هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۴
به قلم سعید علامیان
حسن باقری با شناسایی حمید تقوی و حمید سیدنور در اطراف دب حردان در جایی به نام سید یوسف محلی پیدا کرده بودند که میشد دشمن را به تله بیندازیم و جاده اهواز خرمشهر را از پشت قطع کنیم.
آنها با دو اتوبوس و ما هم با یک اتوبوس حرکت کردیم، خیلی هم بد رفتیم. یعنی اوج بیسوادی ما در جنگ بود؛ کسی با اتوبوس نمی رود آنجا بایستد! اگر صبح خیلی زود حرکت نمیکردیم و برنمیگشتیم دشمن اتوبوسهای ما را میدید!
به نتیجه کار هم اصلاً فکر نمیکردیم؛ فقط میخواستیم به عراق بزنیم. کما این که کسی قبل از تک غیوراصلی حسابی برای نتیجه باز نکرده بود.
پنجاه نفر از را سپاه اهواز، شصت نفر از اصفهانیها، با افراد علی هاشمی و علم الهدی در مجموع صد و پنجاه نفر- یعنی نیم گردان میشدیم. حسن باقری محورهایی را شناسایی کرده بود. گفت عراق خیلی باز ایستاده جای رخنه زیاد دارد...
نمیدانستیم چه میشود. فقط کافی بود آنها ما را نمیدیدند و بین تانکهایشان قرار میگرفتیم. در این صورت با نارنجک به تانکهایشان میرفتیم و اسیر میگرفتیم.
من، حسن باقری و حسین علمالهدی با یک جیپ آهو جدا رفتیم؛ اتوبوسها پشت سر ما بودند. اتوبوسها را از جاده سید یوسف داخل بردیم. دیگر حسن به ما میگفت که چه کار کنیم. سید یوسف به کرخه کور میخورد. در آن جا یک تیپ عراق مستقر بود.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 بی آرام / ۲۳
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر میکنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش میدهد. امیرم خیلی سختی کشید اما حالا می خندد و می گوید هر چند یک روزهایی خیلی به ما سخت گذشت، اما گذشت!
نوجوان که بود، هر وقت کسی خاطره ای از اسماعیل تعریف میکرد، همه تن گوش می شد. هی سؤال میکرد، انگار دلش نمی خواست خاطره گویی تمام شود. میگفتم: امیر جان این قدر دوست بابا رو اذیت نکن. هر چی می دونستن گفتن. می گفت: «دلم می خواد بیشتر بشنوم تا بیشتر بابام رو توی خیالم تصور کنم بابا برام به کتاب بازه که با هر خاطره ای که از اون میشنوم یه صفحه بیشتر میفهممش. یه کم بیشتر درکش میکنم.»
هر بار خاطره روز رفتن اسماعیل را تعریف میکردیم میگفت: فقط اونجایی رو یادمه که شما داشتی پوتینای بابا رو واکس میزدی. عکسی که توش بابا ما رو بغل کرده بعد از این همه سال هنوز برام تازه ست. حالا وقتی امیر پا به خانه میگذارد، وقتی به قد و بالایش نگاه میکنم وقتی چشمهایش برق میزند، وقتی به رویم میخندد، انگار اسماعیل است! بعد از شهادت اسماعیل آقای رئوفی (فرمانده لشکر ۷) آمد خانه ما تعریف کرد یکی از همان روزهایی که داشتیم مقدمات عملیات کربلای چهار را آماده می کردیم توی جاده آسفالته نزدیک شوش، دیدم یکی چراغ می زند. به راننده گفتم بایستد. چون داشتیم با آمبولانس می رفتیم فکر کردم حتماً مجروح دارد. پیاده شدم دیدم حاج اسماعیل است. پسرش هم توی ماشین بود. پرسیدم: درمان دخترت رو پیگیری کردی؟ گفت آره، رفتم کارم با خانواده تموم شده دارم برای عملیات آماده میشم. گفتم: تو تکلیفی نداری اگه کاری بوده انجام دادی. اصراری نیست که توی عملیات باشی گفت: خیالتون راحت باشه چهار پنج روزه گردان رو جمع میکنم. ما رو بذارید برای خط شکنی.
همیشه اصرار به خط شکنی داشت. چه خودش چه نیروهایی که با او کار میکردند. گفتم: «اصلاً نمی رسی!» گفت: «خیالتون جمع! انجامش میدم.» سه روز بعد پیشم آمد و گفت: گردان آماده ست. تعجب کردم. چطور توانسته نیروها را سازمان بدهد. در عین حال به انتخابش اعتماد داشتم. دلم نبود او جلو برود؛ هم تک پسر بود هم از بی سرپرست شدن بچه هایش میترسیدم.
••••
اسماعیل را بردند علی بن مهزیار و از آنجا تشییعش کردند. جمعیتی جمع شده بود که به عمرم توی مشایعت پیکری ندیده بودم. فکر نمیکردم بعد از پانزده سال اصلا کسی اسماعیل را به یاد بیاورد اما مردم طوری عزاداری میکردند انگار روز پیش اسماعیل را دیده بودند. اسماعیل روی دستهای همرزمان و دوستان و آشنایان به بهشت آباد رفت. بعد هم در مسجد جوادالائمه، که همیشه یک پایش آنجا بود، مجلس ختم گرفتیم. همه این کارها را کردیم اما من قسم می خورم که اسماعیل زنده است و هنوز حواسش به ماست.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
باسلام
خاطرات مرد میدان نبرد را خواندم احسنت وافرین بر پدر ومادری که این دلاور را پرورش دادند آقا اسماعیل را قبلاً هم خاطراتش را خوانده بودم وباید گفت آفرين بر عزم واراده قوی وایمان واقتدار آن مرد بزرگ
برای بازماندگان ایشان خصوصا همسر بزرگوارشان سلامتی وسعادت را آرزو دارم
رفیعی راوی دفاع مقدس
┄═❁═┄
yahassnmojtaba:
سلام
جناب جهانی کتاب اسماعیل که این بخش از آن بازگویی از طرف شریک اسماعیل بود
ویک روز از شما تشکر کردم که چون تعداد زیادی از خانم ها در گروه هستند خاطرات همسران شهدا را بازگو کنید تا همه خانم ها بدانند که همسران شهدا چکار کردن در نبودن همسران شهیدشان
دستت بی درد اما یک نکته اسماعیل فقط در همین بحث خانواده نیست اسماعیل
آن قدر هست که هر جای جبهه را نگاه کنی اورا می بینی
گردان کربلا واسماعیل تمام بشو نیست
چون او همین الان هم در شلمچه در خرمشهر در کرخه در همه جای آن روزهای جبهه نمایان هست
وخیلی ها که سری به یادمان شهدا میزنند می گویند که اسماعیل ها را ما دیدیم که چگونه چشم ونگاهش به ما ومردم وانقلاب ورهبری نظام هست
آنان به ما آموختن که ولایت یعنی چه وچگونه باید در قبال ولی فقیه باشی تا خیر دنیا وآخرت را ببری
آنان رفتند اما برای ملت ما زنده هستند
ممنون باز هم از خاطرات شهیدان از زبان همسر بنویسید تا دختران ومادران امروزی ما متوجه شوند
┄═❁❣❁═┄
سلام سوسرایی هستم
از آزادگان تکریت ۱۱
یه چیز مشترک که در زندگی این شهدای شاخص بسیار مشهود هست ازجمله شهید چیت سازیان و شهید فر جوانی چقدر به همسر و خانواده خود عشق می ورزیدن و چقدر از طرف همسرانشان زیبا توصیف شدن. واقعا با خواندن زندگینامه این شهدا از طریق کانال شما با این عزیزان آشنا شدم . بارها اشک ریختم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی بودم حیف که تمام شد. خداوند به شما سلامتی بده و در ادامه راه ثابت قدم باشیدبی صبرانه منتظر خاطرات جدید شما هستم. موفق باشید.
┄═❁❣❁═┄
ب.ع:
سلام واحترام
ما مدیون شهدا هستیم این خاطرات در مورد سردار شهید اسماعیل فرجوانی بسیار آموزنده بود
ای کاش همه افراد به این خاطرات دسترسی داشته باشند
لازم است دولت خاطرات را جمع آوری کند وبصورت کتاب بصورت رایگان در اختیار دانش آموزان ودانشجویان و خواندن آنها را برای مسئولان واجب کند واز آنها از این کتاب ها آزمون بعمل آید و هر سال یه کتاب بعنوان ساعت ضمن خدمت جهت ارتقای فرد منظور شود
بسیار ممنون وسپاس از کسانی که این خاطرات را بیان می کنند وزحمت می کشند وآن را ارسال می کنند
از مدیر کانال نهایت تشکر وقدر دانی را دارم
┄═❁═┄
برادر عزیز و بزرگوار جناب آقای جهانی مقدم سلام شب بخیر، خاطرات و زندگینامه شهید حاج اسماعیل فرجوانی را بیشتر از سایر خاطرات منتشر شده در کانال پیگیری کردم، بسیار علاقهمند بودم آخرش را مطالعه کنم، در قسمتهای آخر واقعا اشکم درآمد، چون در کانال ذکر خیر حاج اسماعیل و رشادتهای ایشان در طول دفاع مقدس بسیار بیان شده بود، روح شریف ایشان شاد باشد انشاءالله،
محمد سلیمانی از اسرای تکریت ۱۱
┄═❁❣❁═┄
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
نعمتی:
سلام علیکم
خاطرات ارزشمند شما رو دنبال میکنم
از دسته خاطرات شما که خواندم همین خاطرات بابا نظر هست که کم نظیر بود
مخصوصاً قسمتهای عملیات کربلای 5 و کردستان
تیپ ۳۵ امام حسن مجتبی از لشکر فجر در عملیاتهای زیادی در کردستان در سال ۶۶ شرکت داشتند
عملیات کربلای ده که در ماووت عراق انجام شد
عملیات بیتالمقدس ۲ گردرش و بیت المقدس ۳ گوجار
ممنون میشیم از این خاطرات باز هم به اشتراک بگذارید
ممنونم از دو کلیپ آخرین که اشکمو در آورد
حاج اسماعیل عزیز رحمت الله علیه 😭
┄═❁═┄
دکتر سوداگر
از نیروهای گردان شهید فرجوانی:
سلام و درود بر روایت گران کانال حماسه جنوب.
... بی قرارمان کردید با « بی آرام » حاج اسماعیل!
برای کسانی که با لبخند اسماعیل از نزدیک آشنا بودند، زنده کردید گذشته ها را.
زنده شدند همه خاطره های ماموریت های گردان؛ از کردستان تا فاو تا همین شب سرد دی ماه کربلای ۴ تا شلمچه ای که حاجی دیگر با ما نبود.
حیاط مسجد جوادالائمه ، پادگان کرخه و شیطنت های همرزمانی که هنوز بازی دوران نوجوانی و جوانیشان را تمام نکرده به مبارزه با غولهای بعثی آمده بودند.
هفده هجده ساله های دبیرستان رها کرده و پدر مادرهای در انتظار!
روزهای بارانی قبل از والفجر ۸ و چاه آبی که در خانه های کنار محل استقرار مان حفر کردیم و نامه ای که برای حلالیت طلبی برای استفاده از آن خانه ها برای صاحبانش نوشتیم و قرآنی که از زیر آن به معراج می رفتیم. و بعد خانه های دو سقفه کنار نهرهای گسبه که برای استتار در آنها خودخواسته زندانی شده بودیم؛ خانه های عشایری کاهگلی محاصره شده در نخلستانها که تخت نیم طبقه در اتاقها داشت! تنورهای گلی و کامیونی که با روکش برزنتی ما را تا جزیره مینو برد،و گالن گازوییل که بجای آب همه جای بچه ها را سرویس کرد! و شام آخری که قبل از کربلای اسماعیل با بچه ها بودیم و خدا حافظی آخر سر بند بسته های عاشق در آغوش باد و شبنم های اشک و قایق و منورهای عراقی تا موانع خورشیدی و فرود در آب سرد و معبری که نمیدانستیم اکنون در خاک عراق به چه قیمتی باز شده!
... و پوتینهایمان هنگامی که در ظلمات آبراهه های باتلاقی، قامت شناور جسمی را از پشت لباس غواصی لمس می کرد و حادثه ای را که نمیدانستیم و بعد ها فهمیدیم!
و در آن شب سرد تاریک که سردی اش هنوز روحمان را لمس می کند؛
نمیدانستیم این جسم، صاحب همان لبخند آرامش بخشی است که بعداً میشود خاطره ما.
نمیدانستیم، نمیدانستیم! بیادمان آوردید، بی آراممان کردید بی آرام!
برقرار باشید ، برقرار!
┄═❁❣❁═┄
سلام
سید ابراهیم شریفات هستم ، تشکر از درج خاطرات ارزشمند شهدا خصوصا شهید شهید والامقام حاج اسماعیل عزیزم،،،این حقیر در تابستان ۵۹ توفیق داشتم در کنار شهید دوره آموزش نظامی ۴۵روزه را سپری کنم و همچنین درسال ۶۴ به اتفاق شهید فرجوانی و اعضای لشکر۷ به حج مشرف شوم. درطول زمان حج و انجام مناسک حج خاطرات ارزشمندی در کنارحاج اسماعیل دارم که هیچگاه فراموش نمیشود، روحش شاد یادش گرامی،،، و درود به همسر ولایی و فرزندان عزیزشون.
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 عملیات نصر هفت در تاریخ ١٤ شهریور ١٣٦٦ انجام شد. چند روز بعد هم ما خط را تحویل گرفتیم و نیمههای برج هفت، به نیروها مرخصی دادیم. یک روز، ساعت پنج صبح، بچه هایی که روی دوپازا بودند، گزارش دادند که عراقیها تجمع کرده اند و از طـرف قلعـه دیـزه آماده حرکت هستند. تا آن زمان سابقه نداشت که تک عراقی ها شش هفت ساعت طول بکشد. معمولاً دو ساعت طول می کشید. اگر نمی توانستند، می رفتند عقب و مجدداً سازمان پیدا می کردند و دوباره می آمدند.
🔘 آن روز دشمن ساعت پنج صبح به خط دفاعی ما حمله کرد و دیگر متوقف نشد. با فرمانده گردان فجر که در خط مستقر بود، تماس گرفتم و موقعیت را به او گفتم. او گفت من الان خط هستم و در خبری نیست.
گفتم، لحظه به لحظه برای ما گزارش میرسد که سنگر کمین درگیر است.
گفت: حاج آقا، خاطر جمع باشید.
گوشی را گذاشتم و به قرارگاه رفتم. بچه های اطلاعات هم از وضعیت اضطراری باخبر بودند. آنها گفتند: حاج آقا، عراقی ها سنگر کمین را گرفته اند و سنگر روی قله را تصرف کرده اند و بچه ها را از آنجا بیرون ریخته اند. هفت هشت نفرشان فرار کرده و آمده اند، هفت هشت نفر هم شهید شده اند.
🔘 آنها این گزارشها را براساس دیده هاشان می دادند. در همین حین، تلفن زنگ زد. فرمانده گردان فجر بود که می گفت: حاج آقا سنگر کمین سقوط کرد. ما اشتباه کردیم. به آقای امامی گفتم: سریع به خط برو. من هم پشت سرت میآیم. با قرارگاه تماس گرفتم. آقای همدانی گفت: شنود ما می گوید کــه فرمانده قرارگاه عراق به فرمانده لشکرش در آن قسمت می گوید، خانه و ماشین و هرچه بخواهید میدهیم فقط بوالفتح و دوپازا را پس بگیرید. آقای نظر نژاد من میخواهم که بوالفتح و دوپازا را نگه دارید.. گفتم: من تمام آتش منطقه را میخواهم.
گفت: همه به طرف شما سرازیر است حتی خمپاره های لشکر امام حسین(ع).
پرسیدم: نیرو چقدر می دهی؟
گفت: یک نفر هم ندارم
گفتم: نیروهای ما مرخصی رفته اند.
برای اولین بار در زاغه قرارگاه قدس را باز کردند. بچه هــای مــا مهمات و تسلیحات را بار میزدند و پای توپ ها و خمپاره ها می آوردند. آتش تمام توپخانه ها تحت کنترل توپخانه لشکر امام رضا(ع) قرار گرفت. آقای علی ترابی هم مسؤول آتش بود.
🔘 پاتک عراق تا ساعت یک ونیم بعد از ظهر طول کشید. به جز همان سنگری که گرفتند، دیگر نتوانستند چیزی را از دست بچه ها در بیاورند. به قدری شیارها را زیر آتش گرفته بودیم که وقتی آقای همدانی می گفت که فقط یک اسیر برای ما بگیرید ما قادر به گرفتن اسیر نبودیم. نیروهای پشتیبانی عراق هم نمیتوانستند کاری برای خط مقدم بکنند. آقای همدانی که گفت فرمانده قرارگاه عراقی ها وعده ماشين و خانه می دهد، من به او گفتم خب حاج آقا اگر ما خط را نگه داشتیم، شما به ما چه میدهید؟
پرسید: خب چه بدهم به شما؟
گفتم: من الوار و مهمات میخواهم.
🔘 ساعت ده بود. به پشتیبانی ابلاغ کردم که نیروهای دژبانی و تدارکات را سازمان بدهند و در قالب یک گردان جلو بیاورند. همان ساعت گفتم که مهمات را یک ساعت و نیمه با تویوتا به ما برسانند. مسؤول زاغه گفته که فلانی باید اجازه بدهد. گفتم گوشی را به او بده و گفتم: پدرسوخته، مگر از اینجا زنده برنگردم. یک گلولـه تـوی مخت میزنم. من میگویم مهمات بفرست تو می گویی بایـد فـلانــی بگوید. مگر فلانی دارد میجنگد؟
دستپاچه شد و گفت نه حاج آقا این جوری نیست. هرچه می خواهند، بار کنند و ببرند. گفتم: خودت می روی و با نیروهایت بار میزنی و سریع به این جا میرسانی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از منتخَبِ اَخبار ویژه
✍رسول مهربانی حضرت محمّد مصطفی صلّی الله علیه و آله فرمودند:
بهترین شما کسى است که به خیرش امیدوار و از شَرش در امان باشند.
📚نهجالفصاحة، حدیث ۱۵۲۶
اخبار را در#منتخب_اخبار ببینید↙️
eitaa.com/joinchat/1231028412C5231d1781b
هدایت شده از ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇سخنان رئیس میز ایران در دانشگاه تلآویو!!
اين سخن دشمن ترين دشمنان ايران قوی است.
به عظمت کشور خود تا أبد بنازید و گول مزدوران وطن فروش و خود حقیر پندارن بیسواد و بیخبر نخورید...
🇮🇷به رهبر مقتدرمان وکشورمان افتخار کنیم.برای سلامتی رهبر عزیزمان صلوات
به کانال میثاق بپیوندید 🌸
@Misaagh_Amin
اطلاعیه مهم سازمان اداری و استخدامی کشور؛
🔰 فرصت ثبتنام مجدد در دوازدهمین آزمون مشترک فراگیر دستگاههای اجرایی فراهم شده است/ تاریخ برگزاری آزمون: دهه اول آذرماه
💢 لینک مشاهده جزئیات بیشتر:
https://shenasname.ir/?p=64545
کانال#ندای_سده
🔹@nedaye_sedeh
﷽
🔴نعل اسب نماد خوش شانسی؟!!!
✍استادرائفی پور:
یه سوال
مگه امام حسین (ع) در گودال به شهادت نرسیدن،پس باید محل دفن حضرت هم همون گودال باشه.اونایی که رفتن کربلا میدونن بین محل گودال و ضریح مطهرفاصله هست.چرا؟
تو کربلا یه عده اومدن گفتند نه،براین پیکر باید اسب تاخته شه.
این "باید"رو کی تعیین کرده بود؟(نقش یهود در حادثه کربلا)
تو گودال نمیشد اسب تاخت.پیکر مطهر رو از گودال بیرون کشیدند بردند یه محل صاف و هموار و ده اسب که بهشون نعل زده بودندبراین پیکر تاختند...
▪️واین چهل نعل اسب به عنوان تبرک از پای اسبهاجدا میشه.
بعدها که در دوره قاعونی بغدادمیشه مرکز یهودیان، نواده های همین اشقیا این نعل اسبها رو با افتخار درخونه هاشون میزدند که ما از هموناییم
اینا بعدها کوچ کردند به شبه جزیره ایبری در اسپانیا و همین سنت رو هم باخودشون بردندو نعل اسب رو کردند نمادخوش شانسی...
حالا یه عده از مردم خودمونم نا اگاهانه نعل اسب رو به عنوان نماد خوش شانسی استفاده میکنن!!!
🌷آیت الله جوادی آملی:
تبرک جستن به نعل اسب از موهومات بعد از حادثه کربلاست.به این جهت که این اسبها نعوذ بالله بر آدمهای خارج از دین تاختند پس با ارزش میباشند.چنانچه برخی فرق اسلامی دهه اول ماه محرم را جشن میگیرند و متاسفانه فرهنگ ناشایست نعل اسب به میان مردم ما هم رواج یافته.
📚در تاریخ آمده : یزید (علیه لعنه) در عصر عاشورا بعد از به شهادت رساندن امام حسین (ع)و یارانش دستور داد اسب ها ( که نعل تازه شده بودند) را بر بدن شهدای کربلا تازاندند .
یزیدیان این روز را روز برکت و پیروزی نام نهادند که در زیارت عاشورا هم به آن اشاره می شود (...یوم تبرکت بهی بن امیه و ....)و برای افتخار بر این پیروزی (قتل خاندان مطهر پیامبر )و رواج تفکر شیطانی خودنعل اسبهای خود را کندند و در سراسر شهر ها و کشورها گرداندند...شهر به شهر و کشور به کشور به نشانه ی پیروزی .
🌀در شامات در عراق در قسطنطنیه در روم در ایران و در سراسر جهان مدرن 1400 سال قبل...
و این شد سبب آنکه در سرتاسر جهان از 1400 سال پیش تاکنون نعل اسب را نشانه ی برکت و شانس و پیروزی می دانند
🧲اين خرافه به اروپا هم رسيد شايد این اعتقاد از اسپانیا به اروپا رسیده (اندلس قدیم)به اندلسی ها هم از امویان این اعتقاد رسید امویان به عنوان تبرک نعل اسب نگه میداشتند اما اروپایی ها چون معنی تبرک را نمی دانستند میگفتند شانس می آورد
حالا امویان این اعتقادو از کجا آورده بودن ؟
📌تو عاشورا بعداین که 10 تا اسب روی پیکر امام حسین (ع) تاختتند 40 تا نعل اسب ها رو به عنوان تبرک در آوردن و بین خودشون تقسیم کردند این نعل ها رو از خونه هاشون آویزون می کردند و بعد از مدتی به عنوان یک شیء با ارزش به هم می فروختند ، تا اینکه تقلبی این نعلها هم اومد و کم کم آویزون بودن یه نعل تو خونه ها یهو رسم شد.
https://eitaa.com/joinchat/964887344C2a9f7900e6
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۱۱
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بدون آنکه تصمیم رفتن به سوسنگرد را به پدر و مادرم بگویم با پسر عمه ام سوار موتورسيكلتم شدیم و از خانه بیرون زدیم.
خیلی مواظب بودم تا عراقی ها در هویزه مرا شناسایی نکنند. در مسیری که می رفتم به فکر زن و دخترم هم بودم. خیلی دلم برای آنها تنگ شده بود. از وقتی که امل به دنیا آمده بود موفق نشده بودم او را ببینم.
از خانه با موتور به اتفاق پسر عمه ام بیرون زدم. با موتورسیکلت بدون آنکه توجه عراقی ها را جلب کنم به مالکیهی وسطی رفتم. منزل عمه ام آنجا بود. روز هشتم مهرماه بود، به منزل عمه ام که رسیدیم تفنگ ژ سه ام را در منزل عمه ام مخفی کردم بعد از آن به منزل چنانی که شوهر عمه دیگرم بود رفتم. منزل آنها در سه راه هویزه قرار داشت. شوهر عمه ام
گفت آمده اید چه کار کنید؟
گفتم: هیچ چیز. آمده ام شما و عمه ام را ببینم.
- عراقی ها در فرمانداری هستند و مثل اینکه دنبال تو هم میگردند. بعد با تأکید گفت: نريدها
و من در حالی که زیر چشمی به پسر عمه ام نگاه میکردم گفتم، نه! کجا برویم!
با حسن پسر عمه ام به سوسنگرد رفتیم. در راه نیروهای ستون پنجم عراقی را دیدم که از هویزه تا آن طرف سوسنگرد را محاصره کرده بودند.
در سوسنگرد مغازه ها باز بود و مزدوران دشمن و عناصر ستون پنجم هم در خیابانها در حال گشت زنی بودند. با موتورسیکلت در خیابانهای سوسنگرد گشتی زدیم. من و حسن سه نارنجک با خودمان زیر لباسهایمان قایم کرده بودیم تا با آن به حساب دشمن برسیم. بعد از ساعتی به خانه عمه ام بازگشتیم. موتور را در خانه عمه ام گذاشتم. وقتی داشتیم در شهر گشت میزدیم، متوجه شدم که مردم سوسنگرد کلافه هستند و میخواهند علیه عراقیها کاری بکنند، اما چه کاری، خودشان هم نمی دانستند. به پسر عمه ام گفتم:
حسن باید با پای پیاده برویم داخل شهر. فکر می کنم به زودی خبرهایی بشود.
لباس تنم دشداشه بود و چفیه هم به سر کرده بودم. نارنجک ها را داخل جیب های دشداشه ام گذاشته بودم محل فرمانداری سوسنگرد لب شط بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از خدا
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ هشدار @ هشدار
این روزا خیلی باید مواظب عطاری ها باشیم
این کلیپ را نگاه کنید و برای آگاهی همه دوستان در تمامی گروههایی که عضو هستید ارسال کنید
https://t.me/ali_abad_city
کانال علی اباد سیتی
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدفگیری گله ای جانوران وحشی با موشک ضد زره جنوب لبنان
اینجوری تیکه تیکه میشن تو نبرد زمینی
کیف کنید😂