هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣8⃣
💠حکایت عباس ریزه😇
🔸من برای خودم کسی هستم. اما #فرمانده فقط می گفت: «نه❌! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» #عباس_ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم😔 و #سماق_بمکم!»
🔹وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند #مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم! 😞» چند لحظه ای #مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود.
🔸عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد😟. رفت طرف منبع آب و #وضو گرفت. همه حتی فرمانده #تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر🏕. دل فرمانده #لرزید💓. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند.
🔹 #وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند👥 به سوی چادر رفت. اما وقتی چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و #خوابیده😴، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
🔸فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی #وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم #حالش را بگیرم😏!»
🔹فرمانده با چشمانی #گرد_شده گفت😳: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل #اسپندی که روی آتش🔥 افتاده باشد از جا جهید و #نعره زد: 🗣«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه #نماز_شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو #عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم #تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»😂😂
🔸فرمانده چند لحظه #باحیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی #خنده_شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت😂: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.»
🔹عباس #شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی #نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم #نماز_شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها😄😄 عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی🚌 که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان #صلوات!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣1⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠همسر بزرگوار فرمانده ی شهید مرتضی حسین پور(حسین قمی)
🌷من معتقدم حق فرزندمن است که #پدرش را خیلی خوب بشناسد👌.
خوب به یاد دارم وقتی برنامه #ملازمان_حرم ،برنامه شهید علی یزدانی🕊 را نشان می داد ،مرتضی با دیدن صحبتها و اشکهای همسر شهید😭 تاب نیاورد و رفت #آشپزخانه و در گوشه ای گریه می کرد😭 تا من اشکهایش را نبینم.
🌷می گفت: #شهید که جایگاه خوبی دارد الان!!.گفتم: بله جای شهید خوب است،⚡️ اما #دردها زیاد است.
از این رو خودم شروع کردم به صحبت🎤 با رسانه ها تا این خاطرات ثبت شود📹، #دوستانش صحبت کنند و همه اینها مکتوب بماند.
🌷تا اگر روزی ماهم #نبودیم این مکتوبات به پسرم کمک کند تا #پدر و راه پدر را خوب بشناسد.تا همه شهدای مدافع حرم را #بشناسند👌.شاید برایمان خیلی سخت است😣 وقتی از دُر دانه های زندگیمان صحبت می کنیم از افعال #گذشته استفاده کنیم
همه فعلا،رفت و بود و گفت و.... است.
🌷اما می خواهیم #همه ی مردم آنها را بشناسند.خیلی خیلی دوست دارم آن قدر که همه #شهیدان همت و باکری را می شناسند و از آنها می گویند🔊وِرد زبانشان بشود امثال #شهیدبیضائی ها، #شهریاری ها و #شهیدحیدرها که خیلی مظلومانه شهید🕊 شدند. این ها باید سرِ زبانِ ما #دهه_شصتی ها بیافتد.
🌷همسرم #فرمانده ای بود که خالصانه شهید شد🕊 و #مظلومانه دفن شد.
پ.ن:سه رفیق
کجایی فرمانده 😔😔 هیچ وقت یادم نمیره چقدر وقتی #خبرشهادت این دو دوست صمیمی شونو شنیدند ناراحت شدند😭😔.
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#فرمانده_شهید_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید⁉️
📜وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی #شهیدآباد هم رفیقی💞 دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار🌷 رد شوید
از همانجا و از توی ماشین🚗 دستی بلند کنید✋ و برایم فقط یک #بوق بزنید.
#همین.
من آن بوق را بجای #فاتحه از شما قبول می کنم.😔
#شهید_محمود_صدیقی_راد
✍شهادت: عملیات بدر ۶۳/۱۲/۲۶
🕊محل دفن: شهیدآباد دزفول
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh