eitaa logo
گردان چهارده معصوم (ع) خمینی شهر
197 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 فیلم های اجباری احمد چلداوی روزها می‌گذشت و روز بروز ایمان و مودت بین بچه‌ها بیشتر می‌شد. دیگر بازار خبرچینی کساد شده بود. خبرچین‌ها هم توبه کرده و به آغوش بچه‌ها بازگشته بودند. خبری از کتک‌های دسته جمعی و انفرادی طاقت فرسا نبود اما این وضع، آرامش قبل از طوفان و آتشی بود زیر خاکستر. یادم هست روز اول که ویدئو را آوردند سروان عراقی آمد و شروع کرد به منت گذاشتن سر بچه‌ها که ما چنین هستیم و برای راحتی شما ویدئو آورده‌ایم. فیلم اول خیلی مبتذل بود و خود بعثی‌ها چهارچشمی نگاه می‌کردند و مثل حیوان لذت می‌بردند و همین باعث شده بود متوجه سرهای پایین بچه‌ها نشوند. یک سرهنگ خلبان ایرانی به نام محمد وارسته را هم برای تماشای اجباری آورده بودند. افسر عراقی برای منت‌گذاری رو به این خلبان کرد و گفت: «ها محمد اشلونه الفيلم» یعنی: ها محمد فیلم چطوره؟ او انتظار داشت با به به و چه چه سرهنگ روبرو شود. اما محمد، با لبخندی معنی‌دار به افسر عراقی گفت: بله قربان برا بچه‌ها خوبه. من هم این جمله خلبان را با آب و تاب ترجمه کردم تا باد افسر عراقی را بخوابانم. افسر عراقی از متلک محمد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 دعای مخفیانه احمد چلداوی با جعفر رجبی، فرمانده یکی از گروهان‌های گردان ۱۴۴ لشکر ۲۱ حمزه که مسئول آسایشگاه بود هماهنگ کرده بودیم و شب‌های چهارشنبه و جمعه، مخفیانه و دور از چشم نگهبان‌ها دعای توسل و کمیل می‌خواندیم. بچه‌ها در گروه‌های چند نفری چند گوشه آسایشگاه جمع می‌شدند و برای رد گم کردن، بعضی از بچه‌ها وسط آنها دراز می‌کشیدند و درازکش دعا می‌خواندند و بعضی‌ها پشت به قبله در بین جمع دعا می‌خواندند. فقط می‌ماند صدای دعاخوان که باید به گوش همه می‌رسید که صدای او را در میان صدای بلند تلویزیون گم می‌کردیم. افرادی که دعای کمیل را از حفظ بودند زیاد نبودند؛ به همین خاطر تجمع اسرا برای دعای کمیل بیشتر بود و احتمال لو رفتن هم زیادتر می‌شد. ولی برای دعای توسل بخاطر اینکه تعداد بیشتری این دعا را حفظ بودند، حساسیت کمتری ایجاد می‌کرد و راحت تر می‌توانستیم توسل بخوانیم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هدایت شده از هیات رزمندگان اسلام عاشقان ثارالله خمینی شهر
سلام،عیدغدیرعیدولایت وامامت،حضرت علی (ع‌) برشماو خانواده محترم گرامی باد🌷🌼🌻🌸
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 خورشید مجنون ۱۳ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 ما همچنان حدود صد نفر نیرو داخل در خندق و پشت آن داشتیم که مقاومت می کردند. حیدرپور مرتب به من فشار می آورد و می پرسید چه کار باید بکنم؟ در آن لحظات تصمیم گیری واقعاً برایم سخت بود. از طرفی نگران غلام پور و علی هاشمی بودم که نزدیک پانزده دقیقه می‌شد تماسم با آنها قطع شده بود و از طرفی وضع خودمان هم روی خندق و چپ و راست خندق تا منطقه ترابه که بچه های تیپ بدر و ۵۱ حجت (عج) در آن مستقر بودند، اصلا خوب نبود. نیاز به تماس با غلام پور یا علی هاشمی داشتم اما بی سیم جواب نمی‌داد. یک مرتبه کسی در قرارگاه تاکتیکی خودمان به من گفت: "برادر غلام پور حرکت کرده است، اما علی هنوز اینجاست! نمی دانم چرا علی هاشمی جوابم را نمی داد. احتمالاً در محوطه قرارگاه بود. حدود ساعت دوازده و نیم یا کمی بیشتر صدایی از بیسیم شنیده شد که می گفت: «چند کبوتر در لانه نشسته اند.!. منظورش را خوب متوجه نشدم. از بچه های مخابرات بود. از نیروهای مهدی نریمی، صدای او را شناختم مجدداً گفت: «با آنجایی که کار داری کبوترها نشسته اند.» یک باره همه چیز را فهمیدم. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد! معنی حرفش این بود که چند هلی کوپتر دشمن در قرارگاه تاکتیکی ما فرود آمده اند! با خودم گفتم: "خدایا، چه اتفاقی افتاده؟" کسی در آن اطراف به من گفت: هلی کوپترهای زیادی در آسمان منطقه بین خندق و جزیره دیده شده‌اند که به طرف شرق می‌روند. یعنی اینکه دشمن به طرف جادۀ همت و قرارگاه رفته است در آن دقایق واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم. حیدرپور هم مرتب می گفت: "بالاخره بگو چه کار کنم ؟!" خودم هم نیاز داشتم یکی از فرماندهان به من دستور بدهد که چه کاری انجام بدهم. همین طور که از طریق بی سیم غلام پور را صدا می‌زدم یک نفر با بی سیم به من گفت: "الان رسیده است به بلال!" منظورش این بود که غلام پور به دکل بلال رسیده است. بلال محل دکل مخابرات در چهارراه هست. یعنی تقاطع جاده شهید همت با سیل بد شرقی هور بود. به حیدرپور گفتم: "تکلیف ما این است که تا هر مان که لازم باشد، اینجا بمانیم. شما همین جا باشید تا من برگردم!" بعد از آن همه بمباران و آتش توپخانه جیپ ما سالم مانده بود. راننده آن را در جای امنی قرار داده بود. سریع به طرف دکل بلال حرکت کردم. حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید تا ابتدا به شط علی و بعد به چهارراه شهید همت برسم. در چهارراه شهید همت یکی از تانکهای تیپ ۷۲ محرم مستقر بود؛ یک تانک هم در پایین جاده قرار داشت. یک خودرو احتمالاً . جیپ استیشن برروی جاده، مقابل تانک پارک شده بود که برادران کریم هویزه و ابوالقاسم امیرجانی در آن نشسته بودند. سراغ غلام پور را گرفتم. گفتند: ،"در سنگر دکل نشسته است!"             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 لباس رزم مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که در استانداری و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع می‌کنیم.» برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم و با شما بیایم؟» گفت:« خوب است. بد نیست» گفتم:«پس یک دست لباس هم به من بدهید.» یکدست لباس سربازی آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلی گشاد بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمیخورد. چند روزی که گذشت، یکدست لباس درجه‌داری برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. بعد از این که چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله می‌کردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد. به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. من یک کلاشینکف دارم که شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصی است که برخلاف کلاشینکف‌های دیگر، یک خشاب پنجاه تایی دارد. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالی بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از پایگاه شهید با هنر
🌺الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین🌺 بی واهمه، یاعلی مددمی‌گوییم با فـاطـمه، یاعلی مددمی‌گوییم وقتی که اجـل رسـدهم ان‌شاءالله درخـاتمـه، یاعلی مددمی‌گوییم عیدتون مبارک⚘ التماس دعا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 خورشید مجنون ۱۴ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 تا سنگر دکل حدود صدو پنجاه متر فاصله بود. به طرف سنگر دکل رفتم. در ابتدای جاده دکل مسئول بهداری. سیدهانی را دیدم. فقط از او پرسیدم ه غلام پور را دیده ای؟؟ اين سؤال بدون مقدمه و احوال پرسی بود و برای آنها نامنتظره، چون تا به حال پیش نیامده بود برادرانی مثل کریم هویزه که در آن زمان رئیس ستاد تیپ ۸۵ موسی بن جعفر (ع) بود و امیرجانی یا سیدهانی را ببینم و با آنها احوال پرسی نکنم. می‌خواستم به طرف دکل حرکت کنم که هواپیمای دشمن تانک خودی و جیپ استیشنی را که کریم هویزه و امیرجانی داخل آن بودند هدف قرار داد. به سنگر دکل رسیدم. غلام پور پای تلفن و بی سیم بود. اصلا حال خوبی نداشت. در این چند سال هیچ وقت حال غلام پور را به این بدی ندیده بودم. طوری نگاه می کرد که هرکس او را می‌دید از دیدن چهره اش گریه اش می گرفت. دلم شکست جرئت نداشتم سراغ علی را از او بگیرم. از پاسخ او می ترسیدم. بالاخره با ترس و نگرانی پرسیدم "حاج احمد، علی چه شد؟" سخت جوابم را داد:" علی آنجا ماند. نمی‌دانم چه شد. هرچه اصرار کردم نیامد. ابتدا آمد و بنا شد با هم عقب تر بیاییم، اما بعد پشیمان شد و گفت شما بروید من بعد از شما حرکت می‌کنم. غلام پور حال خوبی نداشت. در حال صحبت بودیم که یک نفر وارد سنگر شد و گفت "هویزه و امیرجانی شهید شدند؟" من و حاج احمد بهت زده به هم نگاه کردیم. غلامپور پرسید:"خندق چه شد؟" هنوز در دژ مقاومت داریم. اما با این وضع یعنی سقوط جزایر و جاده سیدالشهدا و احتمالاً جاده بدر، کار خندق هم تمام است. - حیدرپور چه شد؟ - به حیدرپور گفته ام همان جا باشد تا برگردم. از احمد غلام پور پرسیدم:"من برای کسب تکلیف آمده ام! بالاخره چه کارکنم؟» برای غلام پور سخت بود به من بگوید عقب نشینی کنید. احمد را که با آن حال دیدم واقعاً به حالش گریه ام گرفت. غلام پور مرد بزرگ و فرمانده لایقی بود. آن روز برای ایشان در جایگاه فرمانده قرارگاه کربلا روز سختی بود. چند نفر از برادران چون حاج نعیم الهایی کنار ایشان بودند. به بچه ها سپردم مواظب حاج احمد باشند. موقع حرکت باز از حاج احمد پرسیدم: «بالاخره چه کار کنم؟» احساس کردم دلش نمی آید و زبانش نمی چرخد که بگوید عقب نشینی کنید. گفت: "شما خودت فرمانده هستی! تصمیم بگیر." سوار ماشین شدم و حرکت کردم. از آنجا که تانک و خودرویی روی چهارراه همت در حال سوختن، بودند از دکل بلال به صورت میان بر به طرف سیل بند شرقی هور رفتم. با سرعت به طرف شط علی و از آنجا به طرف خندق رفتم. حدود ساعت سه بعداز ظهر به پد خندق رسیدم. روی جاده نزدیک پد خندق آتش شدید بود. جیپ و همین طور خودمان از گل ولای پوشیده شده بودیم، اما گلوله و ترکش نمی خوردیم. به حیدرپور رسیدم. نگاهی به من کرد و گفت: «دلت نیامد ما تنها بگذاری بعد پرسید: «بالاخره چه شد؟» او را کنار کشیدم و آهسته گفتم آن طرف کار تمام شده است! اینجا هم دیگر نمی شود ماند! یعنی نمی شود مقاومت کرد الان وظیفه داریم نیروها را سالم از منطقه خارج کنیم. قطعاً دشمن طی امروز بعد از ظهر تا فردا جاده های چپ و راست خندق را می بندد آن وقت نیروها حتماً شهید یا اسیر می شوند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۵ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از [حیدرپور] درباره کمین‌ها پرسیدم. گفت:" فکر نمی‌کنم دیگر نیرویی در کمین ها داشته باشیم.  جاده هم به جز دو سه نقطه تقریباً تخلیه شده است. حدود هفتاد هشتاد نفر نیرو داخل دژ داریم، اما پشت آنها بسته شده است. نیروها مقاومت می‌کنند ولی فایده ای ندارد. بخش‌هایی از جاده در دست دشمن است. در نهایت یا اسیر می‌شوند یا شهید. هیچ راهی هم برای کمک به آنها نداریم. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن مرتب بالای سرشان و قایق‌های دشمن هم در چپ و راست دژ هستند.» در این زمان آتش دشمن متمرکز شده بود بر روی سه راه خندق، یعنی ابتدای جاده خندق و جاده بدر و جاده امام حسن (ع). البته عمده این آتش باری داخل هور بود؛ یعنی بیشتر توپ‌ها به چپ و راست جاده و داخل هور فرود می آمد. به حیدر پیر گفتم:"به نیروها دستور بدهید به طرف شط علی حرکت کنند." قدری ایستادم تا نیروهای باقی مانده روی جاده خندق و اطراف پد که از نیروهای پشتیبانی بودند راه افتادند. قرار شد مهندسی تیپ با بلدوزر در پانصد متری چپ و راست پد خندق چند شکاف ایجاد کند. شکافها برای این بود که دشمن از طرف جزیره نتواند با خودرو یا احیاناً نیروی زرهی خود را به پد خندق برساند. با توجه به بالا بودن آب هور، بلدوزر چند شکاف ایجاد کرد. البته عمق زیادی نداشتند اما مانع حرکت خودرو می شدند. آخرین شکاف را هم در شمال پد خندق ایجاد کردند. راننده بلدوزر بعد از ایجاد شکاف خودش هم به طرف شط علی حرکت کرد. در آن ساعت شاهد اتفاقات تلخی بودم و از هر طرف اخبار ناگواری می‌رسید. دیدن این وضعیت برایم بسیار دردناک بود. آن روز از همان ابتدای صبح شیمیایی هم شده بودم. البته ابتدا به صورت خفیف اما نزدیک غروب آثارش بیشتر و مشخص تر شد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری. علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛ می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.» 🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد. 🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند. بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم: «این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.» 💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت. 🔸 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات انتشارات شهید ابراهـیم هــادی             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۶ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من و حیدرپور تا حدود ساعت شش بعد از ظهر در شمال پد خندق ایستاده بودیم. تعداد نیروها رفته رفته کمتر می‌شد. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن به تعداد زیاد بین جاده امام حسن و جاده شهید همت دیده می شدند، اما بالای سر ما نمی آمدند و از حدود دو یا سه کیلومتری جاده (شرق جاده) در حال پرواز بودند. نمی دانم شاید لطف خداوند بود که عراقی ها را کور کرده بود، زیرا آن روز تا غروب می توانستند نیروهای در حال عقب نشینی ما را که روی جاده بودند قتل عام کنند. کافی بود هواپیماها و هلیکوپترها با تیربار به جان نیروهای در حال عقب نشینی ما بیفتند. آن روز دعا می‌کردم هرچه زودتر هوا تاریک شود تا لااقل نیروهای روی جاده دیده نشوند. من آن روز هیچ چیز نخورده بودم. یعنی کسی حال خوردن نداشت. فقط چون احساس می‌کردم شکمم از تأثیر مواد‌ شیمیایی می‌سوزد. گاهی کمی آب یا اگر پیدا می‌شد یخ می‌خوردم. آن شب تا ساعت ده در مرز ماندم. تا آن ساعت دیگر نیرویی روی جاده نمانده بود. فقط به من  گفتند: "تعدادی از کمین‌های بچه های تیپ بدر روی ترابه و تعدادی هم در کمین‌های شمال جاده حضور دارند که به آنها پیام داده شد از آن سوی مرز به داخل برگردند. در آن لحظات همه تلاشم این بود تا آنجا که می‌توانم کاری کنم نیروها نجات یابند و نیرویی شهید، زخمی، یا اسیر نشود. خدا خیلی کمک کرد. با وجود آن همه آتش باری حتی یک نفر را هم ندیدم که روی جاده بر اثر بمباران دشمن شهید شود. حدود ساعت ده شب به امیر هواشمی فرمانده تیپ ۵۱ حضرت حجت (عج) گفتم: «شما باید از همین الان شروع کنید و در همین نقطه دقیقاً روی مرز داخل هور و روی جاده خط تشکیل بدهید و به آنهایی که از آن طرف می‌آیند کمک کنید تا تخلیه شوند. از این طرف هم نگذارید کسی جلو برود." که حدود ساعت ده ونیم از طریق بی سیمی که روی ماشین داشتم از هویزه با من تماس گرفته شد. پیام این بود "حاج آقا غلام پور با شما کار دارد. خود را به اینجا برسانید!" تا آن ساعت هنوز خبر دقیقی از وضعیت علی هاشمی نداشتم. سفارش‌های لازم را به امیر هواشمی کردم و گفتم: "باید به عقب برگردم. مسئولیت این منطقه با شماست." به هویزه رفتم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 جنگ آب و گونی‌ و خاک حسن تقی‌زاده بهبهانی            •┈••✾✾••┈• انگار خاصیت کوه‌های کردستان بود که به‌جای آنکه آب باران را از روی خود جاری کنند آن را قورت بدهند و از شکاف‌ها و جاهای تراشیده شده خود بیرون بریزند. به خاطر همین، کردستان پر بود از چشمه‌سارهای فراوان. اما این خاصیت، کوه پدری از ما درآورده بود که نگوی و نپرس. الان علتش رو براتون می‌گم: سنگرهای ما کنار کوه بود، کمی از کوه رو تراشیده بودیم تا سنگرمون خوب کنار کوه جفت و جور بشه و زیاد وسط جاده کشیده نشه و کمتر در معرض اصابت خمپاره باشه. خاصیت کوه‌های کردستان باعث شده بود که آب باران از درون کوه بیرون بزنه و پشت گونی‌های سنگر ما جمع بشه و خاک گونی‌ها از آب لب‌ریز بشه و حسابی خیس بخوره و دیوار سنگر شکم کنه و بر سر ما خراب بشه. همه زار و زندگی ما توی هوای بارونی به هم ریخته بود، اون هم نه یک‌بار و دوبار. این گرفتاری هر روز بارانی ما بود. طوری شده بود که روزهای بارانی باید مثل کارگرهای ساختمانی هر روز بیل و کلنگ دست می‌گرفتیم و سنگر را بازسازی می‌کردیم. البته این مشکل بقیه نیروها هم بود. باید فکری می‌کردیم تا از این مشکل نجات پیدا کنیم. فکرهامون رو روی هم گذاشتیم و راه حلی ناب پیدا کردیم که الان براتون می‌گم. وقتی برای چندمین بار دیواره سنگر رو بازسازی کردیم جوی آبی پشت آن درست کردیم و اون رو از وسط سنگر زیر پامون عبور دادیم و روی اون رو با تخته‌های جعبه مهمات پوشاندیم. از آن به بعد دیگه آب‌های باران از زیر پامون رد می‌شد و مانند چشمه از در سنگر بیرون می‌زد. دیگه، هم سنگر خراب نشد و هم اینکه اگه حوصله نداشتیم برای شستن دست‌هامون تا پای منبع آب بریم، با همون چشمه زیر پامون می‌شستیم. فکر خوبی بود. از آن به بعد دیگه از گرفتاری روزهای بارونی نجات پیدا کرده بودیم و تازه آب گوارای چشمه هم زیر پامون رد می‌شد که خیلی با صفا و به‌درد به‌خور خورد.            •┈••✾❀✾••┈• کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂