#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#انقلاب ⬅️ قسمت اول :
⭕️ پخش اعلامیه به همراه مادر!
در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب مصطفی را کمتر می دیدیم. آن ایام من هم مثل او به حوزه رفتم.
مصطفی از هر روشی برای کمک به انقلاب استفاده می کرد. یک روز صبح زود با اصرار، من و مادر را به میدان امام برد. یک ساک بزرگ به مادر داده بود که زیر چادر مخفی کند. از آنجا وارد بازار شدیم. همه ی مغازه ها بسته بود. هیچ کس هم آنجا نبود. مصطفی مکثی کرد و گفت: کار ما الان شروع می شه. با تعجب😳 گفتم: چه کاری!؟ گفت : اینجا رو ببین! بعد درب ساک را باز کرد. توی ساک پر بود از 🗞اعلامیه های امام! 😳
مادر وسط بازار راه می رفت. من و مصطفی هم از دو طرف بازار حرکت می کردیم. در حال راه رفتن 🗞اعلامیه ها را زیر کرکره می انداختیم داخل مغازه ها! تا قبل از ساعت هشت داخل همه مغازه ها 🗞اعلامیه امام انداختیم!😌
ادامه دارد...
💠به ما بپیوندید 🔽
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#انقلاب ⬅️ قسمت دوم :
⭕️ بازرسی ساواک و اعلامیه های امام در خانه!
مصطفی از هیچ کاری در جهت پیشرفت انقلاب کوتاهی نمی کرد. بارها دیده بودم در مسجد🕌 نشسته و ساعت ها با مردم صحبت می کرد.
مصطفی از محیط خانه به عنوان یک محل خوب برای نگهداری 🗞اعلامیه های امام استفاده می کرد.
من مدتی را در کارگاه نجاری کار کردم. یک روز من را صدا کرد. سفارش یک کمد کتابخانه 📚داشت. کمد را برای کتاب های مصطفی ساختم. طبق سفارش او در محلی که باید طبقات چوبی را می زدم یک محل مخفی درست کردم😯. محلی باریک و کوچک!
مصطفی در این محل 📼نوارها و 🗞اعلامیه های امام را جا سازی می کرد.
این فکر او بود. تیزبینی خاصی داشت. فکر می کرد و نتایج خوبی می رسید. هیچ کس هم از محل اعلامیه ها و نوارها مطلع نبود. مصطفی زیرزمین خانه را هم به یک انبار اعلامیه و رساله های امام تبدیل کرده بود. این انبار اعلامیه پر از نوار و کاغذ بود تا اینکه ساواک مطلع شد! 😳😳😳
ادامه دارد...
💠به ما بپیوندید 🔽
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#انقلاب ⬅️ قسمت سوم :
⭕️ بازرسی ساواک و اعلامیه های امام در خانه!
مغازه ای را در نزدیکی خانه مادر گرفته بودم. مشغول کاسبی بودم. از کارهای مصطفی و 🗞 اعلامیه ها و 📼 نوارهای امام هم باخبر بودم.
صبح یک روز مغازه را باز کردم. هنوز مشتری نیامده بود که چند نفر آدم هیکل گنده🤡 وارد شدند! واقعا چهره ی آن ها وحشتناک😱 بود. ترسیده بودم.😨
وارد مغازه که شدند در را پشت سرشان بستند. یکی از آن ها جلو آمد و گفت: آقای ردانی!؟ خودم را نباختم. گفتم: بفرمایید! نگاهی به صورت من کرد و گفت: مصطفی برادر شماست! گفتم: بله، طوری شده!؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: خبر رسیده که ایشون 🗞 اعلامیه و رساله ی امام خمینی رو پخش می کنه.
قیافه ی متعجب به خودم گرفتم و گفتم: فکر نمی کنم. مصطفی طلبه است. درس می خونه. اما دنبال این کارها.....
پرید تو حرفم و گفت: باید منزل شما رو بازرسی کنیم.😔😔😔
ادامه دارد...
💠به ما بپیوندید 🔽
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#انقلاب ⬅️ قسمت چهارم :
⭕️ بازرسی ساواک و اعلامیه های امام در خانه!
گفتم: چشم بفرمایید.
فاصله ی مغازه تا خانه زیاد نبود اما خیلی وحشت زده بودم. 😱 رنگ از چهره ام پرید. مصطفی احتمالا در خانه است. اگر اعلامیه ها را پیدا کنند!؟ اگه مصطفی را بگیرند!؟ جلوی خانه گفتم: اجازه می دید یا الله بگم.
گفت: زود باش. وارد شدم و در حالی که حسابی ترسیده بودم چند بار بلند گفتم: یا الله، مادر پرسید: چی شده!؟
گفتم: هیچی، نقاش آوردم خونه رو ببینه!
وارد شدند. سه نفری شروع به جست و جو کردند. هر لحظه منتظر بودم مصطفی را بگیرند😨 و با اعلامیه ها ببرند.
آن ها همه ی خانه را به هم ریختند. اتاق مصطفی را هم زیر و رو کردند اما چیزی عایدشان نشد.😌 با اشاره به مادر گفتم: مصطفی کو؟! 🤔
گفت: صبح زود رفت. من هم نفس راحتی کشیدم.
مصطفی خانه نبود. مهم تر اینکه خبری از اعلامیه ها هم نبود! 😄
ادامه دارد...
💠به ما بپیوندید 🔽
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#انقلاب ⬅️ قسمت چهارم :
⭕️ بازرسی ساواک و اعلامیه های امام در خانه!
گفتم: چشم بفرمایید.
فاصله ی مغازه تا خانه زیاد نبود اما خیلی وحشت زده بودم. 😱 رنگ از چهره ام پرید. مصطفی احتمالا در خانه است. اگر اعلامیه ها را پیدا کنند!؟ اگه مصطفی را بگیرند!؟ جلوی خانه گفتم: اجازه می دید یا الله بگم.
گفت: زود باش. وارد شدم و در حالی که حسابی ترسیده بودم چند بار بلند گفتم: یا الله، مادر پرسید: چی شده!؟
گفتم: هیچی، نقاش آوردم خونه رو ببینه!
وارد شدند. سه نفری شروع به جست و جو کردند. هر لحظه منتظر بودم مصطفی را بگیرند😨 و با اعلامیه ها ببرند.
آن ها همه ی خانه را به هم ریختند. اتاق مصطفی را هم زیر و رو کردند اما چیزی عایدشان نشد.😌 با اشاره به مادر گفتم: مصطفی کو؟! 🤔
گفت: صبح زود رفت. من هم نفس راحتی کشیدم.
مصطفی خانه نبود. مهم تر اینکه خبری از اعلامیه ها هم نبود! 😄
ادامه دارد...
💠به ما بپیوندید 🔽
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#انقلاب ⬅️ قسمت پنجم :
⭕️ بازرسی ساواک و اعلامیه های امام در خانه!
با خنده😄 به مسئول ساواکی ها گفتم: من که عرض کردم. مصطفی اهل درس و مطالعه است. اشتباه گرفتید.🙃
او هم رو کرد به من و با حالت نصیحت گفت: آقا مرتضی، مواظب باشید. یه عده به اسم اسلام جوون ها رو دنبال مسائل سیاسی می اندارند و گمراه می کنند و..... خلاصه خیلی مواظب باشید. بعد خداحافظی کردند و رفتند.
نفس راحتی کشیدم.😌 همان جا نشستم و گفتم: مادر، مصطفی کجا رفته!؟🤔
گفت: نمی دونم صبح زود یکی از دوستاش اومد و با هم تمام رساله ها و 🗞اعلامیه ها رو بردند! من هم با تعجب به این اتفاقات فکر می کردم.
خانه ی ما همیشه پر بود از اعلامیه و رساله بود. حالا درست قبل از ورود ساواک،
مصطفی همه آن ها را برده بود!!🤔🤔🤔
پایان قسمت #انقلاب
💠به ما بپیوندید 🔽
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن
⬅️ قسمت اول :
⭕️ مأمور مبارزه با مواد مخدر!
اقتدار عجیبی پیدا کرد. آن هم در مدت بسیار کوتاه! 😯
ضد انقلاب جرئت خودنمایی نداشت. مشکلات امنیتی که در استان های دیگر مشهود بود در کهکیلویه کمتر دیده می شد. 😌
دولت موقت تعدادی از وزیران کابینه را برای بررسی مشکلات مردم راهی شیراز کرد. در آنجا صحبت از مبارزه با مواد مخدر شد. کشت خشخاش به عنوان یک مشکل استان های کوهستانی مطرح بود.
از آقا مصطفی دعوت شد تا در جلسه ی با حضور اعضای کابینه در شیراز شرکت کند. در آن جلسه قرار شد که سپاه، مامور مبارزه با مواد مخدر در استان کهکیلویه شود. پس از پایان جلسه با هم به یاسوج برگشتیم. مبارزه با مواد مخدر هم به فعالیت ما اضافه شد. ما هم مشغول شدیم.
یکی از ماجراهای عجیب زندگی من در همان ایام رقم خورد. یعنی همان سال ۱۳۵۸! و با همراهی آقا مصطفی!
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن
⬅️ قسمت دوم :
⭕️ پل قره...
یک روز ماشین را روشن کردم. آقا مصطفی و دو نفر دیگر از بچه های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. قرار شد برای گشت زنی به مناطق دور دست و کوهستانی برویم. همه سوار شدند و حرکت کردیم.
درست به خاطر دارم. آن قدر ماجرای آن روز برای من عجیب بود که هرگز فراموش نمی کنم. من آن روز مرگ را به چشم خود دیدم! 😱
همراه رفقا از جاده سمیرم منطقه فلارد رفتیم! وارد یک جاده فرعی شدیم. با هم صحبت می کردیم و درباره ی کشت مواد مخدر حرف می زدیم. وقتی روی پلی به نام قره قرار گرفتیم. یک نفس در سینه ام حبس شد!! 😳
با چشمانی وحشت زده به اطراف نگاه می کردم.😰 از ترس بدنم می لرزید. دور تا دور ما را اشرار مسلح گرفته بودند. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. آن ها صورت خود را پوشانده بودند. لوله ی اسلحه ی اشرار به سمت ما بود. 😱
ماشین را آرام متوقف کردم. سر دسته ی آن ها کمی دورتر بالای تپه نشسته بود. واقعا نمی دانستم چه کنم. از ترس دهانم تلخ شد! 😨 رنگ چهره ی همه ما پریده بود. 😔😔😔
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن ⬅️ قسمت سوم :
⭕️ این عمامه من کفن من است...
آرام سرم را برگرداندم و به مصطفی نگاه کردم. مثل همیشه بود. آرامش عجیبی داشت.😌 هر لحظه منتظر بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم. 😨
مصطفی نگاهی به ما کرد و گفت: هیچ کاری نکنید! بعد عمامه اش را مرتب کرد و از ماشین خارج شد. لوله ی اسلحه 🔫به سمت او برگشت. در را بست و به سمت جلو حرکت کرد. اشرار فهمیده بودند یک مقام نظامی به این منطقه آمده. اما فکر نمی کردند او یک روحانی باشد.
مصطفی جلو می رفت و چند فرد مسلح در کنارش بودند. 😱 وقتی جلوی سر دسته ی اشرار قرار گرفت عمامه را از سرش برداشت. رو به سمت سردسته ی اشرار کرد و فریاد زد: بزنید، بزنید، این عمامه کفن من است.😠 سکوت تمام منطقه را گرفته بود. هیچ کس تکان نمی خورد 😨
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن
⬅️ قسمت چهارم :
⭕️ نجات از مرگ...
یادم آمد مصطفی همیشه می گفت: مردم این خطه دل های پاکی دارند. اگر اشتباهی از آن ها سر می زند، به خاطر ظلم های دوره ی ستمشاهی است.
بارها می گفت: باید تا می توانیم برای این مردم محروم کار کنیم. این ها حتی از لحاظ معنوی محروم اند.
ما داخل ماشین زندانی بودیم . نفس در سینه ی ما حبس بود!😔 دقایق به سختی می گذشت.😨 نیم ساعتی هست که مصطفی در مقابل سر دسته ی اشرار یا همان خان منطقه ایستاده و صحبت می کند.
صحبت های او که تمام شد خداحافظی کرد و با لبخند ی😄 بر لب به سمت ما آمد و سوار شد! فکرش را هم نمی کردیم. اشرار از روی جاده کنار رفتند. ما هم حرکت کردیم. 🤔
از خوشحالی نمی دانستم چه کنم! باور کردنی نبود. ما از مرگ حتمی نجات یافتیم. با عبور از پل به راه خودمان ادامه دادیم. کمی جلوتر ایستادم. نفسی تازه کردیم. همه با تعجب گفتیم: آقا مصطفی چی کار کردی، چی شد؟!🤔🤔🤔
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن ⬅️ قسمت پنجم :
⭕️ مذاکره!؟
کمی جلوتر ایستادم. نفسی تازه کردیم. همه با تعجب گفتیم: آقا مصطفی چی کار کردی، چی شد؟!🤔 مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اصلا مثل ما هیجان زده نبود.
گفت: من به عنوان نماینده ی دولت با خان مذاکره کردم. با صداقت گفتم: که هدف ما چیست. بعد هم گفت: حرکت کن که خیلی کار داریم.
توی راه به کارهای مصطفی فکر می کردم. قرآن می گوید: مومنان واقعی از هیچ چیز نه می ترسند و نه ناراحت می شوند . این آیه را بارها از آقا مصطفی شنیده بودم. اما آن روز به چشم خود مومن واقعی را دیدم.
مدت حضور مصطفی در یاسوج کمتر از یک سال بود. در همان مدت، خدمات ارزنده ای از خود به جا گذاشت. با شروع غائله ی کردستان برگ دیگری از کتاب عمر مصطفی ورق خورد...
📖 پایان داستان #عمامه_و_کفن
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#کردستان
⬅️ قسمت اول
⭕️ امامِ جماعتِ فرماندهان...
هنوز چند روزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که گروه های ضد انقلاب در کردستان جمع شدند.
با اعلام جنگ از سوی عزالدین حسینی، آتش فتنه در این استان شدت یافت. بیشتر شهرهای این استان در گیر این فتنه شد. 😔
مصطفی با آرامش نسبی در یاسوج و با شدت یافتن در گیری های کردستان، راهی سنندج شد.
ما در مقر فرماندهی سپاه مستقر شدیم. پس از چند روز در گیری و با پاکسازی سنندج حرکت نیروها برای آزادی دیگر مناطق آغاز شد.
آن ایام نیروهای عملیاتی هر شب مقر سپاه جمع می شدند. هر شب نماز جماعت به امامت #حجت_السلام_ردانی_پور برگزار می شد. بعد از اقامه ی نماز صحبت های آقا مصطفی شروع می شد.
این سخنان در آن شرایط نعمتی بود برای همه فرماندهان.
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#کردستان
⬅️ قسمت دوم
⭕️ نیروهای تازه نفس...
آن چنان حذاب و گیرا صحبت می کرد که همه را به وجد می آورد. هم آنان را می خنداند😃 هم اشک ها😭 را جاری می کرد. مصطفی روحیه ها را بالا می برد👊 . همه آماده ی جانفشانی می شدند.
جلسه ی فرماندهان کردستان برگزار شد. صحبت از کمبود نیروی توانمند بود، نیرویی که بتواند در مناطق کوهستانی تاییر گذار باشد. بعد از جلسه با برادر #صیاد_شیرازی صحبت کرد. بعد از آن یکباره مصطفی کردستان را ترک کرد! من و دیگر دوستان بسیار ناراحت بودیم. یعنی چه شده؟! 🤔
دو روز بعد ورودی پادگان سنندج بودیم. برادر صیاد هم آنجا بود. باورکردنی نبود.😳 ده ها دستگاها اتوبوس وارد پادگان می شد!
همه ی نیروهای تازه نفس، شجاع، آماده برای رزم. و مصطفی پیشاپیش همه ی نیروها بود!
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#کردستان
⬅️ قسمت سوم
⭕️ مصطفای ٢١ ساله...
با تعجب😳 به سراغش رفتیم. گفت: بعد از جلسه راهی یاسوج شدم. برای مردم صحبت کردم.
از آن ها می خواستم برای یاری اسلام به کردستان بیایند. گفتم روز بعد حرکت می کنیم. مردم هم آمدند.
آن شب به یکی از فرماندهان گفتم: مردم کهکیلویه انقلاب را با مصطفی می شناسند. این ها مردمی هستند که مصطفی به آن ها اعتماد کرد. برای آن ها کار کرد و ....
روز بعد بسیجیان دلاور یاسوج در میان نیروها پخش شدند. آن ها به کار در منطقه ی کوهستانی مسلط بودند. خلاصه بسیاری از عملیات ها با دلاوری آن ها به سر انجام رسید.
این همه را هم بگذارید به پای اخلاص و درایت مصطفای بیست و یک ساله!
اخــــلاص مصــــطفی
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#کردستان
⬅️ قسمت چهارم
⭕️ این رو میگن سِبیل !
خبر رسید ضد انقلاب با حمله به یک روستا دکترِ جهاد را ابتدا اسیر و بعد به شهادت رساندند. 😔
مصطفی لباس رزم پوشید. بند حمایل و قطار فشنگ بست. چهره ی کاملا نظامی به خود گرفت.
عمامه را بر سر گذاشت. پیشتازی او قوت قلبی بود برای همه💪 . بقیه ی نیروها آماده شدند و حرکت کردیم. پیشمرگ های کرد به همراه ما آمدند. یکی از ان ها با شجاعت می جنگید خیلی نترس بود. 👊
او همین طور به مصطفی نگاه می کرد. تا به حال ندیده بود یک روحانی با لباس رزم و عمامه در خط اول نبرد باشد. 😳
درگیری تا عصر ادامه داشت. با شجاعت بچه ها، رو ستا را پاکسازی کردیم و برگشتیم .
همه تحت تاثیر شجاعت مصطفی بودند. پیشمرگ کرد همین طور که مصطفی نگاه می کرد جلو آمد و بلند گفت:
این رو می گن آخوند. این رو می گن آخوند! 🌸
مصطفی هم که همیشه حاضر جواب بود. دستی به سبیل تا بنا گوش او کشید و گفت: این رو می گن سبیل، این رو می گن سبیل! 😃😃😃
📖 پایان داستان #کردستان
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#انقلاب ⬅️ قسمت چهارم :
⭕️ بازرسی ساواک و اعلامیه های امام در خانه!
گفتم: چشم بفرمایید.
فاصله ی مغازه تا خانه زیاد نبود اما خیلی وحشت زده بودم. 😱 رنگ از چهره ام پرید. مصطفی احتمالا در خانه است. اگر اعلامیه ها را پیدا کنند!؟ اگه مصطفی را بگیرند!؟ جلوی خانه گفتم: اجازه می دید یا الله بگم.
گفت: زود باش. وارد شدم و در حالی که حسابی ترسیده بودم چند بار بلند گفتم: یا الله، مادر پرسید: چی شده!؟
گفتم: هیچی، نقاش آوردم خونه رو ببینه!
وارد شدند. سه نفری شروع به جست و جو کردند. هر لحظه منتظر بودم مصطفی را بگیرند😨 و با اعلامیه ها ببرند.
آن ها همه ی خانه را به هم ریختند. اتاق مصطفی را هم زیر و رو کردند اما چیزی عایدشان نشد.😌 با اشاره به مادر گفتم: مصطفی کو؟! 🤔
گفت: صبح زود رفت. من هم نفس راحتی کشیدم.
مصطفی خانه نبود. مهم تر اینکه خبری از اعلامیه ها هم نبود! 😄
ادامه دارد...
💠به ما بپیوندید 🔽
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa