⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت3
-آبتین-
...زهرا که وارد جمع شد،بی توجه به بقیه به احترامش بلندشدم واونم همون اول نگاهش سمت من کمونه کرد وبعد دوباره سرشو پایین انداخت وروبه صولتی وپسروهمسرش سلامی مختصر کرد...
از لحظه ورودش همه جز من نشسته بودن وفقط نگاه ها بسمتش جلب شد!در این بین،بهراد یکمی جمع وجور تر نشست وبرچسب یه لبخند ظاهری رو چسبوند رو صورتش!
زهرا خواست روی مبل تک نفری کنار من بشینه که حدس میزنم برای این بود که زیاد تو دید بهراد نباشع و تا راهشو سمت من کج کرد،بابا که روبروی صولتی وپسرش نشسته بود از زهرا دعوت کرد تا کنارش بشینه.
زهرا محض احترام رفت کنار بابا نشست وروشو کمی تنگ تر گرفت ونگاهشو پایین انداخت...قربون حیات بشم آبجی!قربون نجابتی که تا پول چشم بابا ومامانو گرفت از ذهنشون محوش کردن!😔
نگاه برزخی ای به بابا وبقیه انداختم وخیلی زود طبق توصیه های زهرا از قاب چشمم دورشون کردم وبه سمت دیگه چشم دوختم ...
در بین صحبت هاشون،حالا نوبت صولتی شده بود که مثل همیشه خودرایی کنه وبعدش مامان وبابا تایید وتمجید کنن!
-:..آب وهوا خیلی عجیب بهم ریخت!...
بابا:بله!...یه شبه هوا اینطوری شدو باز امروز صبح مثه قبل...
مامان:خوب شد که سه روز مونده تا عروسی! وگرنه زحمتتون بیشتر میشد حاج آقا...
صولتی:بله...(😳)
حاج خانوم:البته وظیفه مونه...بعنوان خانواده آقا دوماد برای تک عروسمون نباید کم بزاریم...با اجازه شما وآقای حقدوست،ما رفتیم چندتا باغ تالار وعمارت وسالن رو دیدیم؛البته به مجللی تالار آقای حقدوست که نمیرسیدن قطعا؛اما خوب ومجلل وبا تشریفات عالی بودن...
بابا:اختیار دارین حاج خانوم!...مسلما خیلی جاهای بهتر از تالار من که در شان شما باشع تو مشهد هست...
صحبت ها در این باره بینشون ردو بدل میشد ومیدونم که زهرا هم مثل من کلافه وبهم ریخته اس!البته قطعا زهرا دلآروم تر از منه ولی از دیر اومدنش تو جمع مشخص بود که علاقه ای به این جمع وصحبت هاشون وبحث هاشون ندارع؛چون در واقع هرچی بسازن روی آب ساختن!آخه شده پای سفره عقدم که باشه جواب زهرا یک《نه》قاطع ومحکمه...و اونا اگه اینجوری پیش برن،هرکیم که میخوان باشن،با هر پست ومنصبی در مقابل قاطعیت زهرا،هیچکاری نمیتونن بکنن!😏
تصمیم گرفتم در این بین که هیچکس حواسش به نظر زهرا نیست،یه خودی نشون بدم ودر اولین سکوت کوتاه،همه چیزو به نظر دادن زهرا ارجاع بدم...
مامان:...الحمدلله که حاج آقا انقد برای این سنت زیبای ازدواج اهمیت قائلن وما خیالمون از همه جهت راحته!
قبل از اینکه نفر بعد تعارف متقابل تحویل بده گفتم:
-:چطوره ببینیم نظر زهرا خانوم چیه؟!
《کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت4
-آبتین-
...چشم دوختم بهشون وجملات بعدیمو آماده کردم که در صورت هرگونه مخالفت علنی یا غیر علنی یا بی توجهی از طرف هرکدومشون،یه جواب توپ وتانکی تحویلشون بدم(!)....
که صدای حاج خانوم سکوت چندثانیه ای حاکم بر جمع رو شکست...:
-:...اممم...بله،حتما!...نیوشاجان اگه نظری داری بگو دخترم...
از مِن مِن های حاج خانوم ولبخند نیمه محو شده مامان که باقیمونده اش فقط برای حفظ ظاهر در مقابل نظر حاج خانوم بود والبته افتادن برچسب لبخند بهراد و در اون کنار سکوت سرد ومخوف صولتی وبابا،مشخص بود که صلاح هیچکدومشون نمیپسنده که زهرا اینجا حرفی بزنع!
و اما تله پاتی منو زهرا ایجاب میکرد تا این مسئله رو وسط بکشم!والته مطمئن تر ومصمم تر شدم وقتی شروع به صحبت کرد...:
-:بله!...البته که من یه نظر کلی و اساسی میدم که همگی طبق معمول 3سال گذشته ازش مطلع هستید!...
بابا:😐
مامان:😣
صولتی:😑
حاج خانوم:😥
واما بهراد:🥶😶🤥...
ومن که مصمم ومفتخر چشمم رو به آبجی زهرام دوخته بودم ولبخند میزدم...
-بهراد-
...دوباره شروع کرد!
بعد از جمله اولش چندثانیه ای سکوت کرد وقبل از اینکه دوباره شروع کنه با آرنجم زدم به پهلوی مامان که به خودش بیاد ویه چیزی بگه.مامان که مثل بقیه دوباره با این صحبت های تکراری برخورد کرده بود وهمگی حتی خود نیوشا میدونستیم از این صحبت ها خسته شدیم،به آرومی نفسشو بازدم کرد ولحن صحبتشو جمع وجور کرد وشروع کرد...:
-:دختر قشنگم!...شما چی میخوای که ما نمیتونیم فراهمش کنیم؟!...هرچی میخوای فقط کافیه اراده کنی تا حاج آقا برات فراهم کنه...(😇)
چشم دوختم به نیوشا وبا استرس دستمو روی دسته مبل ستون کردم وقسمتی از انگشت اشاره مو به آرومی بین دندونام فشار دادم...و نیوشا بعد از سکوت مختصری شروع کرد!...:
-:...من هیچ چیزی از شما نمیخوام خانوم صولتی(!)....فقط میخوام برای پسرتون برین سراغ خیلیای دیگه که از آقابالاسری جناب صولتی لذت میبرن!...
الهه خانوم وسط صحبت نیوشا گفت:
-:نیوشا جان چرا دوباره بحث میکنی وهردفعه یه دلیل پوچ میاری وسط؟!!
نیوشا نیم نگاهی به منو حاجی صولتی انداخت وگفت:
-:بگم جناب صولتی؟!!
سکوت برزخی ای به جریان افتاد!...انگار نیوشا غیر مستقیم پنجه هاشو به رخ حاجی صولتی میکشید!...امان از نیش کلام این دختره!
تفاوت اینبار با دفعه های قبل مثل فرق لگد زدن وضربه فنی کردن بود؛همونجور کمرشکن!
از سکوت بابا مشخص بود که صلاح هممون توی حرف نزدنه.چون اگه نیوشا بخواد جمله بعدیشو بگه،همه رو از لب تیغ میگذرونه ومیشوره میزاره کنار...ادامه این صحبت به هرروشی مثل تیغ دولبه زخمی که نه؛میبرید!!...
-:نیوشا خانوم!لطفا تو اتاقت دخترم...
الهه خانوم بحثو جمع کرد ویه کمی جای نفس کشیدن رو باز کرد...
نیوشا:بله حتما مامان جان!...ازونجایی که هرسکوتی نشانه رضا نیست...ترجیح بر اینه که ساکت بمونم تا کسر شانی صورت نگیرع!
نیوشا تا لحظه آخرم نیش میزنه!...بلند شدو ادامه داد:
-:وقت نمازه...دارع خیلی دیر میشع!
ودر حین این جمله دوباره نگاهی به حاجی انداخت و با نشانه تاسف سرشو پایین انداخت...
-:میرم مسجد...بااجازتون!
ومحل رو ترک کرد!
...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
دوتا پارت طلایی(😉)تقدیم نگاه های بصیرتون!😊👆
منتظر پارتهای بعدیمون باشید😉
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
دوتا پارت طلایی(😉)تقدیم نگاه های بصیرتون!😊👆
منتظر پارتهای بعدیمون باشید😉
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh