گمنام چون مصطفی🇵🇸
#نوجوانی🤓 ادامه ... خودش تعریف میکرد. میگفت : سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه ی زنانه رف
#کفاشی👞
نبوغ #مصطفی از همان کودکی مشخص بود؛ برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکرد🤓 بیشتر از سنش میفهمید!
در میان دوستان دبستان کاملا متمایز بود؛ شیطنت های کودکی اش هم در نوع خود جالب بود. به قول امروزی ها هیچوقت کم نمیآورد😌
سال ۱۳۵۰ دوران شش ساله ی دبستان #مصطفی به پایان رسید. درحالی که در این مدت هم درس میخواند و هم کار میکرد. مثل بسیاری از بچه های آن دوران!
برای کار به همراه من به کارگاه کفاشی میرزاعلی میآمد. میرزا هرروز تعداد زیادی از میخ های کج شده را به #مصطفی میداد تا با چکش آنها را صاف کند🔨
بارها چکش به انگشتان کوچک او میخورد😢 زیر ناخن هایش خون مردگی ایجاد میشد اما تحمل میکرد😕 من هم با میرزاعلی مشغول کار روی چرم ها بودم.
#مصطفی همیشه در اوقات بیکاری کتاب میخواند📚 هیچگاه از کتاب جدا نمیشد👌
بعد از مدتی، میرزا به #مصطفی گفت : برو کنار تشت و چرم ها را خشک خیس کن؛ کاری کن تا حسابی نرم شود!
#مصطفی زیر آفتاب و در گرمای تابستان کنار تشت مینشست و چرم ها را خیس میکرد🤯
رفتم ببینم چه میکند؛ تعجب کردم! صورتش خیس عرق بود🥵 در آن گرمای طاقت فرسا مشغول مطالعه و کتاب خواندن بود😬
****
میرزاعلی با تعجب خیره شده بود به #مصطفی😳 بعد هم رو به من کرد و گفت : مرتضی تو به درد کار کردن میخوری، بعد مکثی کرد و گفت : اما این پسر به درد درس خواندن میخوره! درس خواندن تو وجود این پسره😊
گفتم : میرزا، اما خودش دوست داره بیاد سر کار، میخواد کمک خرج خانه باشه!
با پایان دوره ی دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد😇
روح پرسشگر او هیچگاه آرامش نداشت، از همه چیز سوال میپرسید🧐
در همه ی مجالس مذهبی حضور داشت. هیچگاه از بحث های دینی غافل نمیشد. مسجد، محل حضور همیشگی او بود😍 ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب میشد.
به روایت حاج مرتضی ردانی پور(برادر شهید)
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa