eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
549 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کار🛠 ادامه ... عجیب بود😶 مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش میداد! آن هم مخفیانه👀 مثلا پول را به آقا
💛 امام علی علیه‌السلام در بیان صفات یکی از دوستانش می‌فرماید: در گذشته برادری داشتم در راه خدا که دنیا در برابر دیدگان او کوچک بود و ... امام، کوچک دیدن دنیا را یکی از صفات برجسته ی این دوست خود می‌داند. اگر بخواهیم را در یک جمله تعریف کنیم، مصداق این کلام مولایش بود : " دنیا در برابر دیدگانش کوچک بود. آنچه برای او مهم به شمار می‌آمد عمل به تکلیف و انجام به دستورات خداوند بود." وقتی وارد قم شد عشق به وجود مبارک آقا امام زمان عجل‌الله‌ او را به جمکران کشاند.😍 عصر سه شنبه از قم حرکت می‌کرد؛ آن هم با پای پیاده! همه ی هفته برنامه ی او این بود. پیاده رفتن تا منزل یار.😇 عاشقانه می‌رفت تا به سمت مسجد جمکران برسد. جای جای این مسجد باصفا یاد و خاطره ی اشک و ناله های مصطفی را در خود حفظ کرده.😢 در طول هفته هم هرگاه دچار خستگی روحی میشد راه درمان خود را میدانست؛ مسجد جمکران در او تغییر روحی ایجاد میکرد.🙃 فراموش نمیکنم؛ یکبار با دوستان صحبت کرد و گفت : میخواهم هر سه شنبه با پای پیاده به جمکران بروم. عده ای این کار را بی فایده خواندند😏 عده ای او را تشویق کردند و گفتند : همراهت هستیم🤩 اما چند هفته از گذشت آنها هم سرد شدند😕 دیگر ادامه ندادند؛ اما مصطفی ثابت و استوار هرهفته با پای پیاده عازم جمکران میشد. 💪 گریه ها و نماز های خالصانه ی در جمکران تا مدت ها روح معنوی را در او تقویت میکرد. در راه اشک میریخت😭 ناله میکرد؛ آقا را صدا میکرد و یقینا جواب میگرفت! به اعتقاد بسیاری از دوستان، مصطفی به هرکجا که رسید نتیجه ی همین توسلات جمکران بود🤲 این توسل به امام زمان عجل‌الله فقط مربوط به جمکران نبود. مصطفی هرکجا که بود آنجا را جمکران میکرد😍 توسل به امام زمان عجل‌الله را هیچگاه ترک نمیکرد. شاهد نجوا های عاشقانه ی اوست❤️ آنجه که ناله میزد یابن الحسن کجایی؟ آقا چرا نیایی😭 در کردستان، در منطقه ی جنوب و در عملیات های مختلف با توسل به امام زمان عجل‌الله پیروزی های بزرگی را نصیب رزمندگان کرد. " او هرچه داشت نتیجه ی ارتباط معنوی با امام زمان بود. " به روایت یکی از علمای حوزه ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#جمکران💛 امام علی علیه‌السلام در بیان صفات یکی از دوستانش می‌فرماید: در گذشته برادری داشتم در راه
📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام می‌شدند. مصطفی به همراه تعدادی از طلبه های وارسته به سوی منطقه ی کهکیلویه اعزام شد. یاسوج و روستا های اطراف آن محل تبلیغ و سخنرانی های او بود. میگفت : اینجا محروم ترین نقاط ایران است. طبیعت زیبایی دارد اما مردم اینجا واقعا انسان های محرومی هستند🙁 مدتی در روستای " فلارد " فعالیت کرد. مردم آن منطقه به عشق میورزیدند😍چون فقط به عنوان عالم دین به آنجا نیامده بود. برای کشاورزان ساده دل مانند پسری مهربان بود. او به دنبال حل مشکلات آنها بود.😇 حل گرفتاری های مردم را توفیق خدا میدانست، زیرا امام حسین عليه‌السلام فرمودند : " حاجات مردم به سوی شما از نعمت خدا برای شماست. از ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است. " مردم با علاقه به دنبال او بودند😌 او هم از هیچ کاری براز تبلیغ دین و نزدیک شدن به مردم دریغ نمیکرد. سال بعد منطقه ای را پیدا کرد که محروم تر از فلارد بود🤭 روستای " " در منطقه ی ! جایی که مسیر درستی هم نداشت😵 رفته بود جایی که کمتر کسی برای تبلیغ انتخاب میکرد🙂 در خانه ی یکی از اهالی روستا اتاق محقری برای او مهیا کردند. مشهدی فضل الله بیژنی صاحب آن خانه و از محروم ترین مردم روستا بود. آقای بیژنی چهار پسر داشت؛ آنها علاقه ی خاصی به مصطفی پیدا کردند☺️ میگویند کار با اخلاص به یقین نتیجه بخش است👌 حضور خالصانه ی مصطفی در روستای تنگ رواق نتایج عجیبی داشت! ما به عنوان نمونه ای از فعالیت خالصانه ی ایشان به خانواده ی آقای بیژنی میپردازیم : تاثیرات مصطفی روی آنها به قدری بود که مسیر زندگی همه ی آنها را عوض کرد. او از میان چاار جوان روستایی و محروم انسان های بزرگی تربیت کرد💪 یکی از آنها تحت تاثیر وارد حوزه و از طلاب دینی شد.🧔🏻 حجت الاسلام محسن بیژنی در دوران دفاع مقدس یکی از نیرو های شاخص کهکیلویه بود و به شهادت رسید😓🌹 یکی دیگر از فرزندان آقای بیژنی از جوانان شاخص منطقه شد. او هم پس از شروع جنگ به سوی جبهه شتافت؛ او هم به قافله ی شهدا پیوست😓🌹 فرزند دیگر ایشان نیز تا پایان جنگ در جبهه ها بود. بعد هم مدارج علمی را یکی پس از دیگری پشت سر نهاد👨🏻‍🎓 ایشان هم اکنون از فرماندهان نظامی کشور است👨🏻‍✈️ دیگر فرزند خانواده هم از رزمندگان دفاع مقدس بود. او خم با پایان جنگ تحصیلات دانشگاهی را ادامه داد📚 ایشان یک دوره نماینده ی استان در مجلس شورای اسلامی بود؛ و کم نبودند انسان هایی در مناطق محروم که کلام خالصانه ی مصطفی مسیر زندگی آنها را تغییر داد. اما کسی از آنها خبر ندارد👀 خانواده ی بیژنی خودشان به دنبال مصطفی آمدند و ماجرای خود را برای خانواده ی او تعریف کردند. به روایت یکی از دوستان شهید ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#تبلیغ📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام می‌شد
آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آنجا برای تبلیغ برویم سمت منطقه ی کهکیلویه. مسئول ما هم بود🤓 رسیدیم به ایستگاه ژاندارمری. افسر نظامی آمد بالا و با تعجب نگاه کرد😳 چهارده طلبه همگی در یک اتوبوس😐 به راننده گفت: اینها بلیت دارند؟؟؟🤨 راننده گفت : بله، بدون بلیت که نمیشود سوار شد😏 افسر داد زد : بگو بلیت رو بیارن تو پاسگاه! بلیت را برداشت و رفت پایین. بعد همه ی ما را پیاده کردند؛ گفتند ساک های ما را هم از ماشین خارج کنند! افسر نگهبان ساک مصطفی را از دستش گرفت و گذاشت روی میز رئیس پاسگاه! نفس در سینه ی همه ی ما حبس شد😥 رنگ از چهره ها پرید😰 در آن شرایط و اوضاع و احوال همین را کم داشتیم! ساک های ما پر از اعلامیه و تصاویر حضرت امام بود😱 همه دلهره داشتیم بجز ! افسر نگهبان زیپ ساک را باز کرد. مقدار زیادی جزوه و کاغذ داخل ساک بود🗞 بعد هم با صدای بلند داد زد : این کاغذ ها چیه این تو😡 همه ی ما دست و پامون رو گم کرده بودیم! اما مصطفی با آرامش گفت : مگه نمیبینی؟ ما طلبه ایم! این ها هم درس و مشق ماست! الان هم تعطیل شده ایم داریم برمیگردیم اصفهان!😊 دوباره داد زد : جمع کنید این آت و آشغال ها رو ... و بعد هم ساک رو پرت کرد😒 سریع زیر ساک رو گرفت که برنگردد. آخه همه عکس ها و اعلامیه ها را آنجا جاسازی کرده بود😬 به روایت یکی از طلاب علوم دینی ادامه دارد .... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#بازداشت آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آ
ادامه ... در روستاهای کهکیلویه پخش شدیم؛ قرار شد ده شب برای مردم سخنرانی کنیم🎙 آ شب اول تا شب عاشورا. هرشب هم از یکی بگوییم. یک شب هویدا، یک شب نصیری، تا شب عاشورا که بزنیم به آخر خط و از شاه حرف بزنیم 👑 روحیه ی مدیریتی و سعه ی صدر مصطفی از همان ایام مشخص بود😇 او به خوبی گروه را در آن ایام رهبری میکرد!☺️ روستای بالا بود. خبر ها اول به او می‌رسید. پیغام داد باید یه طومار درست کنیم و بفرستیم قم برای حمایت از امام خمینی(ره) ما هممشغول کار شدیم. با روستایی ها صحبت کردیم و آنها هم امضا میکردند📃 شب پنجم محرم بود. ساواک فهمید😬 قبل از اینکه دستگیر شویم فرار کردیم🤪 همگی با یک مینی بوس رفتیم به سمت شهرضا. وارد شهر که شدیم دیدیم اوضاع خیلی بهم ریخته است! مردم به بهانه ی محرم تظاهرات کردند و مجسمه ی شاه را پایین کشیدند😍 مینی بوس کنار خیابان ایستاد. همین که از ماشین پیاده شدیم مامور ها ما را گرفتند و شروع کردند به زدن😕 گویی فکر می‌کردند همه چیز تقصیر ما بوده😐😂 را بیشتر از همه زدند😔 بعد همه ی ما را ریختند توی کامیون نظامی و بردند زندان. در زندان شهرضا گفت : باید امضا های مردم رو از بین ببرم؛ الان اگه بیان برای بازجویی، اون ها رو پیدا میکنن. هرچی کاغذ امضا شده توی کیف و جیب ها بود جمع کرد، گذاشت تو جیبش و رفت دم در زندان. با صدای بلند سرباز رو صدا کرد و گفت : سرکار من دستشویی دارم!😬 رفت دستشویی. سرباز هم کنار در ایستاده بود. چند دقیقه بعد هم برگشت😌 پرسیدم : مصطفی چکار کردی؟!! گفت : هیچی، اسم آیت‌الله خمینی رو از تو تمام برگه ها درآوردم، بعد هم بقیه ی کاغذ ها رو از بین بردم😁 با تعجب گفتم : اسم امام رو چکار کردی؟!😐 بی مقدمه گفت : همه رو گذاشتم تو دهانم، بسم‌الله‌ گفتم و قورت دادم!😌 صبح روز بعد همه ی ما چهارده نفر را آزاده کردند. افسر نگهبان گفت : شانس آوردین، خبر شما به اصفهان رسیده و آیت‌الله خادمی از اصفهان گفته باید این طلبه ها آزاد بشن😒 ما هم حرکت کردیم و آمدیم اصفهان. اوضاع اصفهان هم دست کمی از شهرضا نداشت. حکومت نظامی اعلام شده بود. ما هم مخفیانه رفتیم خانه ی 👀 با کمک آقا مرتضی برادر ایشان لباس هایمان را عوض کردیم و راهی شهر های خودمان شدیم. به روایت یکی از طلاب علوم دینی ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🤵🏻 ادامه ... دستش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم. گفتم : ما حدود ۲۵۰ نفر را دعوت کردیم. شام هم به همین میزان تهیه کردیم😕 بعد با ناراحتی ادامه دادم : اما هرکی رو که فکر نمیکردیم اومده😞 تازه خیلی ها بی دعوت اومدن! الان از زنانه هم پرسیدم. کلا چهارصد نفر مهمون داریم😥 الان هم باید شام بدیم، چکار کنیم؟! مکثی کرد و گفت : این مشکلی نداره! بیا اینجا!😊 دستم را گرفت و برد پشت خانه! آنجا خانه ی خرابه ای بود که دیگ ها را آنجا گذاشته بودیم. رو کرد به آشپز و گفت : میشه یه لحظه برید بیرون؟! آشپز ها با تعجب رفتند توی کوچه😐 من هم دم در ایستاده بودم؛ جلو رفت و کنار دیگ برنج ایستاد. از حرکات لبش احساس کردم که دعایی را زمزمه میکند؛ بعد هم به دیگ ها فوت کرد🤲 وقتی به سمت من برمی‌گشت لبانش خندان بود☺️ گویی یه کار خود اطمینان داشت. بعد با دست اشاره کرد که : بیا داخل، حل شد!😉 * شنیده بودم برای بعضی از بزرگان چنین اتفاقی افتاده، اما باور کردنش سخت است! آنشب حدود چهل نفر دیگر هم به ما اضافه شد😑 دو مینی‌بوس طلبه های حوزه ی قم برای دیدن آمده بودند که آنها را برای شام نگه داشتیم! همه شام خوردند🍗 غذا به همه رسید🤩 حتی یک دیس بزرگ غذا هم اخد مجلس آوردیم داخل اتاق و خودمان دور آن نشستیم و خوردیم😁 مادر با تعجب میگفت : اینهمه مهمان بی دعوت اومدند، خوب شد غذا کم نیامد😬 من خم با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم؛ اما دیگر چیزی نگفتم. از آن روز بیشتر به ایمان و تقوای اعتقاد پیدا کردم! به روایت مرتضی ردانی پور ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عروسی‌پر‌ماجرا 🤵🏻 ادامه ... دستش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم. گفتم : ما حدود ۲۵۰ نفر را دعوت
✨ در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب را کمتر میدیدم. آن ایام من هم مثل او به حوزه رفتم. از هر روشی برای کمک به انقلاب استفاده می‌کرد. یک روز صبح زود با اصرار، من و مادر را به میدان امام برد. یک ساک بزرگ به مادر داده بود که زیر چادر مخفی کند👀👜 از آنجا وارد بازار شدیم. همه ی مغازه ها بسته بود. هیچکس هم آنجا نبود. مکثی کرد و گفت : کار ما الان شروع میشه. با تعجب گفتم : چه کاری؟! 😐 گفت : اینجا رو ببین! بعد درب ساک را باز کرد. توی ساک پر بود از اعلامیه های امام!😬 مادر وسط بازار راه میرفت، من و هم از دو طرف بازار حرکت می‌کردیم. درحال راه رفتن اعلامیه ها را از زیر کرکره می‌انداختیم داخل مغازه ها!🗞 تا قبل از ساعت هشت داخل همه ی مغازه ها اعلامیه ی امام انداختیم! از هیچ کاری در جهت پیشرفت انقلاب کوتاهی نمیکرد. بارها دیده بودم در مسجد نشسته و ساعت ها با مردم صحبت میکرد🗣 از محیط خانه به عنوان یک محل خوب برای نگهداری اعلامیه ای امام استفاده می‌کرد. من مدتی را در کارگاه نجاری کار کردم. یک روز من را صدا کرد. سفارش یک کمد کتابخانه داشت. کمد را برای کتاب های ساختم. طبق سفارش او در محلی که باید طبقات چوبی را میزدم یک محل مخفی درست کردم. محلی باریک و کوچک. در این محل نوار ها و اعلامیه های امام را جاسازی میکرد🎞 این فکر او بود🧠 تیزبینی خاصی داشت. فکر می‌کرد و به نتایج خوبی میرسید. هیچکس هم از محل اعلامیه ها و نوار ها مطلع نبود. زیرزمین خانه را هم به یک انبار اعلامیه و رساله های امام تبدیل کرده بود.🗞 این انبار اعلامیه پر از نوار و کاغذ بود تا اینکه ساواک مطلع شد! به روایت علی و مرتضی ردانی پور ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#انقلاب✨ ادامه ... مغازه ای را در نزدیکی خانه ی مادر گرفته بودم. مشغول کاسبی بودم. از کار های #مص
🇮🇷 روز های پیروزی انقلاب بود. سر از پا نمیشناخت😍 از صبح تا شب به دنبال فعالیت های انقلاب بود. جوان بیست ساله مدتی است درس و بحث را کنار گذاشته🤭 با پیروزی انقلاب هرجا که لازم بود حضور می‌یافت.🙃 فن بیان بسیار بالایی داشت🗣 به شهرستان های مختلف می‌رفت و در حل مشکلات انقلاب به یاری مسئولان میشتافت. بیشتر مسئولان تجربه کافی در اداره ی کشو نداشتند. اکثر آنها جوان بودند؛ 🤓 در جلسه ای که در یاسوج برگزار شده بود، شرکت کرد. آنجا صحبت از تشکیل سپاه پاسداران شد✌️ در همه ی شهر ها پایگاه سپاه تشکیل شده بود. طبق نظر مسئولان حاضر در جلسه و با توجه به شناخت از این استان (در دوره ی تبلیغ) ایشان به عنوان فرمانده سپاه یاسوج معرفی شد😍 ابتدا قبول نمیکرد، اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد این مسئولیت را پذیرفت😇 حالا جوان بیست ساله باید یک نهاد نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند😎💪 این خاصیت انقلاب ما بود که جوانان زیادی در آن به اوج پیشرفت رسیدند. سپاه استان با تعدادی از نیرو های مردمی و با سلاح هایی از دوران انقلاب راه اندازی شد. ✅ قبل از اینکه بخواهد کار نظامی انجام دهد به خاطر لباسی که بر تن داشت یک خبر عقیدتی بود🧔🏻 در همان جلسات اول شروع به بررسی مشکلات استان کرد. بزرگ ترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خان‌بازی و نظام ارباب و رعیت بود🤦🏻‍♂ فقر فرهنگی مردم، بی سوادی، نبود امکانات، تعداد زیاد اسلحه در اختیار مردم، صعب العبور بودن مناطق استان و ... مشکلات را دو چندان میکرد. ادامه دارد ... به روایت جمعی از دوستان شهید ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa