میدونم سخته
اما من به موفق شدنت ایمان دارم رفیق😎♥️♥️
#رفیق
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
✍️جهت اطلاع اون عزیزانی که می گویند، ما بی طرف هستیم کاری به هیچی نداریم😳
🔻لطفا توجه بفرمائید و با دقت بخوانید🔻
👌🏻بنده خدائی گفت:
سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن
چکار داری به سیاست و انتخابات و راهپیمایی و اینها...
به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن،
👌🏻 ما بی طرفیم،👌🏻
کار به کسی نداریم...
🤲🏻نمازها و دعا ها و زیارت عاشورا رو هم تو خونه میخونیم ،
👌🏻چون دین یک باور خصوصیه بین خودت و خدا ...
👌🏻اهل هیچ حزب وجناح هم نیستیم جز حزب خدا ...
✋🏻بهش گفتم:
👌🏻در عالم دو تا خیمه هست
☝🏻خدا و👹 شیطان
👌🏻هابیل و قابیل
👌🏻حضرت موسی(ع) و فرعون
👌🏻حضرت علی(ع) و معاویه
👌🏻امام حسین (ع) و یزید
📖بهش گفتم: زیارت عاشورا را خوانده ای...
📖گفت: بله هر روز صبح...
👌🏻بهش گفتم: میدانی کل این زیارت بر دو پایه واساس است ،
✋🏻سلام یا👹 لعن؛
✋🏻 سلام به اهل بیت(ع)
👹 و لعن به یزیدیان
☝🏻"پاداشش هم یا بهشت و یا جهنم "
👌🏻گفت : پس تکلیف بیطرف ها چی میشه؟
👌🏻بهش گفتم :
📖در زیارت عاشورا مشخص شده میخونیم( و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله)
🌻امام صادق (ع) آن بی طرف ها را هم لعن کرده...
👌🏻هرکس در لشگر حسین (ع) نباشد
👌🏻در خیمه هرکسی باشد و یا بی طرف باشد یزیدی است
👌🏻درجواب گفت :
☝🏻 اینکه برای آن دوران بود،
👌🏻 الان چی؟
👌🏻بهش گفتم :
📖باز هم زیارت عاشورا جوابت را داده،(و آخر تابع له علی ذلک)
👹یزیدی ها تا آخرالزمان لعن شده اند
سوال کردوگفت :
🚩 کل یوم عاشورا یعنی چه؟
گفتم که :
🚩یعنی حسین زمان و
👹شمر امروزت را بشناسی.
دوباره گفت :
🚩 حسین زمان ،امام زمان (عج) هست که درغیبت هستند؟
بهش گفتم :
☝🏻در غیبت حسین (ع)
🚩حضرت مسلم نیابت عام داشت
از طرف امام زمانش
👹اما کوفیان تنهایش گذاَشتند
👌🏻پس بندگان خدا
☝🏻اگر میخواهی کوفی نباشی
🚩 باید بدانی تا حسین نیامده،
🚩مسلم بن عقیل ولی امر
🚩 و نایب حسین ع است
🚩و تا امام زمان(عج)نیامده
🚩 ولی فقیه نایب عامش هست
👌🏻"وقتت را هدر نده
☝🏻ببین در کدام خیمه هستی
🚩درخیمه امام حسین (ع)
👹یا در خیمه یزید علیه العنه ..."
🚩اگر حسینی هستی الان باید از ولی امر اطاعت کنی
🚩و از نایب عام امامت تبعیت
🚩 و در لشگر حسینی (ع)
👹با یزیدیان زمان مبارزه کنی
✌️✍️و انتخابات برای تعیین سرنوشت کشور
✋🏻 و یاری کردن از انقلاب و تبعیت از نایب عام امام زمان (عج) حضرت امام خامنه ای وظیفه شرعی و معرفی ماست،
🚩یعنی آمادگی برای ظهور منجی عالم بشریت و نجات تمام مظلومان و مستضعفین عالم میباشد .
🤲🏻ان شاء الله با انتخاب فرد اصلح و صالح
✋🏻و با حضور پرشور امت شهیدپرور
👹و ز کوری چشم دشمنان اسلام و
📖قرآن و نظام و انقلاب و ولایت فقیه
☝🏻و با لطف و عنایت خدا و اهلبیت ع
🚩 مخصوصا امام زمان عج
🚩وبا همه حاج قاسم سلیمانی ها و همرزمانش ورفقای شهیدش
✍️ پای صندوقهای رای
✅لطفا با نشر این متن دین اسلام را یاری بفرمایید
#خادم_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد
حالا این کشور و این ملت به ما سپرده شده...
با رای سالم و شرکت در انتخابات به شهیدان آری میگوییم و با انگشت پر از ابهت مان .مشتی بر دهان یاوه گویان و دشمنان این انقلاب میزنیم....
ما هستیم....ما هستیم پای صندوق های رای
شعار ما👈👈👈....ما به نیابت شهدا رای می دهیم
#خادم_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🍃کسی که با نامحرم ارتباط پیدا کنه یک لذت خیلی سطحی و احمقانه رو بدست میاره ولی هزاران لذت عمیق و موندنی رو از دست میده😞
(گاهی برای همیشهههه)
✔️پیامبرمون(ص) میفرماید:هرگناهی که انسان مرتکب میشود یک بخشی از عقل میرود و تا ابد برنمیگردد...
😌خودسازی❣️+دینداریِ لذت بخش✌️
҉
#خادم_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
🚫توی حرف زدن با نامحرم اعتماد به خود داشتن کاملااا ممنوعه...اصلا خنده دارره
چرا؟
چون ما همه انسانیم و خالقمونم میگه ک من شمارو در برابره نفستون ضعیف افریدم
(یعنی هممون از دم بی جنبه ایم تو اینجور مسائل😐😁)
پس جمله ی
👈🏻 نه من بی جنبه نیستمو
👈🏻و من رو نفسم مسلطم
یجورایی مثه جک میمونن
همه ی اینا جملهایی بشدت شیطانین و وقتی این جمله ها رو میگیم اتفاقا اون ملعون خیلی بیشتر بهمون مسلط میشه😏
🔥 یادتون باشه که خیلیا بودن که کله گنده تر از ما که رفتن تو جاده خاکی
شمایی که از صب تا شب تو گروها راحت با نامحرم چت میکنی و سخت هم معتقدی که هیچیت نمیشه اگه که واقعا هیچیت نمیشه (باید بری دکتر بررسی بشی چون خالقت تورو جوری ساخته که چیزیت بشه)
بعدشم مگه اولگوی ما مولا علی نیست؟؟؟؟
مولا حتی به خانوم نامحرم سلام هم حتی نمیکردن حالا گفتگوی بی مورد که جای خود داره
اصن به نظرتون اگه مولا الان بودن تو پیوی نامحرم چت غیره ضروری میکردن؟
یا میرفتن تو گروهای مختلط و بحث بی مورد بکنن؟
نه دیگه...حتی تصورشم خنده داره🤨😂
پس چرا ما اینجوری باشیم؟
چرا اهل چت بی مورد یا گروهای مختلط...؟
مگه الگوی منو تو مولا نیست؟
#التماستفڪر
😌خودسازی❣️+دینداریِ لذت بخش✌️
҉
#خادم_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید قاسم سلیمانی پشت خط هستند باشما کار بسیار مهمی دارند لطفا گوشی رو برداریید الان☝️🇮🇷🇮🇷☝️
#ام_البنین
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت3
-آبتین-
...زهرا که وارد جمع شد،بی توجه به بقیه به احترامش بلندشدم واونم همون اول نگاهش سمت من کمونه کرد وبعد دوباره سرشو پایین انداخت وروبه صولتی وپسروهمسرش سلامی مختصر کرد...
از لحظه ورودش همه جز من نشسته بودن وفقط نگاه ها بسمتش جلب شد!در این بین،بهراد یکمی جمع وجور تر نشست وبرچسب یه لبخند ظاهری رو چسبوند رو صورتش!
زهرا خواست روی مبل تک نفری کنار من بشینه که حدس میزنم برای این بود که زیاد تو دید بهراد نباشع و تا راهشو سمت من کج کرد،بابا که روبروی صولتی وپسرش نشسته بود از زهرا دعوت کرد تا کنارش بشینه.
زهرا محض احترام رفت کنار بابا نشست وروشو کمی تنگ تر گرفت ونگاهشو پایین انداخت...قربون حیات بشم آبجی!قربون نجابتی که تا پول چشم بابا ومامانو گرفت از ذهنشون محوش کردن!😔
نگاه برزخی ای به بابا وبقیه انداختم وخیلی زود طبق توصیه های زهرا از قاب چشمم دورشون کردم وبه سمت دیگه چشم دوختم ...
در بین صحبت هاشون،حالا نوبت صولتی شده بود که مثل همیشه خودرایی کنه وبعدش مامان وبابا تایید وتمجید کنن!
-:..آب وهوا خیلی عجیب بهم ریخت!...
بابا:بله!...یه شبه هوا اینطوری شدو باز امروز صبح مثه قبل...
مامان:خوب شد که سه روز مونده تا عروسی! وگرنه زحمتتون بیشتر میشد حاج آقا...
صولتی:بله...(😳)
حاج خانوم:البته وظیفه مونه...بعنوان خانواده آقا دوماد برای تک عروسمون نباید کم بزاریم...با اجازه شما وآقای حقدوست،ما رفتیم چندتا باغ تالار وعمارت وسالن رو دیدیم؛البته به مجللی تالار آقای حقدوست که نمیرسیدن قطعا؛اما خوب ومجلل وبا تشریفات عالی بودن...
بابا:اختیار دارین حاج خانوم!...مسلما خیلی جاهای بهتر از تالار من که در شان شما باشع تو مشهد هست...
صحبت ها در این باره بینشون ردو بدل میشد ومیدونم که زهرا هم مثل من کلافه وبهم ریخته اس!البته قطعا زهرا دلآروم تر از منه ولی از دیر اومدنش تو جمع مشخص بود که علاقه ای به این جمع وصحبت هاشون وبحث هاشون ندارع؛چون در واقع هرچی بسازن روی آب ساختن!آخه شده پای سفره عقدم که باشه جواب زهرا یک《نه》قاطع ومحکمه...و اونا اگه اینجوری پیش برن،هرکیم که میخوان باشن،با هر پست ومنصبی در مقابل قاطعیت زهرا،هیچکاری نمیتونن بکنن!😏
تصمیم گرفتم در این بین که هیچکس حواسش به نظر زهرا نیست،یه خودی نشون بدم ودر اولین سکوت کوتاه،همه چیزو به نظر دادن زهرا ارجاع بدم...
مامان:...الحمدلله که حاج آقا انقد برای این سنت زیبای ازدواج اهمیت قائلن وما خیالمون از همه جهت راحته!
قبل از اینکه نفر بعد تعارف متقابل تحویل بده گفتم:
-:چطوره ببینیم نظر زهرا خانوم چیه؟!
《کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت4
-آبتین-
...چشم دوختم بهشون وجملات بعدیمو آماده کردم که در صورت هرگونه مخالفت علنی یا غیر علنی یا بی توجهی از طرف هرکدومشون،یه جواب توپ وتانکی تحویلشون بدم(!)....
که صدای حاج خانوم سکوت چندثانیه ای حاکم بر جمع رو شکست...:
-:...اممم...بله،حتما!...نیوشاجان اگه نظری داری بگو دخترم...
از مِن مِن های حاج خانوم ولبخند نیمه محو شده مامان که باقیمونده اش فقط برای حفظ ظاهر در مقابل نظر حاج خانوم بود والبته افتادن برچسب لبخند بهراد و در اون کنار سکوت سرد ومخوف صولتی وبابا،مشخص بود که صلاح هیچکدومشون نمیپسنده که زهرا اینجا حرفی بزنع!
و اما تله پاتی منو زهرا ایجاب میکرد تا این مسئله رو وسط بکشم!والته مطمئن تر ومصمم تر شدم وقتی شروع به صحبت کرد...:
-:بله!...البته که من یه نظر کلی و اساسی میدم که همگی طبق معمول 3سال گذشته ازش مطلع هستید!...
بابا:😐
مامان:😣
صولتی:😑
حاج خانوم:😥
واما بهراد:🥶😶🤥...
ومن که مصمم ومفتخر چشمم رو به آبجی زهرام دوخته بودم ولبخند میزدم...
-بهراد-
...دوباره شروع کرد!
بعد از جمله اولش چندثانیه ای سکوت کرد وقبل از اینکه دوباره شروع کنه با آرنجم زدم به پهلوی مامان که به خودش بیاد ویه چیزی بگه.مامان که مثل بقیه دوباره با این صحبت های تکراری برخورد کرده بود وهمگی حتی خود نیوشا میدونستیم از این صحبت ها خسته شدیم،به آرومی نفسشو بازدم کرد ولحن صحبتشو جمع وجور کرد وشروع کرد...:
-:دختر قشنگم!...شما چی میخوای که ما نمیتونیم فراهمش کنیم؟!...هرچی میخوای فقط کافیه اراده کنی تا حاج آقا برات فراهم کنه...(😇)
چشم دوختم به نیوشا وبا استرس دستمو روی دسته مبل ستون کردم وقسمتی از انگشت اشاره مو به آرومی بین دندونام فشار دادم...و نیوشا بعد از سکوت مختصری شروع کرد!...:
-:...من هیچ چیزی از شما نمیخوام خانوم صولتی(!)....فقط میخوام برای پسرتون برین سراغ خیلیای دیگه که از آقابالاسری جناب صولتی لذت میبرن!...
الهه خانوم وسط صحبت نیوشا گفت:
-:نیوشا جان چرا دوباره بحث میکنی وهردفعه یه دلیل پوچ میاری وسط؟!!
نیوشا نیم نگاهی به منو حاجی صولتی انداخت وگفت:
-:بگم جناب صولتی؟!!
سکوت برزخی ای به جریان افتاد!...انگار نیوشا غیر مستقیم پنجه هاشو به رخ حاجی صولتی میکشید!...امان از نیش کلام این دختره!
تفاوت اینبار با دفعه های قبل مثل فرق لگد زدن وضربه فنی کردن بود؛همونجور کمرشکن!
از سکوت بابا مشخص بود که صلاح هممون توی حرف نزدنه.چون اگه نیوشا بخواد جمله بعدیشو بگه،همه رو از لب تیغ میگذرونه ومیشوره میزاره کنار...ادامه این صحبت به هرروشی مثل تیغ دولبه زخمی که نه؛میبرید!!...
-:نیوشا خانوم!لطفا تو اتاقت دخترم...
الهه خانوم بحثو جمع کرد ویه کمی جای نفس کشیدن رو باز کرد...
نیوشا:بله حتما مامان جان!...ازونجایی که هرسکوتی نشانه رضا نیست...ترجیح بر اینه که ساکت بمونم تا کسر شانی صورت نگیرع!
نیوشا تا لحظه آخرم نیش میزنه!...بلند شدو ادامه داد:
-:وقت نمازه...دارع خیلی دیر میشع!
ودر حین این جمله دوباره نگاهی به حاجی انداخت و با نشانه تاسف سرشو پایین انداخت...
-:میرم مسجد...بااجازتون!
ومحل رو ترک کرد!
...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
دوتا پارت طلایی(😉)تقدیم نگاه های بصیرتون!😊👆
منتظر پارتهای بعدیمون باشید😉
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
دوتا پارت طلایی(😉)تقدیم نگاه های بصیرتون!😊👆
منتظر پارتهای بعدیمون باشید😉
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
•🌺•
‹خدایا پایان این روزهای تلخ نقطه بگذار . .🍀🌸🐚›
#والیپر
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
•🍀🍓•
- دعا میکنم غرق باران شوی ، چو بوی خوش یاس و ریحان شوی . .˘.˘🌧🌱
#سبز_سبز 🌳
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
یــادٺ نرھ مــنټظرم ¡ -
#فَــــــرمانــ_ده_]
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
گردان ۳۱۳
سلام عزیزان دلم.خواهران گلم حوزه های علمیه تا ۳۱ اردیبهشت ثبت نام داره عجله کنید تا از لیست سرباز
خانمایی که میخوان جذب حوزه بشن به شخصی بنده پیام بدن..اگر مشورت لازم بود.در خدمتیم..
.@Jonkhademolmahdi313
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت5
-نیوشا-
...-:...دختر !احمدی نژادم نمتونست با یه بار((بگم))گفتن طرفو ضربه فنی کنع🤣😝
خنده های شکیبا انگار تمومی نداشت!از وقتی که نماز تموم شدو اومد پیشم واز نتیجه جریان امشب پرسید تا حالا دفعه هفتمه که دوباره بحثو میکشه وسط وغش میکنع از ضایع شدن مسئول مملکت وپسرش...این چه آدمیه دیگه!
شکیبا باز داشت طبق معمول بخاطر ذوقش،با تون صدای کنترل نشده ای میگفت ومیخندیدو همقدم من تو پایگاه میومد به سمت در...
جلوی در خروجی واستادم وبهش گفتم:
-:شکیبا جان!همین جا قشنگ خنده هاتو بکن که توی خیابون یهو کنترلتو از دست ندی پخش زمین شی😅
یکم به صورتم نگاه کرد ودر یک لحظه دوباره ترکید!:
-:واااای زهرا تورو خدا یادم ننداز!من دست خودم نیست🤣
از خنده هاش به خنده افتاده بودم...
-:زهرا واقعا جای من خالی بوده بیام اونجا فقط به قیافه این دوتا بخندم...ینی واقعا ایول داری رفیق!
همونطور که خنده مو کنترل میکردم به ساعتم نگاه کردم ودر همون حین به شکیبا گفتم:
-:شکیبا دیر شد!بریم دیگه...
دوتا دستشو آورد بالا روبروی صورتم وخودشو جمع وجور کردو مثل قبل تند تند گفت:
-:باشع باشع!...بریم دیگع من خوب شدم😁
-:خب الحمدلله
چادرمو مرتب کردم ودر چوبی پایگاهو باز کردم.داشتم کفشامو از توی جاکفشی برمیداشتم که آبتین تو قاب چشمم نقش بست.با فاصله از در ورودی مسجد که اونطرف حیاط بود،مثل اینکه داشت با گوشیش صحبت میکرد...
متوجه شدم که گوشی منم داره زنگ میخوره واز تو کیفم درش آوردم.بله!آبتین بود...:
-:جانم داداشم؟!سلام...
-:سلام آبجی جان!گوشیتو جواب ندادی چرا؟نگران شدم!
-:ببخشید شرمنده!متوجه نشدم...جانم؟
-:مسجدی هنوز؟
-:دارم میبینمت داداش!...جلو دری چرا؟!بیا تو...
نگاهش خیلی سریع چرخید سمت مسجدو همونطور که دنبالم میگشت گفت:
-:عه!...کو کجایی؟!!
کفشای اسپورتم رو سریع پا زدم وتمام قد ایستادم رو بهش وگفتم:
-:آخر حیاط،سمت راست...دارم میام سمتت
و راه افتادم سمتش...
گیرنده اش که منو گرفت با ذوق گفت:
-:عه آره!دیدمت...بدو بیا...
تماسو قطع کرد ومنم گوشیو از کنار گوشم آوردم پایین!
راستش یکمی نگران شده بودم که چرا آبتین خونه نیست واومده اینجا!خوب بود اگه در یک وضعیت عادی میومد اما...اینجوری اومدنش دلمو به شور انداخت!(😥)
یهو متوجه شکیبا شدم که داشت با صدای تقریبا بلندی صدام میزد:
-:خانوم حقدوست!🗣
ای وای!حواسم به شکیبا نبود!قرار بود باهم بریم...چرخیدم سمتش وهمونطور که به دویدنش وسط حیاط بزرگ مسجد نگاه میکردم ،گوشه لبمو گاز گرفتم وبا چشای یه مقداری درشت شده بهش فهموندم که زشته دختر جان!!!😬
نگاهش که به چهرم افتاد براش جا افتاد منظورم!یکمی سرعتشو کم کرد وبا یه مقداری چاشنی متانت به راهش ادامه داد!
بهم که رسید همونطورکه به سمت در میرفتیم آروم گفت:
-:کجا گذاشتی رفتی؟؟!!...یه دقه مشغول صحبت شدما!!😠
-:ببخشید عزیز!آخه داداشم جلوی در منتظرمه...
نگاهش خیلی سریع چرخید سمت در ویکمی بلندتر گفت:
-:کو؟؟!!😲
ودرحالی این حرفو زد که تقریبا روبروی آبتین بودیم وآبتین داشت نگاش میکرد!گفتم:
-:ایشون داداش من هستن...
به سرتا پای آبتین نگاه کرد وگفت:
-:عه!...سلام...😇👋
آبتین سنگین والبته کمی متعجب جواب سلامشو داد و بعد به من گفت:
-:آبجی جان!من یک کار مهمی بیرون دارم...اگه میشه باهام بیا...
از طرز صحبتش معلوم بود که وضعیت خونه،مناسب نیست!
از شکیبا عذرخواهی کردم وباهاش خداحافظی کردم ودر خلاف جهت خونه باآبتین راه افتادیم بسمت ناکجا آباد!
هردومون در سکوت و دلگیر پیش میرفتیم ...شاید عجیب بنظر برسه اما من وآبتین،بچه هایی که توی پول شنا میکنیم،الان وبرای چندمین بار...هیچ جایی برای رفتن نداریم!...میشه گفت شبیه دوتا یتیم!
آبتین:...آبجی!...
-:جانم؟
-:بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم،یکمی هم صحبت کنیم؟
-:باحساب من...بریم!
-:مگه من مردم که شما بخوای حساب کنی؟!
-:باز گفتیا!!!🤨
-:ببخشییید😅...خب یه مرد اینجاس!برچی حساب با شهبانو ها باشع؟!
-:بله...صحیح!...بازم اگه موافق بودی من حساب میکنم😁
یه لبخند مردونه زد وگفت:
-بیا بریم!
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت6
-آبتین-
...کافی شاپ خلوت بود ودنج!روی حاشیه همون خیابون خودمون...
مدت ها بود اینجا نیومده بودیم...از آخرین باری که دوباره دور هم بودیم و...بحث وجدل های اون دوتا(مامان وبابا)بالا گرفت!
کمی از شیر کاکائو مو چشیدم وبا حرف زهرا که بهم خیره شده بود سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم...:
-:بهتری؟
-:..اوهوم!
-:اگه دوست داری حرف بزنی من حتما گوش میدم...
-:میدونم...اگه دوست داری درمورد اتفاقی که افتاده بپرسی...نگران نباش!بهم نمیریزم...
-:مگه اتفاقی غیر از بحث مامان بابا افتاده؟!!
یکمی شیر کاکائو خوردمو سرمو بمعنی تایید تکون دادم...و ایندفعه زهرا،متعجب وکمی کنجکاو پرسید:
-:جدی؟!!
-:آرع!یکمی جاسوسی کردم بااجازه ات!...
-:خسته نباشی!😐
-:وقتی رفتی،دوسه دقه بعد صولتی هم یاعلی گفت ورفت!...مامان مشغول افسوس وجوش زدن بود...بابا هم پاشد رفت تو اتاقش...منم یکمی با تلویزیون ور رفتم وپاشدم رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم...یکی دوقدمی از در اتاق بابا رد شده بودم که یهو دیدم صداشو بلند کرد!...برگشتم پشت در.در اتاقش نیمه باز بود.یه سرکی کشیدم،دیدم گوشیو گذاشته رو بلندگو وبا حرص داره به حرفای صولتی گوش میده(!)...
نفس عمیقی کشیدم وزل زدم تو صورت کنجکاو وکمی نگران زهرا وادامه دادم:
-:صولتی به بابا گفت...بهراد تهدید کرده!...گفته...اگه این ازدواجو جور نکنه،حیثیت باباشو به باد میدع!
یهو زهرا،چشاش گرد شد!
-:چی؟؟!!!😳
-:وصولتی هم به بابا گفت...اگه درستش نکنی...عواقبش پای توروهم میکشع وسط!
...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️