eitaa logo
رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
130 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
49 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹کانال شهدا و علما شروع به کار کرد برای اینکه با محتوا قابل عمل کردن سخنان و شیوه زندگانی معصومین علیهم السلام ، علما و شهدا بتوانیم زمینه ساز ظهور باشیم و بتوانیم دیگران را هم مشتاق به ظهور بابا جانمان بکنیم @asemon_1311
مشاهده در ایتا
دانلود
💠یادی کنیم از دو رفیق مدافع حرم #شهید_مجید_قربانخانی🌷 #شهید_مرتضی_کریمی🌷 💢مجید از #نوجوانی عضو بسیج و #بچه‌هیئتی بود اما آن‌قدر وابسته به این فضا نبود که روزی مدافع حرم شود. 💢دوستی او با #مرتضی_کریمی همه چیز را تغییر داد 💢این دوستی برای مجید سرآغاز یک #تحول بزرگ بود، تحولی که او را به دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه رساند و نهایتاً تا لحظه شهادت #همراه مرتضی کریمی بود و با او در یک منطقه و یک عملیات به شهادت رسیده است. 💢مجید که عاشقانه حضرت زینب سلام الله علیها را دوست داشت چندی قبل از اعزامش توسط #مرتضی_کریمی به مجلس روضه دعوت میشود... 💢در مجلس، روضه حضرت زینب(س) خوانده میشود، آن شب مجید خیلی گریه میکند و تصمیم به رفتن به #سوریه میگیرد. در سفر کربلا طلب #شهادت میکند، او به کلی تغییر کرده بود... 💢نمازهای اول وقت، وصیت‌نامه‌نویسی و زمزمه‌های عاشقانه‌اش در هیئت گویای این #دگرگونی بود 💢وقتی عنوان کرد که می‌خواهد به سوریه برود، کسی از نزدیکانش باور نمی‌کرد که او #اهل این مجاهدت باشد اما خیلی زود راهی شد و 21 دی‌ماه سال 94 او به‌ همراه همرزمانش همچون #شهید_مصطفی_چگینی #شهید_مرتضی_کریمی #شهید_محمد_آژند در #خان‌_طومان_سوریه به شهادت رسید، مرتضی کریمی جاویدالاثر شد و پیکر مجید نیز بعد از 3 سال مفقودی کشف و به وطن بازگشت. #شادی_روحشان_صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 🔻راوی: دوست و همرزم شهید 💠دورفیقی که قراربود باهم صابرینی شوند 🔰آقا علیرضا بریری و بنده در هایی که از لشکر ۲۵ کربلا اعزام میشدیم🚌 اکثرا بودیم و مثل دو برادر در کنار هم👥 بودیم. 🔰علیرضا به عنوان گروهان، در گردان حمزه مشغول به خدمت بود و با اینکه در ماموریت بود، همیشه از علاقه💖 خودش برای ادامه خدمت در صحبت میکرد. 🔰میگفت: حتی شده به عنوان ، دوست دارم که در آنجا خدمت کنم✌️ و در ماموریت های متعدد و متنوعِ عملیاتی آنها انجام کنم... 🔰چون هم آمادگی جسمانی و هم اطلاعات نظامی بالایی داشت و این صحبت ها تا ماموریتِ سال ۹۵🗓 ادامه داشت. 🔰تا اینکه یکروز که در ، در "خانطومان" بودیم که سردار رستمیان، فرمانده وقت لشکر برای بازدید👀 به سمت ما و که فرمانده تَلِّ(تپه) ۲ بودند، آمدند... 🔰در آنجا، آقا علیرضا از خودش به ادامه خدمت در گردان صابرین با سردار صحبت کرد و آنقدر کرد که سردار اول خندید😄 و گفت که اگر از این ماموریت زنده برگشتیم🌷 و عمری بود با پیشنهادت موافقت میکنم✅ 🔰خلاصه آن ماموریت رو تموم کردیم ولی برگشتیم و...😔چند وقتی از آن ماموریت و علیرضا گذشت و رفتم خدمت سردار رستمیان و صحبت علیرضا🌷 با ایشون رو مجددا یادآوری💬 کردم. 🔰موافقت ایشون رو گرفتم⚡️ولی دیگر علیرضایی نبود🚫 که با هم دوره بریم و با هم انتقالی به گردان صابرین بگیریم😔 ولی باور دارم ک او است و من الان در گردان صابرین تنها نیستم❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠پای حرفهای یک (2/2) میگفت: بعد از شهادت روح الله زنگ زد بهم و گفت: ببین همسر مصطفی رو؛ چقدر محکمه👌... تو هم دوست دارم اگه اینطوری باشی☺️ 🌷میگفت: روح الله واسه من مثل بود؛ از قنوت های نمازش حاجت✨ میگرفتم! 🌷میگفت: خیلی ها میگن شهید مرده🙁، نیست دیگه کنارت⚡️ اما من این روزا روح الله رو بیشتر از زمانی که کنارم بود ؛ آدمایی که دنبال جسم ان رو مرگ میبینن... باید نگاه رو تغییر داد👀... ما خدا رو نمیبینیم و لمسش نمیکنیم ⚡️اما همیشه هست و کمکمون میکنه☺️. 🌷میگفت: خط مقدم ایران🇮🇷...اگه شوهرای ما جلوی داعش اونجا مقاومت نمی کردند 🚫الان داعش وسط ایران بود😨 🌷میگفت: خیلی وقتا بهم میگن شهید شده عوضش کلی پول 💰و سهمیه و اینا بهتون میدن😏... بهشون میگم به ولله اگر دربرابر یک میلیارد حاضر باشید ما رو به هنگام زنده بودن همسرامون و دلتنگی 💔ما بعد از رو تحمل کنید. 🌷میگفت: روح الله همیشه میگفت من به خاطر این چادر 🌸روی سرت دارم میجنگم، نیاد روزی که روو سرت نباشه😔. 🌷میگفت: خدا خودش توی# قرآن گفته جهاد، مرگ هیچ کس رو جلو عقب نمیکنه❌... پس اگر هم نمیرفتن، اجلشون اون موقع بود...چه خوب که رفتن🕊... 🌷میگفت: چون راکت خورده بود به روح الله و شهید سرلک تقریبا هیچی ازشون برنگشت😔 به ما از روح الله نشون دادن... . 🌷میگفت: ایشالا یه روز میشه شلمچه... اردوی راهیان میریم سوریه😍 و محل همسرامون رو میبینیم... 🌷میگفت: برامون که توو این راه صبور باشیم... ماهایی که عزیزترین❤️ کسمون همه چیزمون رو توو راه دادیم... 🌷میگفت: اگر یه چیز تو زندگیم باشه که به سبب اون توفیق پیداکردم که عنوان بگیرم، ... ♨️متولد بود اما ادبياتش شده بود همان ادبيات 👈همسران شهيد در سالهاي دهه شصت ... همان استحكام... همان دل قرص... همان شور و حال... و من در تمام طول حرف زدن هايش به اين فكر ميكردم كه او قد كشيده در همين دهه اي ست كه ميلياردها ميليارد همايش ها و سمينارهاي بي حاصلى كرده اند😔 كه نكند تهاجم فرهنگي او و هم نسلانش را به بيراهه🔞 ببرد... 😭 🍃🌹🍃🌹
#ستاره‌های_زینبی سوریه که رفت زنگ زد و گفت مادر امام رضا(ع) #غریب نیست بیایید ببینید حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) چقدر مظلومه😢، هیچ کس جز ما #مدافعین توی حرم نیست. این ها را تعریف میکرد و اشک 😭می ریخت. عکسش کنار ضریح را فرستاد که با چه #مظلومیتی گردنش را کج کرده و به ضریح تکیه داده.😔یکی از اقوام آمده بود خانه و به عنوان #دلسوزی میگفت : چرا گذاشتیم سجاد به جنگ برود⁉️ سجاد را به اجبار بردند. گفتم : بله ، سجاد با اجبار رفت ولی نه به اجبار ما، دو هفته روزه #نذر کرد تا خدا کمک کند و برود. بعد از دو هفته روزه گرفتن خدا حاجتش را داد و😇 رفت. #جوانی بود که خودش میخواست همه جوان هایی که رفتند خودشان میخواستند 💯خیلی از دوستان سجاد الان در #سوریه هستند چند نفری هم تازه برگشته اند ما الان در محله چند شهید و دوتا #جانباز داریم. ✍ به روایت مادر بزرگوار شهید #شهید_سجاد_عفتی🌷 #سالروز_ولادت 💠 @ramzeamaliyat
. 🔹نام کتاب: #راز_پلاک_سوخته ( بر اساس دست‌نوشته‌ها و خاطرات #شهید_مدافع_حرم #مهدی_طهماسبی در سوریه) 🔹به قلم: #علی_ابراهیمی_گتابی 🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی 🔹تعداد صفحات: 256 صفحه 🔹قیمت پشت جلد: ۲۵۰۰۰تومان / قیمت با ۲۰درصد تخفیف: ۲۰۰۰۰تومان . 📚️برشی از کتاب این کتاب بدون هیچ گونه داستان پردازی تخیلی و غیر‌واقعی، هرآنچه #مهدی_طهماسبی در دو سفرش به #سوریه دیده بود و در #دفترچه_خاطراتش قبل از شهادتش نوشت و همچنین با بهره‌گیری از برخی #دست‌نوشته_های به جا مانده از او و مصاحبه از دوستان و همرزمان به رسم وظیفه و امانت‌داری علاوه بر رفاقت و برادری نوشته شده. با تذکر و یادآوری به اینکه تمامی اسامی موجود در کتاب به نوشته خود شهید بنا بر #مسائل_امنیتی، #نام_جهادی و مستعار است؛ همچنین دریچه نگاهی که در هر #عمليات مبنی بر نقاط ضعف یا قوت به روی مخاطب باز می شود، از زاويه ديد خود شهید است، بدون هیچ دخل و تصرفی. این کتاب ماجرای زنده رزمنده گمنام #نسل_سوم_انقلاب اسلامی است که در لباس #مدافع_حرم برای دفاع از حریم آل‌الله به سوریه رفت. کسی که در میان مردم زندگی کرد؛ مردم را می‌شناخت و با آنها بود. فرشته نبود. از آسمان نیامد. انسانی زمینی و خاکی بود؛ اما با اخلاصش شاهراه های آسمان را خوب شناخت. در راه رسیدن به قله #سعادت ، رنج کشید تا به گنج #شهادت رسید. گنجی که کلید آن یک #پلاک_سوخته بود.... @masirshahid
5⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰از همان اوایل زندگی میدانستم عمر زندگیمان است.سبک زندگی و منش گویای این بود که متاع وجودش را خدا خریدار است👌. 🔰نور شهدا💫 در چهره اش کاملاً مشخص بود.هميشه به او میگفتم:" نازنینت را دوست دارم😍.این صورت زیبا دست تو هست. ♨️رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون" 🔰ظاهر و چهره ی مصداق این روایت از امیرالمومنین بود که فرمودند:" ⚜هیچکس چیزى را در باطن خویش پنهان نمى دارد مگر اینکه 👈در سخنانى که از دهان او مى پرد، و در و قیافه اش آشکار مى گردد"..وقتي از زیبایی صورتش برایش میگفتم،از راز چشمان برایم میگفت.. 🔰اینکه همسرشهید همت هم عاشق آن و زیبای همسرش😍 بود.و سرانجام همان چشمها،زیباترین قربانی👌 در راه خدا شد.. 🔰ميگفت :"توهم صورت من هستی..ممکنه خدا این صورت را برای انتخاب کنه."وقتی این داستان را برایم میگفت طاقت شنیدنش را نداشتم🚫..بسیار گریه میکردم😭..این 25 روزی که بود مدام سفارش میکردم که مواظب من باش. 🔰بعد از ،وقتی بالای سر پیکر مطهرش رفتم ،و سر و صورتش را نگاه کردم،دنیا روے سرم خراب شد😭. گفتم این بود رسم ؟؟ 🔰براثر اصابت ترکش آر پی جی💥 به صورت و سر نازنین 🌷 ،جان ناقابل را تقدیم درگاه کرده بود..خدا زیبایی را به او داد و خریدار اصلیش هم خودش شد👌.خدا به صورت او هم جمال داد هم کمال. در راه خدا از زندگیشان گذشتند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠من یک روز شهید می‌شوم 🌷 #حسین_ولایتی_فر در شش تیرماه 1375 در شهرستان #دزفول دیده به جهان گشود. هشت سالگی عضو #جلسات_قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن #روحیات حسین گذاشت. 🌷در 20 سالگی جذب سپاه شد. دوره‌های #تکاوری را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره‌های ابتدایی #اهواز بود. 🌷در جمع رفقای هیئتی حسین لقب #سردار داشت. همیشه می‌گفت: «من یک روز شهید می‌شوم.» 🌷هیچ‌وقت اهل ریا نبود، اما یکجا #ریا کرد آنجایی که گفت:«بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می‌دانم شهید می‌شوم.» همیشه می‌گفت: «من یک روز #شهید می‌شوم.» 🌷حتی یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون کرد. حسین هم می‌گوید: «حالا که مرا از کلاس بیرون می‌کنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید #شهید_آینده را از کلاس بیرون می‌کنید.» 🌷چند وقتی پیگیر اعزام به #سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند #مدافع_حرم شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به #شهادت رسید. #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷هادی یک بسیجی مخلص و با اخلاق بود. در تمامی کارهای بسیج بدون منت با دل و جان کار می‌کرد. به‌واسطه اخلاق نیکویش، خیلی از بچه‌ها او را دوست داشتند. طوری برخورد می‌کرد که همه عاشق او می‌شدند. هادی قبل از اینکه وارد سپاه شود، در بسیج ویژه مشغول فعالیت بود و بسیار علاقه داشت که سریعتر به #سوریه برود. شهید شجاع توسط #شهید_محمودرضا_بیضایی آموزش نظامی را بصورت تخصصی دید و از همان دوران ارادت خاصی به این شهید داشت. 😔وقتی خبر شهادت شهید بیضایی را شنید، بغض عجیبی گلویش را گرفت و گفت: «باید انتقام شهید بیضایی را از این داعشی‌های #نجس بگیرم...». #مدافع_حرم #شهید_هادی_شجاع سالروز شهادت : ۹۴.۰۷.۲۸ Defapress @gharibshahid کانال #شهید_قاسم_غریب 👆🌷
🔴 شهادت پایان جنایات در شد. شهادت محسن نوید شکست را داد. شهادت حاج قاسم هم قطعا نابودی و را خواهد داد.. . @gomnam1311
🔴🔴آخرین روز قبل از واقعه ... ⏪اسرار ناگفته از آخرین روز زندگی سپهبد سلیمانی پنج‌شنبه(98/10/12) ساعت 7 صبح با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. . ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در حاضرند. . ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. . گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه . آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... . ساعت 11:40 ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! . ساعت 3 عصر حدود ! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود حاج‌قاسم عازم شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... . ساعت حدود 9 شب حاجی از به دمشق برگشته شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم است و هماهنگی کنند سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسین بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته! بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد ساعت 2 صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود. (راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون) @gomnam1311
2.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فيلم ديده نشده از حاج ⁧⁩ و سردار رحيم نوعي اقدم فرمانده قرارگاه حضرت زينب در ⁧⁩ وقتی حاج قاسم از نیرویش طلب شفاعت می کند...
🔰تهران که بود، با ماشین🚗 خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت؛ بقول معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم👥 بودیم نگرانش می‌شدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد📳 همه‌اش هم تماس‌های . 🔰چند باری خیلی جدی به او گفتم اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است⚠️ ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد؛ گاهی هم خیلی خسته و بود اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست؛ با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود👌 خیلی. 🔰من هیچوقت توی ماشینش احساس نکردم❌ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود☺️ یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از یاد گرفتم؛ توی هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با نمیرم⁉️» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh