eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
549 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
آذر ماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آنجا که برای تبلیغ برویم سمت منطقه کهکیلویه. مسئول ما هم آقا مصطفی بود. رسیدیم به ایستگاه ژاندارمری.😒 افسر نظامی آمد بالا و با تعجب نگاه کرد. چهارده طلبه همگی در یک اتوبوس. به راننده گفت اینها بلیط دارند؟ راننده گفت : بله، بدون بلیط که نمیشه سوار شد. افسر داد زد🗣️ : بگو بلیط رو بیارن تو پاسگاه! مصطفی بلیط را برداشت و رفت پایین. بعد همه ما را پیاده کردند. گفتند 💼💼ساک های ما را هم از ماشین خارج کنند. افسر نگهبان ساک مصطفی را از دستش گرفت و گذاشت رو میز رئیس پاسگاه! نفس در سینه همه ما حبس شد😶😶 رنگ از چهره ها پرید در آن شرایط و اوضاع و احوال همین را کم داشتیم سایتهای ما پر از اعلامیه📜📜 و تصاویر حضرت امام بود همه دلهره داشتیم به جز مثبت مصطفی افسر نگهبان زیپ س** را باز کرد مقدار زیادی جزوه و کاغذ داخل س** بود بعد هم با صدای بلند داد زد این کاغذها چیه اون تو همه ما دست و پام رو کرده بود اما با آرامش گفت مگه نمیبینی ما کلمه این اینها هم درس و مشق ما ماست الان هم درس تعطیل شده داریم برمیگردیم اصفهان دوباره داد زد جمع کنید این آتو آشغال ها را و بعد هم مترو پرت کرد مصطفی سریع زیر💼 ساک را گرفت که برنگردد آخه همه عکسها و اعلامیه ها را آنجا جاسازی کرده بود این داستان ادامه دارد........ ♦️♦️♦️♦️♦️ @gomnam_chon_mostafa
ادامه داستان در روستاهای کهگیلویه پخش شدیم. قرار شد ده شب برای مردم سخنرانی کنیم. از شب اول تا شب عاشورا. هر شب هم از یکی بگوییم. یک شب هویدا، یک شب نصیری، تا شب عاشورا که بزنیم به آخر خط و از شاه حرف بزنیم. 😳😳 روحیه ی مدیریتی و سعه‌ ی صدر مصطفی از همان ایام مشخص بود. او به خوبی گروه را در آن ایام رهبری می‌کرد. مصطفی روستای بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داد باید 📜طومار درست کنیم و بفرستیم🕌 قم برای حمایت از امام خمینی رحمت الله علیه ما هم مشغول کار شدیم با روستایی ها صحبت میکردیم و آنها ✍️✍️هم امضا می کردند. شب پنجم محرم بود. ساواک فهمید! قبل از این که دستگیر شویم فرار کردیم.🏃‍♂️🏃‍♂️.. همگی با یک🚎 مینی بوس رفتیم شهرضا. وارد شهر که شدیم دیدیم اوضاع خیلی به هم ریخته است! مردم به بهانه محرم تظاهرات کردند و مجسمه شاه را پایین کشیدند😄 مینی بوس کنار خیابان ایستاد. همین که از ماشین پیاده شدیم مامور ها ما را گرفتند و شروع کردم به زدن. گویی فکر می کردند همه چیز تقصیر ما بوده! مصطفی را بیشتر از همه زدند. بعد همه ما را ریختن توی کامیون نظامی🚚 و بردند
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#تبلیغ📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام می‌شد
آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آنجا برای تبلیغ برویم سمت منطقه ی کهکیلویه. مسئول ما هم بود🤓 رسیدیم به ایستگاه ژاندارمری. افسر نظامی آمد بالا و با تعجب نگاه کرد😳 چهارده طلبه همگی در یک اتوبوس😐 به راننده گفت: اینها بلیت دارند؟؟؟🤨 راننده گفت : بله، بدون بلیت که نمیشود سوار شد😏 افسر داد زد : بگو بلیت رو بیارن تو پاسگاه! بلیت را برداشت و رفت پایین. بعد همه ی ما را پیاده کردند؛ گفتند ساک های ما را هم از ماشین خارج کنند! افسر نگهبان ساک مصطفی را از دستش گرفت و گذاشت روی میز رئیس پاسگاه! نفس در سینه ی همه ی ما حبس شد😥 رنگ از چهره ها پرید😰 در آن شرایط و اوضاع و احوال همین را کم داشتیم! ساک های ما پر از اعلامیه و تصاویر حضرت امام بود😱 همه دلهره داشتیم بجز ! افسر نگهبان زیپ ساک را باز کرد. مقدار زیادی جزوه و کاغذ داخل ساک بود🗞 بعد هم با صدای بلند داد زد : این کاغذ ها چیه این تو😡 همه ی ما دست و پامون رو گم کرده بودیم! اما مصطفی با آرامش گفت : مگه نمیبینی؟ ما طلبه ایم! این ها هم درس و مشق ماست! الان هم تعطیل شده ایم داریم برمیگردیم اصفهان!😊 دوباره داد زد : جمع کنید این آت و آشغال ها رو ... و بعد هم ساک رو پرت کرد😒 سریع زیر ساک رو گرفت که برنگردد. آخه همه عکس ها و اعلامیه ها را آنجا جاسازی کرده بود😬 به روایت یکی از طلاب علوم دینی ادامه دارد .... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#بازداشت آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آ
ادامه ... در روستاهای کهکیلویه پخش شدیم؛ قرار شد ده شب برای مردم سخنرانی کنیم🎙 آ شب اول تا شب عاشورا. هرشب هم از یکی بگوییم. یک شب هویدا، یک شب نصیری، تا شب عاشورا که بزنیم به آخر خط و از شاه حرف بزنیم 👑 روحیه ی مدیریتی و سعه ی صدر مصطفی از همان ایام مشخص بود😇 او به خوبی گروه را در آن ایام رهبری میکرد!☺️ روستای بالا بود. خبر ها اول به او می‌رسید. پیغام داد باید یه طومار درست کنیم و بفرستیم قم برای حمایت از امام خمینی(ره) ما هممشغول کار شدیم. با روستایی ها صحبت کردیم و آنها هم امضا میکردند📃 شب پنجم محرم بود. ساواک فهمید😬 قبل از اینکه دستگیر شویم فرار کردیم🤪 همگی با یک مینی بوس رفتیم به سمت شهرضا. وارد شهر که شدیم دیدیم اوضاع خیلی بهم ریخته است! مردم به بهانه ی محرم تظاهرات کردند و مجسمه ی شاه را پایین کشیدند😍 مینی بوس کنار خیابان ایستاد. همین که از ماشین پیاده شدیم مامور ها ما را گرفتند و شروع کردند به زدن😕 گویی فکر می‌کردند همه چیز تقصیر ما بوده😐😂 را بیشتر از همه زدند😔 بعد همه ی ما را ریختند توی کامیون نظامی و بردند زندان. در زندان شهرضا گفت : باید امضا های مردم رو از بین ببرم؛ الان اگه بیان برای بازجویی، اون ها رو پیدا میکنن. هرچی کاغذ امضا شده توی کیف و جیب ها بود جمع کرد، گذاشت تو جیبش و رفت دم در زندان. با صدای بلند سرباز رو صدا کرد و گفت : سرکار من دستشویی دارم!😬 رفت دستشویی. سرباز هم کنار در ایستاده بود. چند دقیقه بعد هم برگشت😌 پرسیدم : مصطفی چکار کردی؟!! گفت : هیچی، اسم آیت‌الله خمینی رو از تو تمام برگه ها درآوردم، بعد هم بقیه ی کاغذ ها رو از بین بردم😁 با تعجب گفتم : اسم امام رو چکار کردی؟!😐 بی مقدمه گفت : همه رو گذاشتم تو دهانم، بسم‌الله‌ گفتم و قورت دادم!😌 صبح روز بعد همه ی ما چهارده نفر را آزاده کردند. افسر نگهبان گفت : شانس آوردین، خبر شما به اصفهان رسیده و آیت‌الله خادمی از اصفهان گفته باید این طلبه ها آزاد بشن😒 ما هم حرکت کردیم و آمدیم اصفهان. اوضاع اصفهان هم دست کمی از شهرضا نداشت. حکومت نظامی اعلام شده بود. ما هم مخفیانه رفتیم خانه ی 👀 با کمک آقا مرتضی برادر ایشان لباس هایمان را عوض کردیم و راهی شهر های خودمان شدیم. به روایت یکی از طلاب علوم دینی ❤️ @gomnam_chon_mostafa