فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمودرضا بیضایی: از کوثر هم گذشتم...
📌از محبت پدر به فرزند مگر حس قوی تری هم هست.
سری آخری که داشت میرفت گفت میرم ولی این سری از کوثر هم گذشتم....
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
⭕️دلنوشته دختر #شهید_رئیسی
🔸امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ...
دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند.
مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت میکرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاج آقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشیدن خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود.
وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت.
پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت .
بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند.
پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاج آقا...
ما را بخرد کاش
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#قسمت_دهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید ...
همان شب بود که گفت " من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . " گفتم " مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . " گفت " نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید . "
این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود .
خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم " مهدی این لباس مال شماست ؟ " گفت " آره . " گفتم " کجا بودی مگر؟ " گفت " همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . " گفتم " رفته بودی دبی ؟ مکه ؟ " گفت " نه بابا ، ما هم دل داریم . " با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود " ببخشید " یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده .
ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانستم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت " خیلی تشنمه . آب خنک خنک می خواهم . " گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، باید بری واسم درست کنی . " رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت " از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سر به سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدی یک کاری بکن از شرّ این راحت بشوم . " گفت " یک شرط داره . " من ساده هم منتظر بودم ببینم چه شرط می گوید . گفت " شرطش اینه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کنی . " آن شب من دیگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
🌸پايان قسمت دهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#قسمت_يازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود .
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید .
فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست .
گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود .
تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود .
🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج آقا یاد چی افتادی؟؟
یاد شهدا افتادم ...😭
گریهی سید در مسیر نیویورک..
#شهید_رئیسی
#در_راه_فتح_قله_ایم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/gomnam_shohada135
17411_20221102205211_6362d87b508a66.06997443.mp3
6.98M
💚🌺🍃
🌺
🌸👏 میره قدم قدم دلم سامرا
🌼👏 حرم، کنار سفره کرم
🌺👏 امام عسکری سایه سرم
🎙 حسین طاهری
💚 #میلاد_امام_حسن_عسکری علیهالسلام
🌺
💚🌺
📲 حرم شهداے گمنام فاطمـے
﴾ @𝕘𝕠𝕞𝕟𝕒𝕞_𝕤𝕙𝕠𝕙𝕒𝕕𝕒𝟙𝟛𝟝 ﴿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تذکر اخلاقی حاج قاسم به کسانی که می گویند دعا کنید ما شهید بشویم...❤️🩹
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__ﺍﺯ ﺍینجا ڪہ هستـﻢ...
ﺗﺎ ﺁنجا ڪہ هستے؛
ﻭﺟﺐبہوﺟﺐدلتنگم!
دست ما را بگیر برادر!🙂🕊❤️🩹
تولدت مبارک رفیق شهیدم🥺🌱
#شهیدبابڪنورۍهریس
https://eitaa.com/gomnam_shohada135
#معرفی_رفیق_شهید
#شهیدبابڪنورۍهریس
😍ولادت (شمسی):21مهر 1371
🥲شهادت (شمسی):27 آبان 1396
(سالروز شهادت امام رضا{ع} به شهادت رسیدند)
😁محل تولد:گیلان
🥲محل شهادت:سوریه
✨دانشجوی ارشد رشته حقوق دانشگاه تهران بود هم بسیجی بود و هم هیئتی بود
✨اهل ورزش و تفریح بود و به ظاهرش میرسید اما از باطن خود غافل نبود
✨برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به زندگی در اروپا پشت پا زد و راهی سوریه شد..سپس به فیض شهادت نائل آمد🕊❤️🩹
https://eitaa.com/gomnam_shohada135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__برادرشهید:
یه اخلاقی که داشت از هیچکس هیچ انتظاری نداشت...🙂🤍✨
سعی میکرد کارای خودش روخودش انجام بده..
اعتقادداشت چون انتظارندارم،ازدست کسی هم ناراحت نمیشم..♡(:
https://eitaa.com/gomnam_shohada135
تشییع پیکر شهید نیلفروشان در مشهد، تهران و اصفهان
🔹فرمانده سپاه اصفهان اعلام کرد که پس از منتقل شدن پیکر شهید نیلفروشان به ایران، قرار است ابتدا پیکر مطهر به مشهد و تهران منتقل شود و پس از اقامه نماز بر پیکر شهید توسط رهبر انقلاب در اصفهان تشییع شود.
🌹https://eitaa.com/gomnam_shohada135
هدایت شده از صدای شهرک امام خمینی ره (مسکنمهر )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امام عسکری (ع)چه میدانیم؟
#سخنرانی📺
حجت الاسلام👇
#رفیعی🎙
#میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)🌺
_______________________________________#کانالاصلیورسمیشهرک امام خمینی (ره) 👇
#صدای شهرک
🆔 @sedaishahrak
ارسال عکسها، خبرها، نظرات و پیشنهادات از طریق حساب کاربری 🆔
@Farshidii
هدایت شده از ثامن المهدی(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 حکایت مشاعره (شعرسرایی)
معاویه، عمرعاص و یزید ...
آنهم در مدح دشمن مشترکشان!! ...
📚 تعلیم تربیت پایگاه المهـבے "عج"
﴾ @ડ𝓪𝓶𝓮𝓷𝓸𝓵𝓶𝓪𝓱𝓭𝓲 ﴿
#قسمت_دوازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ "
بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید .
بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم .
🌸پايان قسمت دوازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از آرزو شده حرم🖤
💫🌺🍃
🌺
❇️ ثواب صد سال روزه
💚 #امام_حسن_عسکری علیه السلام:
✍ اگر میخواهی ثواب ۱۰۰ سال روزهٔ همه ایام، در نامۀ عملت ثبت شود
👈 مردم را با امام زمانشان آشنا کن.
📚 بحارالانوار، ج ۲، ص ۸
#میلاد_امام_حسن_عسکری علیهالسلام
#امام_زمان علیهالسلام
🌺
💫🌺🍃
هدایت شده از آرزو شده حرم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه پیشونی نشونیتو ندارم
بی قرارم بی قرارم😔
#یاصاحب_الزمان
هدایت شده از آرزو شده حرم🖤
چرا چشممون امام زمان (عج) رو نمیبینه؟ - حجت الاسلام دارستانی.mp3
1.44M
💫🌺🍃
🌺
❇️ چرا چشممون امام زمان رو نمیبینه؟
🎙 حجت الاسلام دارستانی
#امام_زمان علیهالسلام
🌺
💫🌺🍃
1_3267038513.mp3
3.45M
💫🌺🍃
🌺
❇️ #شب_های_انتظار
💠 نوآهنگ| ماه پشت ابر
وقتی که میاد
بهار باهاش میاد
خوب که گوش کنی
صدای پاش میاد
نزدیک ظهور
یکی یکی داره نشونههاش میاد
🤲 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
⚡️بحق فاطمه سلام الله علیها⚡️
#امام_زمان علیهالسلام
🌺
💫🌺🍃
#قسمت_سيزدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم .
آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش ..
🌸پايان قسمت سيزدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرالمومنین علیهالسلام:
🔹مقام اگر ماندنی بود به شما نمیرسید! 👉قابل توجه مسئولین محترم
#شبانه
#صبحتبخیرمولایمن
🏝در پناه نگاه زلالتان،
صبحی دیگر، جان گرفت
و به رخصت یاد آسمانیتان،
جهان، دوباره روشن شد
و عطر نفسهایتان،
سپیده را بیدار کرد
و نسیم محبتتان،
زندگی را جاری ساخت
شکر خدا
که در پناه شماییم
و دست نوازشگر و پدرانهی شما
بر سر ماست
شکر خدا که
با شما دل به دریا میزنیم
و از هیچ طوفانی،
هراسی به دل نداریم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
چه حالی خواهیم داشت؟ : )))) ❤️🩹
شهید حسینعلی خدایگانی در سال ۱۳۳۹ در فریدونشهر دیده به جهان گشود. وی دوران طفولیت را در خانوادهای مذهبی و نسبتاً متوسط سپری کرده و تحصیلات ابتدایی را در فریدونشهر گذراند.وی به خاطر مشکلات اقتصادی ناچار به ترک تحصیل شد و به شغل جوشکاری مبادرت ورزید و در اوایل انقلاب به خدمت مقدس سربازی اعزام شد
پس از سپری کردن ۱۱ ماه از خدمتش، جنگ عراق بر ایران تحمیل شد. با شروع جنگ، در منطقهی آبادان ۱۳ ماهِ باقی مانده از سربازیاش را سپری نمود و به فریدونشهر بازگشت. بعد از گذشت چند روز از پدر و مادرش اذن بازگشت به جبهه گرفت که با توجه به حضور یکی از برادرانش در جبهه، آنها با اعزام مجدد وی موافقت نکردند. شهید خدایگانی مدتی برای کار به تهران رفت تا این که برادرش از جبهه بازگشت و او بلافاصله کار را ترک کرده و با جلب موافقت پدر و مادرش به عنوان نیروی بسیجی راهی جبهههای حق علیه باطل شد
شهید خدایگانی در عملیات غرورآفرین بیت المقدس در آزادسازی خرمشهر شرکت نمود و سرانجام در ۱۳۶۱/۲/۲۸ در عملیات مذکور شهد شیرین شهادت را چشید و به لقاءالله پیوست.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_حسینعلی_خدایگانی