2⃣7⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠از زنان نفرین شده تاریخ نشدم
👌سخت بود #ندیدنش حتی برای لحظه ای😔 اما دوست نداشتم از #زنان_نفرین_شده تاریخ باشم❌ چراکه اگر در زمان امام حسین(ع)، زنان مردان خود را به #یاری_امام می فرستادند بی شک چنین اتفاقی هولناک رخ نمی داد.
🔰حال من از #خود و زندگی ام گذشتم تا اسلام را در حد وسع خودیاری کرده باشم✅ #عشق_واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی می کند و من می دانستم #حمید عاشق شهادت🕊🌷 است.
🔰اگر بارها به عقب برگردم بازهم این #مسیر را انتخاب خواهم کرد👌 و به همسرم💞 اجازه رفتن خواهم داد.
🔻از اشعار #شهید_سیاهکالی که در آخر وصیت نامه📜 نوشته است و آن بیانگر همه حرف و دلیل رفتن بود:↯↯
🔸همیشه یادتان💭 را من
به هنگام نظربازی
🔹ز رخسار #علی جویم
و این است اوج طنازی☺️
🔸همیشه با لبت آرام #میخندم
و با چشمان تو😍 مستم
🔹قسم خوردم به #جان_تو
که پای #رهبرم هستم✌️
🔸همیشه خار بودم من
به چشم #دشمن ناپاک
🔹خدا را شکر در #راهت
به خون❣ افتاده ام بر خاک
🔰باشد که همچون این شهید🌷 دانشجوی قزوینی ادامه دهنده #راه_شهدا و اهل بیت بوده و در این راه شهید شویم🕊 وگرنه خواهیم مرد😔
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 من پشیمانم
#خانواده_پایدار
#شهید_محسن_کلاهدوز
#همسرداری
#خاطرات_شهدا
#موشن_گرافی
🌷🍃کانال مسیر راه با شهدا🍃🌷
🍃 @masirshahid 🍃
5⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰از همان اوایل زندگی میدانستم عمر زندگیمان #کوتاه است.سبک زندگی و منش #علیرضاےعزیز گویای این بود که متاع وجودش را خدا خریدار است👌.
🔰نور شهدا💫 در چهره اش کاملاً مشخص بود.هميشه به او میگفتم:" #صورت نازنینت را دوست دارم😍.این صورت زیبا دست تو #امانت هست.
♨️رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون"
🔰ظاهر و چهره ی #علیرضاےشهیدم مصداق این روایت از امیرالمومنین بود که فرمودند:" ⚜هیچکس چیزى را در باطن خویش پنهان نمى دارد مگر اینکه 👈در سخنانى که از دهان او مى پرد، و در #چهره و قیافه اش آشکار مى گردد"..وقتي از زیبایی صورتش برایش میگفتم،از راز چشمان #شهیدهمت برایم میگفت..
🔰اینکه همسرشهید همت هم عاشق آن #چشمان_پاک و زیبای همسرش😍 بود.و سرانجام همان چشمها،زیباترین قربانی👌 در راه خدا شد..
🔰ميگفت :"توهم #عاشق صورت من هستی..ممکنه خدا این صورت را برای #قربانی انتخاب کنه."وقتی این داستان را برایم میگفت طاقت شنیدنش را نداشتم🚫..بسیار گریه میکردم😭..این 25 روزی که #سوریه بود مدام سفارش میکردم که مواظب #امانتی من باش.
🔰بعد از #شهادتشون،وقتی بالای سر پیکر مطهرش رفتم ،و سر و صورتش را نگاه کردم،دنیا روے سرم خراب شد😭. گفتم این بود رسم #امانتدارے؟؟
🔰براثر اصابت ترکش آر پی جی💥 به صورت و سر نازنین #علیرضاےشهیدم🌷 ،جان ناقابل را تقدیم درگاه #احدیت کرده بود..خدا زیبایی را به او داد و خریدار اصلیش هم خودش شد👌.خدا به صورت او هم جمال داد هم کمال.
#شهدا در راه خدا از #زیباترینهای زندگیشان گذشتند.
#شهید_علیرضا_نوری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📖 #خاطرات_شهدا
سال آخر دبیرستان ڪه با احمد همڪلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و ڪلاسها را به صورت مشترڪ برگزار ڪنند .
وضع ظاهریشون خوب نبود .
ما به این مسأله اعتراض ڪردیم .
البته خیلی از بچههای ڪلاس هم بدشان نمیاومد !
احمد خیلی جدّی و محڪم به معلم ریاضی ڪه این ڪار را ڪرده بود ، اعتراض ڪرد و گفت : « بچههای مردم به گناه میافتند ...»
معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود : « اگر رحیمی توی ڪلاس باشه من دیگه درس نمیدم .! »
خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخونه .
اینقدر پشتڪار داشت ڪه همون سال در رشته پزشڪی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد ...
دکتر شهید ...
#شهید_سید_احمد_رحیمی
#برترین_ڪنڪور
🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/majles_e_shohada
💠🍃💠🍃💠
✍ راوی : خواهر شهید
خیلی دوست داشتم بروم راهیاننور. نشد تا اینکه دوران دانشجویی قسمتم شد. مدام بهم پیام می داد. خیلی خوشحال شده بود. می گفت یادت باشه این سفری که رفتی سفر عادی نیست؛ تا می تونی استفاده کن. یک بار پیام داد که حس می کنم الان جای خیلی خوبی هستی. کنار شهدای تازه تفحص شده بودم. گفت کجایی؟ گفتم کنار شهدای گمنامم. خیلی خوشحال شد که در آن لحظه به من پیام داده است. گفت: برام خیلی دعا کن. چند ساعت بعد بهش پیامک زدم محسن من الان شلمچه ام. گفت غروب شلمچه خیلی قشنگه. وقتی این پیام ها را می داد بیشتر به عظمت جایی که رفته بودم پی بردم.
🌷شهید محسن حججی
📚 #کتاب_سربلند
#خاطرات_شهدا
@mabar_eshgh
8⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠همرزم شهید علیرضا قبادی
🔰بنده اولین باری که به منطقه اعزام شدم با #شهید_قبادی آشنا شدم؛ با شهید🌷 در منطقه بودم که ناگهان بیسیم📞 زدند که دشمن به ماشین یکی از بچهها حمله کرده است و متاسفانه تعدادی از بچه ها #شهید یا مجروح💔 شدهاند.
🔰شهید علیرضا به محض شنیدن خبر سریع خود را برای رفتن به منطقه مورد نظر آماده و #مسلح کرد. گفتم: علیرضا صبر کن تا نیروهای کمکی👥 بیایند. علیرضا گفت: نباید یک دقیقه هم صبر کرد❌ پیکر #شهدا و مجروحان نباید دست دشمن بیفتد. دشمن بچه ها را سلاخی می کند😔
🔰گفتم: آخه تعداد ما کم است؛ امکان دارد دشمن👹 کمین کرده باشد. علیرضا خیلی محکم گفت: هر که می خواهد بیاید #یاعلی وگرنه خودم تنها👤 می روم.
🔰وقتی #قاطعیت را در صدا و چهره اش دیدم گفتم: باشه من می آیم☝️تعدادمان ۶ نفر بود. #شهیدعلیرضا بچه ها را مسلح کرد و همراه اش چند خشاب پر و چند آر پی جی💥 اضافه آورد. خودش پشت فرمان ماشین تویوتا🚚 نشست و ما هم عقب ماشین.
🔰نزدیک #منطقه مورد نظر رسیدیم که شهید علیرضا ماشین را متوقف کرد⛔️ و به ما گفت: شماها پیاده👣 و با فاصله ۳متری از هم حرکت کنید! خیلی آرام و آهسته جلو می رویم. گفتم: علیرضا منقطه ساکت است! شهید علیرضا با لبخند گفت: آره زیادی #ساکت است!
🔰به منطقه مورد نظر رسیدیم دیدیم پیکر شهدا⚰ و مجروحان در کنار ماشین روی زمین افتاده است. خواستیم جلو برویم که #علیرضا با دست اشاره کرد همانجا سنگر بگیریم و آماده شلیک💥 باشیم. خودش یواش یواش به سمت ماشین🚙 حرکت کرد. با دست اشاره کردم علیرضا من هم بیایم؟ با اشاره گفت: #نه.
🔰با سرعت در ابتدا یک نفر👤 از مجروحان را روی دوش خود گذاشت و #عقب آورد. گفتم: علیرضا اجازه بده ما هم کمک کنیم. گفت: امکان دارد دشمن اینجا برای ما #کمین کرده باشد. شماها فقط هوای من را داشته باشید تا پیکر شهدا🌷 را هم بیاورم. ظرف یک ربع ساعت، شهید علیرضا تمام پیکرها را به دوش گرفت و آورد. تمام لباس های شهید علیرضا قبادی از #خون_شهدا قرمز شده بود. (درود خدا بر غیرتش)
🔰بعد از اینکه کارش تمام شد گفت: منطقه را ترک کنیم. به اینجای ماجرا که رسید، #همرزم_شهید آهی کشید و گفت: شهید علیرضا قبادی حتی نسبت به پیکر شهدا🌷 هم این چنین احساس مسئولیت می کرد. شهادت کجا و من کجا⁉️ هنوز آنقدر خود را تزکیه نکردم که #شهید بشوم😔😔
#شهید_علیرضا_قبادی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا
💠یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم.
💠 بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود
💠 تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نانو مقداری غذا امد.
💠گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم. ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم
💠تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود.
💠ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم. خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خنده اش را از ما می دزدید.
💠این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
#شهید_بابک_نوری🌷
@gomnam1311
📚 شهید حسن باقری
📝 اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش را بست.
گفت: به یاد بسیجیهایی که زیر آفتاب گرم میجنگند.
🔸برای خواندن خاطرات این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/حسن_باقری
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
🔹جزو نیروهای عملیاتی قدس 2 بودم. فرمانده گردان ما علی اصغر خنکدار بود . ایشان علاقه عجیبی به بچه های اطلاعات داشتند و همیشه با نهایت احترام و فروتنی با آن ها برخورد می کردند .
🔸وقتی به همراه بچه ها به گشت می رفتیم و بر می گشتیم ،می دیدیم که ظرف های غذایمان شسته است. از هر کسی که می پرسیدیم پاسخی نمی یافتیم. دو سه روزی گذشت در این فکر بودیم که چه کسی این کارها را انجام می دهد.
🔹یک روز که زودتر از زمان مقرر به محل استقرار برگشتیم با کمال تعجب متوجه شدیم که باز ظرف ها شسته است وکنار سنگر فرماندهی گردان چیده شده است . از آقای خنکدار سوال کردیم که این ظرف ها را چه کسی شسته و در این جا گذاشته است . ایشان چیزی نگفت .
🔸از سکوتش متوجه شدیم که خودش ظرف های غذای ما را می شوید. ایشان وقتی ما برای انجام ماموریت می رفتیم می آمدند و ظرف های ما را می شستند .
🔹قبل از عملیات والفجر هشت من و شهید علی اصغر خنکدار در پایگاه شهید بهشتی اهواز داشتیم قدم می زدیم . و در رابطه با مسایل روز صحبت می کردیم .
🔸در حین صحبت شهید خنکدار به من گفت : « می خواهم برای موضوعی پیش سردارمرتضی قربانی بروم ولی خجالت می کشم . » به او گفتم : « در چه رابطه ای است ؟ » کمی مکث کرد و گفت : « ما صد در صد شهید خواهیم شد .
🔹بعد از ما خانواده ی مان بی سرپرست خواهند شد ؛ می خواهم بروم به او بگویم به من وامی دهد تا سرپناهی برای همسر و فرزندانم بسازم . »
🔸من حرف هایش را تصدیق کردم . با هم به سوی ساختمان فرماندهی رفتیم . وقتی به چند قدمی اتاق فرماندهی رسیدیم،ایستاد.
🔹گفتم : « چی شد ؟ » با حالت خاصی که بیشتر به چهره آدم های پشیمان می خورد ، گفت : « شیطان را ببین ! داشت چه کار می کرد ؟! یادم رفت که خدا کفیل زن و بچه ام خواهد بود . » به من گفت برگردیم . در بین راه هی استغفار می کرد .
📎فرماندهٔ گردان امام محمدباقر(؏)لشگر۲۵ کربلا
#سردارشهید_علیاصغر_خنکدار🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۱/۱/۱۹ قائمشھر ، مازندران
شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ فاو ، عملیات والفجر ۸
#مرگ_بر_آمریکا
@gomnam1311
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا❤
▫️زمانی که هادی در بازار آهن فعالیت میکرد، همیشه دست خیر داشت، خصوصاً برای هیئتها بسیار خرج میکرد.
▫️هادی میگفت باید مجلس امام حسین (علیه السلام) پر رونق باشد، باید این بچهها که هیئت میآیند خاطره خوشی داشته باشند.
▫️هربار که برای هیئت و یا کارهای فرهنگی مسجد احتیاج به کمک مالی داشتیم اولین کسی که جلو میآمد هادی بود. همیشه آماده بود برای هزینهکردن.
▫️یکبار به هادی گفتم :
از کجا این همه پول میاری؟ مگه توی بازار چقدر بهت حقوق میدن؟
▫️خندید و گفت : از خدا خواستم که همیشه برای این طور کارها پول داشته باشم. خدا هم کمکم میکنه.
▫️پرسیدم : چطوری؟
▫️گفت : باید تلاش کرد. برای اینکه برخی خرج ها رو تأمین کنم، بعد از کار بازار آهن، با موتور کار میکنم. بار میبرم، مسافر و...خدا هم توی پول ما برکت قرار می ده.
#هدایت_تا_شهادت
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🌺
بر سر مزار 👇👇
#شهید_سید_احمد_پلارک
🌹🌹یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🌹🌹
🦋🌹🦋 @abbass_kardani 🌹🦋🌹
#خـــاطرات_شهدا
پدر شهید طاهری می گفت ،
می خواستم خانه را برای هیئت آماده کنیم .
خسته بودم ، دراز کشیدم و خوابیدم ، بلافاصله پسرم به خوابم آمد .
گفتم ، حسن تو رفتی و شهید شدی و... من مانده ام با این همه کار ، راستی امشب اینجا می مانی برای هیئت؟
پسرم لبخندی زد و گفت ،
نه پدر جان ، امشب نیستم .
بعد نام یکی از همسایگان محله قدیم ما را برد و گفت ،
امشب شب اول قبر فلانی است . او حقی گردن من دارد ، باید بروم به او سر بزنم و کنارش باشم .
گفتم ، این شخصی که می گویی از اراذل و ... بود ، او چه حقی گردن تو دارد؟!
گفت ، روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود ، مردم همراه پیکر من به سمت خانه آمدند ، این بنده خدا یک شلنگ آب از خانه اش بیرون انداخت و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان من آب داد ، او همینقدر گردن من حق دارد .
پدر شهید می گفت ،
از خواب بیدار شدم و سریع به محله قبلی رفتم .
درست بود . حجله زده بودند و همان شخصی که پسرم گفته بود آن روز تشییع شده بود .....
#شهیدحسن_طاهری
📕 شهیدان زنده اند
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#مرگ_بر_آمریکا
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
@gomnam1311
•┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا🌷
💠بنده سی…نیروی دیده بانی هستی؟
🔰مرحله سوم عملیات «والفجر ۴» بود؛ از پادگان گرمک یک جاده آسفالتهای بود که به سمت پنجوین میرفت و کنار جاده یک ارتفاعی بود که به آن کله قندی میگفتیم.
🔰بالای این ارتفاع عراقیها مستقر بودند و پایین آن ما یک خاکریزی زده بودیم و قرار بود یک گردان شبانه روی آن عملیات کند؛ هوا تقریبا گرگ و میش بود که همه پشت خاکریز مستقر بودیم و منتظر بودیم تا قرارگاه دستور حمله را صادر کند.
🔰ناگهان یک خودروی تویوتا با چراغ روشن و نوربالا به سمت گردان مستقر در پشت خاکریز آمد، هرچه همه رزمندگان فریاد زدند که «چراغ را خاموش کن! خاموش کن!» توجهی نکرد تا اینکه آمد و ۲۰ متری ما ایستاد و آنوقت چراغهای خود را خاموش کرد.
🔰من گفتم الان است که مهدی باکری یک کشیده در گوش راننده آن بزند اما آقا مهدی به زبان ترکی به او گفت: الله بنده سی… نیروی دیده بانی هستی؟ راننده گفت که «نه نیروی تدارکات هستم»، آقا مهدی گفت: من فکر کردم نیروی دیدهبانی هستی و داری نوربالا میزنی که عراقیها ما را ببینند.
🔰در حالی که این راننده با کار خود ممکن بود به یک گردان آسیب وارد کند، برخورد آقا مهدی با وی همینگونه بود و از طرفی نیز برای دیگران درس بود که در هر شرایطی بتوانند خونسردی خود را حفظ کنند آقا مهدی همیشه یک چهره ساده و بیتکلف، همراه با یک لباس ساده داشت و در هر جمعی که بود، کسی نمیفهمید که وی فرمانده لشگر است.
📎فرماندهٔ دلاورلشگر ۳۱ عاشورا
#سردارجاویدالاثر_مهدی_باکری🌷
#ایام_شهادت
ولادت : ۱۳۳۳/۱/۳۰ میاندوآب ، آذربایجانغربی
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۵ جزیرهٔ مجنون ، عملیات بدر
https://eitaa.com/joinchat/2590638082Cd5b472439f