eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
606 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی چهاردست وپا میرفت کم کم داشت شیرین زبانی می‌کرد خیلی خوشحال بودم که همبازی خوبی داشتم.. و مصطفی هم روز به روز شیرین تر میشدتا اینکه اتفاق بدی افتاد مصطفی تب کرد. دکترهم رفت و دارو تجویزکرد و مصطفی روز به روز حالش بدتر شد سه روز بود که تبش پایین نمیامد حال برادرم خراب بود وهیچ کاری از دست کسی برنمی‌آمد ساعتی بعد صدای ناله مادرم بلند شد مصطفی جان به جان تسلیم کرد.... برادر دوست داشتنی من در سن یک سالگی از دنیا رفت😭😭😭
🌷💐🕊🥀🕊💐🌷 راست می گویند : « آنکه را صبح نیست شام هست...» آمین یا رب العالمین @gomnam_chon_mostafa
؟! یعنی ، وپست های گناه توی پیجت بزاری وتاوقتی که اون پست روبقیه میبینن یاکپی می کنن برای توهم گناه نوشته میشه؛ حتی بعداز ،اگراون پستی که منتشرکردی هنوزوجودداشته باشه بازم گناه برات می نویسن ارزش نداره به خاطر بی ارزش بخودمون گناه جمع کنیم. ☝️🏻🔥 @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#میلاد💛 ادامه ... خانواده هیچگاه در تربیت ما کوتاهی نکرد. پدر به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد😇 با
🖤 را خیلی دوست‌داشتم. برای من همبازی شده بود☺️ تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف میزد😍 روز به روز هم دوست‌داشتنی تر میشد❤️ شیرین زبانی های او ادامه داشت تا اینکه اتفاق بدی افتاد!😢 شدیدا تب کرد! چند روزی بود که تب او پایین نمی‌آمد😔 دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. وضعیت بهداشت و درمان مثل حالا نبود. ساعت به ساعت حالش بدتر میشد. هیچ کاری از دست ما برنمی‌آمد؛ یکی دیگر از فرزندان مادرم قبلا به همین صورت از دنیا رفته بود😟 برای همین خیلی میترسیدیم! کم کم نفس های او به شماره افتاد؛ تشنج کرد؛ هر لحظه داغ تر میشد! مادر گریه میکرد😭 مادربزرگ هم کنار او بود و از هیچ کاری دریغ نمیکرد. انواع دارو های گیاهی و... بالای سر بچه بود از جوشانده و دارو؛ من هم در گوشه ای نشسته بودم و گریه میکردم😭 سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم. ساعتی بعد صدای شیون و ناله ی مادر بلند شد😥 ، جان به جان آفرین تسلیم کرد😭🖤 برادر دوست‌داشتنی من در یکسالگی از دنیا رفت!!😭 آمدم جلو؛ همه می‌خواستند مادر را آرام کنند. همانجا جنازه ی او را دیدم😣 هیچ تکانی نمی‌خورد. دهانش باز مانده بود؛ مادربزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت.😞 به من گفت : صبح فردا پدرت از روستا برمی‌گردد و بچه را دفن می‌کند! خیلی ناراحت بودم! تازه به شیرین زبانی های او عادت کرده بودم😔 این جدایی برای من خیلی سنگین بود. نشسته بودم گوشه ی حیاط و گریه میکردم😭 این صحنه های غم انگیز در دوران کودکی هیچگاه از ذهن من پاک نمیشود! صبح روز بعد را دقیقا به خاطر دارم؛ پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مُرشد آمد! به روایت حاج مرتضی ردانی پور(برادر بزرگتر شهید) ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ🖤 #مصطفی را خیلی دوست‌داشتم. برای من همبازی شده بود☺️ تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بری
🖤 ادامه ... پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه می‌رفت و مدح امیرالمؤمنین "علیه السلام " را میخواند🗣 مردم هم به او کمک می‌کردند. مادرم من را صدا زد و گفت : برو این پول را بده به مُرشد. رفتم دم در؛ دیدم مرشد پشت درب خانه ی ما ایستاده. پول را که به او دادم، بی مقدمه گفت : برو به مادرت بگو بچه را شیر بده🤱🏻 من درحالی که بغض کرده بودم گفتم : دادام مُرده😭 ما بچه کوچیک نداریم! مُرشد یاالله گفت و از دهانه ی در وارد شد. سرش پایین بود. در همان دالان ایستاد. خانه های قدیمی به گونه ای بود که از داخل دالان، خانه و حیاط پیدا نبود! پیرمرد مُرشد با صدای بلند گفت : همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفته ام!😊 برو بچه ات را شیر بده! دوباره مادربزرگ همان جملات را تکرار کرد : این بچه مرده، منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند😔 و مُرشد بار دیگر جمله ی خودش را تکرار کرد و رفت! مادربزرگ با ناباوری جنازه ی بچه را که حالا سرد شده بود از گوشه ی حیاط برداشت! وارد اتاق شد؛ مادر که صدای مُرشد را شنیده بود و می‌دانست او انسان با خدایی است با تعجب بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد؛ اما هیچ اثری از حیات در نبود😟 من گوشه ی اتاق ایستاده بودم؛ با چشمانی گرد شده از تعجب به نگاه میکردم😬 هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود! بچه هیچ تکانی نمی‌خورد! مادربزرگ نگاهی به کرد و گفت : من مطمئنم این بچه مُرده! حال روحی همه ی ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یکدفعه مادر با صدای گرفته فریاد زد : مصطفی، مصطفی، بچه زنده است😨 دویدم به سمت مادر. مادربزرگ و خواهران من هم جلو آمدند. صحنه ای که میدیدم باور کردنی نبود!!! لب های آرام آرام تکان خورد!!!😍 آهسته آهسته شروع کرد به شیر خوردن🤩 و همه ی ما با تعجب فقط نظاره می‌کردیم! مو بر بدن من راست شده بود😬 نمیتوانم آن لحظه را ترسیم کنم!!! همه از خوشحالی اشک میریختیم😭 فراموش نمیکنم؛ دقیقا سه ساعت مصطفی شیر میخورد☺️ از بیماری و تب و... هم خبری نبود. من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم😍 بالا و پایین می‌پریدم. شادی میکردم🤩 خدا عمر دوباره به برادرم داده بود. خلاصه روز به روز بزرگ تر شد☺️ پسری باادب، تیزهوش، اما با کمی شیطنت!😄 درحالی که همه ی اعضای خانواده به خصوص مادرمان محبت خاصی به او داشت❤️ خدا بعد از ، دو برادر به نام های و و به خانواده ی ما بخشید، اما از علاقه ی ما به مصطفی چیزی کم نشد.☺️ به روایت حاج مرتضی ردانی پور (برادر بزرگتر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
مصطفی چهاردست وپا میرفت کم کم داشت شیرین زبانی می‌کرد خیلی خوشحال بودم که همبازی خوبی داشتم.. و مصطفی هم روز به روز شیرین تر میشدتا اینکه اتفاق بدی افتاد مصطفی تب کرد. دکترهم رفت و دارو تجویزکرد و مصطفی روز به روز حالش بدتر شد سه روز بود که تبش پایین نمیامد حال برادرم خراب بود وهیچ کاری از دست کسی برنمی‌آمد ساعتی بعد صدای ناله مادرم بلند شد مصطفی جان به جان تسلیم کرد.... برادر دوست داشتنی من در سن یک سالگی از دنیا رفت😭😭😭 @gomnam_chon_mostafa
قسمت دوم ادامه مطلب..... دیگر هیچ تکانی نمی‌خورد دهانش باز بود.. مادربزرگم برای اینکه داغ مادرم تازه نشود جنازه مصطفی را در پارچه ای پیچید وکنارحیاط گذاشت! تا اینکه فردا صبح پدرم از روستا برگردد بچه را دفن می‌کند! من گوشه ی حیاط نشسته بودم و گریه میکردم... 😭😭 صبح روز بعددقیقا روز چهارشنبه بود پدرم هنوز از روستا نیامده بود که صدای مُرشدآمد!!!
قسمت سوم.... مُرشد(پیرمرد عارفی در محله مابود. هر روز در کوچه ها راه می‌رفت و مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام را می‌خواند. ومردم به اوکمک می‌کردند. ) مادرم من را صدا کرد و گفت:این پول رو ببر بده به مرشد.... رفتم دَم در. دیدم مرشد پشت در خانه ما ایستاده پول رو به او که دادم بی مقدمه گفت:پسر برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!! با صدای پراز بغضم گفتم مرشد داداشم مُرد ما دیگه بچه کوچیک نداریم😭😭😭 مرشد گفت یا الله و وارد خانه شد👣👣👣👣 همین که سرش پایین بود با صدا بلند گفت همشیره، 🤲دعا کردم وبرات عمر پسرت رو از خدا گرفتم! برو به بچه ات شیر بده....... مادر بزرگم دوباره گفت مرشد بچه مُرده منتظرم تا پدرش بیاد تا دفنش کند ومرشد باز جملاتش را تکرار کرد مادر بزرگم بهت زده رفت سمت جنازه مصطفی وهیچ تکانی نمیخورداز لای بقچه باز کرد!! مادرم اورا به سینه چسباند لی او هیچ تکان نمیخورد مادر بزرگم گفت مطمئنم این بچه مُرده ی دفعه مادرم دادزد مصطفی مصطفی این بچه زنده است.... لب های مصطفی آرام تکان خورد مصطفی زنده شده بود یادم هست دقیقا ٣ساعت تمام شیر میخورد ودیگر از تب وبیماری مصطفی هیچ خبری نبود