💢↶ شرح دعای روز چهارم
✍آیت اللہ مجتهدی تهرانی ره
【اَلّلهُمّ قَوِّنی فیهِ عَلى إقامَةِ أمْرِکَ】
خدایا به من قوہ بدہ تا در ماہ رمضان بتوانم
به خوبی عبادت و امر تو را اطاعت کنم
عبادت قوہ میخواهد و قوہ عبادت
غیر از قوہ جسمانی است
⬅️ ممکن است شخصی ۶۰ سال سن داشته
باشد اما قوہ عبادتش از جوانان بیشتر باشد
باید دعا کنیم که در ماہ رمضان
خدا به ما قوہ عبادت عطا کند
در دعای کمیل هم آمدہ که خدایا قوہ بدہ
به من با جوارحم در خدمت تو باشیم
◽️⇦ برکت زندگی در پرتو عبادت است
【وَ اَذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِكْرِکَ】
یعنی خدایا شیرینی عبادت را به ذائقه ما
بچشان تا قرائت دعاهای افتتاح و کمیل
و توسل و روزہ و نماز به ما مزہ کند
⬅️ روایت قدسی داریم که اگر
عالمی و طلبهای به علمش عمل نکند
کمتر عذابی که میکنم این است که
شیرینی مناجاتم را از دل و قلبش میبرم
【وَ اَوْزِعْنی فیهِ لِأداءِ شُكْرَکَ بِکَرَمِکَ】
خدایا به کرمت کاری کن که من ادای
شکرت را بکنم
⬅️ شکر خدا تنها گفتن الهی شکر نیست
اگر من از نعمتهای خدا به جا استفادہ کنم
خدا را شکر کردهام اگر چشمم نامحرم را نبیند
و گوشم آواز حرام نشود، نعمت چشم و گوش
را بجا آوردهام
【وَاحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وَ سِتْرِکَ】
خدایا در این ماہ رمضان من را از انجام
گناہ حفظ کن
⬅️ مردم این را میخوانند اما معنیاش را
نمیدانند باید این دعا برای مردم معنا شوند
روایت است که اگر گناہ بو داشت، دو نفر
پیش هم نمینشستند و اگر مردم از عیب هم
با خبر بودند کسی مردهای را دفن نمیکرد
◽️⇦ ایمـان هم «بـو» دارد
پیامبر اسلام (صلّىاللهعليهوآله) وارد خانه شد و گفت:
من بوی اویس را میشنوم
اویس چون مادرش اجازہ ندادہ بود
منتظر نماند تا پیامبر (صلّىاللهعليهوآله) به مدینه باز گردد
اما بوی خوشش در منزل پیامبر ماندہ بود
【یا أبْصَرَ النّاظرین】
ای خدا که از همه کسانی که نظر میکنند
تو بصیرتر و بیناتری
🕊 ای خدائی که تو بینا به همه اعمال ما
هستی به ما توفیق بدہ که در ماہ رمضان
گناہ نکنیم به حفظ و ستر خودت
🌸°❀°🌹°❀°🌹°❀°🌹°❀°🌸
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
کوچکترین استخوان بدن انسان، استخوان گوش میانی است که به آن استخوان رکابی گفته می شود.
این استخوان که از یک میلیمتر کوچکتر است، صدا را از پرده گوش به داخل آن می فرستد.
__
#دانستنیها #بدانیم #اطلاعات_عمومی #عجایب
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
اگر چند روز چایی نخوری یا گوشی نداشته باشی چه احساسی داری⁉️...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#آیه_درمانی
-اوست کسی که شما را آن گونه که میخواهد در رحمها صورتگری میکند.
📚سوره #آل_عمران-6
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی با پسر جوان خود در ماه رمضان برای جمع کردن خار به صحرا رفت. شدت گرما بر عطش پسر جوان افزود. پدرش گفت: پسرم! از دهان خود برای خود آب قرض کن. پسر گفت: چگونه پدرم؟! پدر انگشتر خود به پسر داد تا در دهانش گذاشت و از کام او بزاق ترشح کرد و اندکی حال پسر بهتر شد.
پدر گفت: پسرم! بدان در روزهای سختی، از تو به تو نزدیکتر کسی نیست. زمانی که در سختی زندگی گرفتار شدی، بجای قرض گرفتن از دیگران و بجای سیر کردن شکم خود، از خود قرض بگیر و در زمان تمتع و دارایی کمتر بخور تا شکم تو به کم خوردن روی کند، آنگاه خودت به خودت قرض خواهی داد، بدون منت و کسر عزتی از تو!!!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
1.mp3
2.79M
🔖منبر کوتاه🔖
🔊#صوتی
🔅داستان عنایت آیتالله قاضی به یک اراذل
#عالی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
یه ضرب المثل یونانی هست که میگه:
یک جامعه زمانی به بلوغ میرسد که کهنسالانش درختانی را بکارند، درحالی که می دانند زیر سایه آنها نخواهند نشست ! 🌳
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تــو هــرگــز♥️⃟📚 #قسمت_بیست_و_یکم برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و
♥️⃟📚بـدون تـو هــرگـز♥️⃟📚
#قســمت_بیست_و_دوم
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوشه تا گوشه ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای
بررسی نهایی شرایط...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت...
پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد
... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل...
پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری...
من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم...
به پشتی صندلی تکیه دادم...
–زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلایی میشی یا تسلیم؟...
چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا...
–خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من،
باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو...
با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد
…
خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم...
و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم...
–این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم
... یا باید برم...
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم...
چشم هام رو باز کردم...
–همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه...
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود...
من یک دختر مسلمانم
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم...
–یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... شما از روز اول
دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید ... حالا هم این مشکل شماست، نه من ...
و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم...
و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی
عمومی خنده اش گرفته بود...
به ساعتم نگاه کردم...
–این جلسه خیلی طولانی شده ... حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید ...
با کمال میل برمی گردم ایران...
ادامه دارد
فــراموشمــان نکن…🥺💔'
•
•
#ماه_رمضان ،، #خدای_من
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_9 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ اند
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_10
عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند.
سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد....
🍃🍃🌺🍃🍃
#روزه_حکمتها
☘تقوا مهمترین فلسفه روزه☘
واژه تقوا در قرآن کریم در آیات متعدّدى به کار رفته است و در آیات نخستین سوره بقره هدایت را مخصوص متقین مىداند: «هُدىً لِلْمُتَّقینَ» و نیز در جاى دیگر مى فرماید: (کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَى الَّذینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ) (سوره بقره آیه ۱۸۳) این آیه مهمترین حکمت روزه گرفتن را رسیدن به تقوا بیان مى کند
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠حجت الاسلام والمسلمین رفیعی:
موضوع:👇
دو راه فوق العاده نزدیکی به خدا
#رفیعی
📌نشر حداکثری با شما🌹
#بهشت #جهنم
#آخرالزمان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#میدونستی
تمام کتابهای آسمانی در ماه مبارک رمضان نازل شدن
🔸تورات 👈 ششم ماه مبارک
🔹انجیل 👈13 ماه مبارک
🔸صحف حضرت ابراهیم👈 اول ماه مبارک
🔹زبور 👈18 ماه مبارک
🔸قرآن 👈19 و یا 21 و 23 ماه مبارک
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#سوال
🔴وقتی ازم پرسش می کنند،می تونم بخونم،ولی نمی دونم کجاست؟
#پاسخ👇👇👇
🔸در زمان حفظ و مرور،دقت ویژه داشته باشید به جایگاه آیه،سوره و جزئی که در حال مرور هستید...
🔸سعی کنید هر روز ،پرسش از محفوظات داشته باشید.
وقتی تعداد پرسش کم باشد،قدرت ذهن در جستجو و پیدا کردن آیه ضعیف می شود و حافظ به مشکل می خورد.
🔸تکرار تصویری بعد از مرور هم حتما حتما انجام شود تا حافظه تصویری شما به خوبی شکل بگیرد.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#پرسش_و_پاسخ
❓سوال؟
🔸آیا صحیح است که گفته می شود، کسانی که نماز جمعه نمیروند بهتر است نماز خود را نیم ساعت به تأخیر بیندازند؟
✅ پاسخ
🔹 نه تنها اکثر مراجع از جمله رهبر معظم انقلاب، چنین چیزی قائل نیستند، بلکه آنچه از بررسی آیات و روایات معلوم میشود این است که لازم است نسبت به اقامه نماز ظهر، مخصوصاً ظهر روز جمعه در اول وقت اهتمام بیشتری داشت.
🔹در آیه ۹ سوره جمعه آمده است:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِکْرِ اللّهِ وَ ذَرُوا الْبَیْعَ؛ ای مومنان هنگامی که در روز جمعه اذان گفته شد، #بشتابید به سوی یاد خدا...
همچنین در آیه ۲۳۸ بقره که به محافظت از همهی نمازها سفارش شده، درباره "نماز وسطیٰ" تأکید جداگانهای شده است و میدانیم که طبق روایات، نماز وسطیٰ همان نماز ظهر است، ولی جالب اینکه این آیه و تأکید ویژهاش بر محافظت از نماز ظهر، در روز جمعه نازل شده است. (وسائل الشیعه، ج۳ ص۱۴)
از اینرو امام صادق علیهالسلام با اشاره به همین آیه میفرمایند: اصحاب ما به خاطر این آیه محافظت بیشتری نسبت به نماز ظهر دارند. (همان ص ۱۵)
همچنین در پاسخ به سوالی، وقت نماز ظهر در روز جمعه را هنگام زوال (اول ظهر) میدانند. (همان ج ۵ ص۱۷. نظیر این روایت در صفحات بعدی نیز تکرار شده است)
با توجه به همین نکته است که بر خلاف سایر روزهای هفته که باید نافلههای نماز ظهر را بعد از اذان خواند، نافله های نماز ظهر جمعه را باید قبل از اذان خواند تا حتی نافله های مستحبی نیز نماز واجب را به تأخیر نیندازد و هنگام اذان و بلافاصله نماز ظهر را آغاز نمود. (همان ص ۱۹)
•┈┈••✾••┈┈•
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
🔖 این داستان: ای واااای!😡
📖 برگرفته از آیات ۳۴ تا ۳۶ سوره قیامت
💌 #به_قول_خدا | #رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#بدانیم 👀👀
📜روزه کله گنجشکی منبع روایی دارد
✨امام باقر علیه السلام فرمودند:
◀️ ما پسران خود را وقتى هفت ساله اند، تکلیف به روزه گرفتن می کنیم،
👈 به اندازه اى که توان دارند تا به روزه، عادت کنند،
ولى شما پسرانتان را وقتى نه ساله شدند، به اندازه اى که توان دارند، تکلیف کنید و زمانی که تشنگى بر آنان چیره شد، افطار کنند.
📚 کافی جلد۳ صفحه ۴۰۹
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
#پندانه
🔴 «حکایت مرد زاهد و ریاکاری»
🔸مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد. بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی بهجا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست.
پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟ پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم. پسر با شنیدن شرح ریاکاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
﷽
زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫
کانال #آموزشی
آیدی ما
👇
@Mohmmad1364
بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند✍️
باحضور حافظان قرآنی 🎓
کپی از مطالب آزاد است ♻
گروه آموزشی رایگان حفظ قرآن داریم
تاسیس کانال 14 آبان 1397
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
داستان غذای دسته جمعی - گروه طریق.mp3
2.53M
🌟 در ماه رمضان با پادکست های ما همراه باشید 🌟
💠 *داستان غذای دسته جمعی*
🎙️ گوینده: محمدابراهیم مانیان
🔅
#طریق
#ماه_رمضان
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تـو هــرگـز♥️⃟📚 #قســمت_بیست_و_دوم در رو باز کردم و رفتم تو ... گوشه تا گوشه ... کل سالن
♥️⃟📚بـدون تــو هرگـز♥️⃟📚
#قسمت_بیست_و_سوم
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد...
–دکتر حسینی ... واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و
حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ...
–این چیزی بود که شما باید ... همون روز اول بهش فکر می کردید...
جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش
بهم حمله کنه...
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدت فشار ... تپش قلبم رو توی شقیقه
هام حس می کردم...
.
وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجود خسته و شکسته ... اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد
اینجا...
خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم ... مثل این بود که تمام
این مدت رو ریخته باشم دور...
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد...
–دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی...
در زدم و وارد شدم ... با دیدن من، لبخند معناداری زد ... از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی...
–شما با وجود سن تون ... واقعا شخصیت خاصی دارید...
–مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید...
خنده اش گرفت...
–دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع،
باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید...
ناخودآگاه خنده ام گرفت...
–اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور
و اشتباه تون جواب مثبت بدم ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار
قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم...
ادامه دارد
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi