#داستان
#امام_حسین
#قسمت_دوم
در خاکریز سوم، فریاد های 🗣️بچه ها رافراموش نمیکنم.در اوج درگیری صدای یا مهدی«عج» بچه ها بلند بود. همه مولایشان را صدا می زدند🗣️ و از مولا یاری می خواستند.🙏
این ها از آموزه های مصطفی بود.
می گفت:در سخت ترین شرایط فقط بگویید:(یا اباصالح المهدی ادرکنی)
من و مصطفی به سمت انتهای خاکریز می رفتیم .یک دفعه شخصی داد زد :حاج آقا ردّانی!🤔
گوشه خاکریز یک مجروح افتاده بود.رسیدیم بالای سرش .او را شناختم.علی نوری از نیروهای فعال منطقه بود.از دوره ی کردستان با مصطفی بود .خون تمام لباسش را پر کرده بود.😔
چشمان نیمه بازش را به سوی ما چرخاند و با لحتی ملتمسانه گفت:آب!🥺
گفتم علی آب برات خوب نیست،خونریزی بیشتر میشه.اما او اصرار می کرد.مصطفی ظرف آبی جلوی او گرفت و گفت : به شرط اینکه کم بخوری .
علی ظرف آب را گرفت .دستانش میلرزید.با هیجان به مقابل دهان آورد .
لبان خشک شده اش نشان میداد که چقدر تشنه است.😞
اما قبل از خوردن لحظه ای مکث کرد. سرش را بالا آورد.نگاهش را به دور دست ها انداخت!😳😳
🌿🌷
ادامه داستان....
#گمنام_چون_مصطفی
https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#قسمت_اول ثامن الائمه علیه السلام یکی از فرماندهان جنگ و برادر شهید: اوایل آبان ۱۳۹۵ خرمشهر سقوط کرد
#قسمت_دوم
روی آن نوشته بود. عمامه ی من کفن من است و همان جمله ی معروف او از آغاز انقلاب بود.
مصطفی خیلی دوست داشت در این عملیات به یاران شهیدش ملحق شود. حتی به من گفت: اگر من شهید شدم پیکر من را در ورودی گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارید! می خواهم خاک پای پدر و مادر شهدا باشم. می خواهم آن ها از روی قبر من عبور کنند.
چهره اش نورانی تر شده بود. شب عملیات غسل شهادت کرد. لباس سپاه را پوشید. لباسی تمیز و اتو کرده. پیشانی بند یا حسین علیه السلام را به سر بست. شیشه ی عطر را برداشت و به همه ی رزمندگان عطر زد.
فهمیده بود آنچه که از سلاح و مهمات در جنگ ما کار سازتر است معنویات است. برای بچه ها صحبت کرد. ذکر توسل داشت. دیگر هیچ کس خود را در بند دنیا نمی دید. آن ها را آماده ی نبردی عاشورایی کرد.
ساعات پایانی شب بود که حرکت نیروها آغاز شد. نیروهای جبهه ی دارخوئین در همان نیمه شب یا دور زدن دشمن خود را به پل مهم قصبه رساندند. با نبردی نا برابر پل آزاد شد.
آن ها سریع از پل عبور کردند. اصل کار هنوز مانده.
چند ساعتی از آغاز عملیات گذشت، اما هنوز خط اصلی دشمن شکسته نشده. اینجا هم حماسه ای عاشورایی لازم بود.
نیروهای دارخوئین با عبور از میدان خط اول دشمن را محاصره کردند. شگرد عجیبی بود. تلفات دشمن سنگین و بیش از حد انتظار شد.
خورشید روز ششم مهر طلوع کرد. هوا روشن شد. ده ها دستگاه توپ و خمپاره ی دشمن پل قصبه را زیر آتش گرفتند. در گیری بسیار شدید شد. دشمن آمده بود که پل را پس بگیرد. تصمیم نیروهای ایرانی را فهمیده بود.
مصطفی به منطقه ی عملیاتی کاملا مسلط بود. در بیشتر شناسایی ها خودش حضور داشت. فهمید کلید حل مشکل کجاست! در سنگرهای کنار پل ایستاده و بچه ها را پخش کرد. به آن ها روحیه می داد و....
ساعتی بعد فشار دشمن کم شد و عقب نشینی کردند. مصطفی بلافاصله با نیروهایش حرکت کرد! تنها گذرگاه کلیدی عراقی ها را پیدا کرده بود. در زیر آن آتش سنگین به سمت پل حفار رفت.
ما فقط از دور می دیدیم که حجم آتش وسیعی در اطراف پل حفار وجود دارد. نگرانش بودیم. اما ساعت یازده صدای خود مصطفی را از پشت بیسیم شنیدیم اعلام کرد ....
#ادامه_دارد
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#زندگی_نامه
گمنام چون مصطفی🇵🇸
انسان وارسته/ یکی از دوستان شهید: از جبهه ی برای مرخصی برگشتم. من در منطقه ی غرب در خدمت رزمندگان ا
آقا مصطفی ردانی اصلا از اینکه از فرماندهان نیروهای دارخوئین است حرفی به من نزد!
تمام برخوردهای ایشان برای رزمندگان الگو بود. شوخی ها و خنده ها و گریه ها و...
یک روز با هم وارد اردوگاه شدیم. آقا مصطفی خیلی عجله داشت. نگهبان دم در جلوی ماشین را گرفت. ما را نمی شناخت و اجازه ی ورود نمی داد. مصطفی هم که خیلی عجله داشت عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: برای چی تند برخورد کردی؟! اون نگهبان تازه به جبهه آمده. شما را هم نمی شناخت.
مصطفی ماشین را متوقف کرد و به عقب نگاه کرد.
بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت. صورتش را بوسید و معذرت خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است خندید و گفت: طوری نیست.
مصطفی ادامه داد: می دانی چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. بعد گفت: این حاج آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردی.
جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی دوباره ادامه داد: اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه ی اشکلات کار خودمان را می فهمیم. روحانیت متعهد حلال مشکلات است.
برای من جالب بود. مصطفی وقتی اشتباه کارش فهمید قبول کرد. بعد هم پا روی نفس خود گذاشت.
رفت و از او معذرت خواهی کرد. حتی در سخنی هم که به آن جوان داشت درس های زیادی نهفته بود.
#قسمت_دوم
#خاطره
#شهید_مصطفی_ردانی_پور