکری
🌷 @gomnam1311 🌷
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید