هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گزارش به خاک هویزه ۱۵
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 کمی که نزدیک تر رفتم دیدم اشتباه کرده ام و سربازان عراقی نیستند. در میان بچههایی که ایستاده بودند سید رحیم موسوی را شناختم. خیلی خوشحال و شادمان شدم و خدا را شکر کردم که در این فاصله هویزه نیز از لوث وجود دشمن پاک شده است. جالب آنکه وقتی به آنها نزدیک شدم متوجه شدم که آنها نیز برای من کمین کرده اند و چون چفیه دور صورتم بود فکر کردند از نیروهای دشمن
هستم. با صدای بلند فریاد زدم
- سوسنگرد آزاد شد!
سید رحیم و بچه های دیگر هم در پاسخم فریاد زدند
- هویزه هم آزاد شده است!
با دلهره پرسیدم:
- چطوری؟
گفت:
- سید رحیم بیا بنشین تا مفصل برایت تعریف کنم که اینجا چه خبر بوده است...
از داخل هویزه تک و توک صدای تیراندازی و درگیری با دشمن هنوز به گوش میرسید مردم عده زیادی از سربازان دشمن را به اسارت خود در آورده بودند و چند نفر از عراقی ها را نیز به هلاکت رسانده بودند. به سید رحیم گفتم:
- سید! چطوری هویزه را آزاد کردید؟
سید رحیم در پاسخم گفت:
- اول تو بگو که سوسنگرد را چطوری آزاد کردند.
ماجرای آزادی سوسنگرد را مو به مو برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد. طوری که آمد و صورت و پیشانی ام را بوسید و به من تبریک گفت. بعد از آن ماجرای آزادسازی هویزه را برایم تعریف
کرد و گفت:
- عراقیها که هویزه را اشغال کردند آب آشامیدنی شهر قطع شده بود. زنها مجبور بودند در این دو سه روزی که دشمن شهر را اشغال کرده بود آب را از رودخانه بردارند و ببرند استفاده کنند. برق شهر را هم قطع کرده بودند. مردم روز آخر کلافه و عصبانی در داخل بازار شهر جمع شده بودند و در این میان یکی فریاد زد:
الموت الصدام!
عده ای نیز جلوی پاسگاه ژاندارمری که مقر اصلی عراقی ها بود تکبیر گفته بودند. جوانان و نوجوانان هویزه ای پاسگاه را به محاصره خود درآوردند و مرتب تکبیر میگفتند. زنها و دخترها نیز که برای بردن آب لب رودخانه جمع شده
بودند، با سنگ سربازان را می زدند و فریاد میکشیدند الموت لصدام... احمقها گم شوید، چرا اینجا را اشغال کرده اید.
نامردها گم شوید. از اینجا گورتان را گم کنید و به شهر خودتان بروید. اینجا جای شما نیست، هویزه مال ماست. در این هنگام سربازان دشمن که با سنگ مورد هجوم زنان و دختران هویزه ای قرار گرفته بودند برای ترساندن آنها شروع به تیراندازی هوایی کردند. وقتی که دیدند زنها و دخترهای خشمگین از سر جایشان تکان نخوردند و همچنان مشغول سنگ پراکنی هستند، آتش مسلسلهای رد را به طرف زنها و دختران کنار رودخانه گشودند و عده ای از آنها را مجروح کردند. در میان دخترهای خردسال لب رودخانه «سهام خیام» از همه فعال تر بود و با سنگهای خود که به سوی سربازان دشمن پرتاب میکرد حسابی آنها را عصبانی کرده بود. سهام دوازده سال داشت. در این هنگام یک سرباز دشمن به سوی سهام شلیک میکند و لب رودخانه این دختر را به شهادت می رساند. علاوه بر آن ناصر زغیبی جلوی شهرداری به شهادت رسید.
ناصر برادر همسرم بود از شنیدن شهادتش خیلی ناراحت و اندوهگین شدم اما به روی خودم نیاوردم این طور که گفتند رگبار مسلسل عراقیها به سر ناصر اصابت کرده و او را کشته بودند. ناصر نوجوان بود که به شهادت رسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 1⃣
عسگر قاسمی
┄═❁❁═┄
🔻 در اولین روزهای پاییز ۱۳۶۵ برای دومین بار تصمیم به اعزام به جبهه گرفتم. بعد از اعزام، ما را به گتوند در استان خوزستان، نزدیک شهر شوشتر بردند در آنجا یک سد بزرگ وجود داشت که جهت آموزش غواصی استفاده میکردند. چند روزی مانده بود به عملیات، یک روز مشاهده کردم چند نفر از دانشجویان «مرکز تربیت معلم شهید مطهری شیراز» به گردان ما آمدند آنها همکلاسیهای من بودند,از جمله آنها آقایان حمید رضا ادراکی و سید یدالله حسینی و حمید رضا صنعتی بودند. خیلی خوشحال شدم و با آنها خیلی گرم گرفتم دوستان اظهار نمودند که ما فقط ایام عملیات به جبهه میآییم.
🔻 عملیات کربلای ۴ شروع شد و در صبح چهارم دی ماه بعد از اینکه موفق شدیم یک پایگاه موتوری عراق را تصرف و نابود کنیم تک دشمن شروع شد. از طرف فرماندهان دستور عقب نشینی داده بودند، اما ما اطلاع نداشتیم صبح روز چهارم دی ماه پاتک عراقیها به شدت شروع شده بود حدود ساعت ۱۰ صبح بعد از اصابت ترکش من و یکی دیگر از دوستان که هم گردانی بودیم به نام محسن خورشیدی که دچار موج گرفتگی شده بود اسیر شدیم. دست ما دو نفر را بستند و در جایی دورتر بردند.
موقعی که به آنجا رسیدیم دیدم که دو نفر دیگر از دوستان که مجروحیت آنها شدید بود و اسیر شده بودند در آن محل قرار داشتند. یکی از آن دو سید یدالله حسینی رشته علوم اجتماعی در تربیت معلم شهید مطهری بود که از ناحیه شکم دچار خونریزی شدید بود و دومی را نمیشناختم اما او زیاد اصرار میکرد و ما را به خون شهدا قسم میداد که مبادا اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار دهیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 بچه ها به جاده عراقیها رسیده بودند و مجبور بودند در کنار عراقی ها
حرف نزنند. من چون فکر میکردم ارتباط قطع شده با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم که آقای فلانی آنجاست؟ گفتند که پیش آقای پورحسین رفته. گفتم مگر شیر میخواهد که رفته پیش آقای پورحسین! بگو اگرتا یک ساعت دیگر خودش را اینجا نرساند وای به حالش. این بنده خدا هم دیگر نفهمیده بود چطوری پیش من آمد. میگفت: ده بار از آن شیارها کله پر ولاخ پر شدم و پایین افتادم.
🔘 از سنگر که بیرون آمدم ناراحت بودم. از ژاژیله سرازیر شدم که پایین بیایم و ببینم چه خبر است. هوا خیلی تاریک بود و من هم بیش از یک چشم نداشتم. برای همین، مرتب به زمین می افتادم. انگشتانم از جا در آمدند. ناراحتیام دو برابر شد. مجدداً به بالا برگشتم. این بنده خدا آمد و گفت: حاج آقا ارتباط برقرار است. ظاهراً فرماندهان گردانها نمیتوانند صحبت کنند.
با آقای عاقبتی تماس گرفتم و گفتم اگر نمیتوانی حرف بزنی، سه بار پف کن.
آقای عاقبتی بلافاصله سه بار پف کرد. به آقای سلیمانی گفتم: شما چهار بار پف کن.
ایشان چهار بار پف کرد. آقای قاآنی از بالای ارتفاع گفت: حاج آقا، این پف کردنها چه معنایی دارد؟ این که در رمز ما نبود! گفتم چاره ای نیست اینها صدا را می گیرند ولی نمی توانند حرف بزنند. به معنای دریافت پیغام ما پف میکنند. تا مدتها بچه ها به آقای سلیمانی و آقای عاقبتی می گفتند اگر صدا را میگیری، پف کن.
🔘 آقای عاقبتی آهسته گفت حاج آقا ما توی جاده ایم. عراقی ها مثل این که میخواهند نیروهایشان را ببرند. چکار کنیم؟ آقای سلیمانی هم گفت حاج آقا ساعت یک است. ما هم رسیدیم. ده دقیقه تأمل برای ما خیلی زیاد است. اگر بخواهیم اینجا بایستیم. ضمناً بیچاره میشویم.
در مسیر که می آمدیم، یک دسته از نیروهایمان گم شده. اصلاً معلوم نیست کجا رفته اند. ممکن است عملیات را لو بدهند. آقای قاآنی گفت بگو بزنند، ولش کن ده دقیقه را.
🔘 تا به بچه ها گفتم بسم الله دیدم یک ماشین در وسط جاده منفجر شد. دیگر تلفن رفت کنار و بیسیم آمد. آقای قاآنی از پشت بیسیم گفت: حاج آقا مگر نگفتم که چیزی را آتش نزنند؟ آن بالا آنها را
لازم داریم. آقای عاقبتی گفت: اگر نمیزدیم فرار میکرد. پشت سرش دیدم یک تانک در وسط تنگه آتش گرفت. دیگر سروصدای من در آمد. به آقای سلیمانی گفتم چکار داری میکنی؟ گفت: بچه ها جلو زدند. دیگر کنترل از دست ما در رفت. یک ربع بعد، بچه ها اعلام کردند: ما قله را تصرف کردیم. از روی ژاژیله نگاه می کردم. به آقای سلیمانی تأکید کردم از ارتفاع پایین بیاید.
🔘 عراقیها متوجه شدهاند که مرکز هدایت نیروهای ما روی ژاژیله است و ژاژیله را زیر آتش گرفته اند. روی قله، سنگر گودی بود. به داخل آن رفته بودم. فقط سرم بیرون می آمد که منطقه را ببینم. صحنه عجیبی شده بود. هفت هشت ده تا دوشکا در یک طرف کار می کردند. آنها فکر میکردند نیروهای ما از همان طرف داخل شیار می آیند. در حالی که نیروهای ما آن بالا بودند. از طرف دیگر، آتش توپخانه ٦١ محرم شروع شد. سه چهار تا کاتیوشا همزمان در «هرمدان» موشک خالی میکرد. من با خودم فکر میکردم که چهار پنج متری یک گلوله خورده است. تمام تپه ماهورهای هر مدان زیر دود گم شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 ۲۲ تا ۲۵ مهرماه ۱۳۶۳ --- فاصله مجروحیت تا شهادت امیر سرافراز ارتش، حسن اقاربپرست
معاون لشکر ۹۲ زرهی اهواز است.
اقارب پرست در بهمن سال ۵۷ به مدرسه رفاه - ستاد استقبال از امام (ره) - پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب در ستاد مشترک ارتش حضوری فعال داشت. وی پس از انسجام اولیه ارتش به «اداره دوم ستاد مشترک» منتقل شد و با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به «لشگر ۹۲ زرهی» در خرمشهر پیوست.
هنگامیکه اولین ضربات سخت مستکبران به انقلاب اسلامی در قالب حمله عراق به مرزهای کشور آغاز شد، اقارب پرست به خرمشهر رفت و همراه دیگر رزمندگان به دفاع از آن پرداخت، اما در آخرین روزهای مقاومت خرمشهر، با گلوله دشمن، از ناحیه گلو مجروح و به تهران منتقل گشت. او پس از سقوط خرمشهر و بهبودی زخمش، به آبادان رفت و گردان المهدی را با همکاری بسیجیان سازماندهی کرد.
یادش گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_اقارب_پرست #عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا رحمت کنه والدین هر کس که این کلیپ رو خوند ُ تدوین کرد ُ پخش کرد ُ شیر مادر و لقمه پدرش حلالش باشه هر کی که این کلیپ رو نشر میده
اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 شهید حسن اقارب پرست
و شهید محمد جهان آرا
در کلام رهبری
•┈••✾❀○❀✾••┈•
.. من مایلم اینجا یادی از «محمّد جهانآرا» شهید عزیزِ خرمشهر و شهدایی كه در خرمشهرِ مظلوم آنطور مقاومت كردند بكنم. آنروزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلّحی نداشت؛ نه كه صدوبیست هزار نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیریِ از كار افتاده را مرحوم شهید «اقاربپرست» - كه افسر ارتشی بسیار متعهّدی بود - از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است. در قسمت اصلیِ خرمشهر كه نیرویی نبود.)
محمّد جهانآرا و دیگر جوانان ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی - یك لشكر مجهّز زرهی عراقی با یك تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روی خرمشهر میبارید - سی و پنج روز مقاومت كردند. همانطور كه روی بغداد موشك میزدند، خمپارهها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانههای مردم مرتّب میباریدند. با اینحال جوانان ما سی و پنج روز مقاومت كردند؛ اما بغداد سه روزه تسلیم شد!
۱۳۸۲/۰۱/۲۲
بیانات در خطبههای نمازجمعه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_اقارب_پرست
#شهید_جهان_آرا #رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂