12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞انیمیشن «لحظه دیدار» ویژه اربعین
🎤با صدای محمد حسین پویانفر
「@gordan_313 」
چــٰادُرَٺرا
ڪہ بہ ســر ڪردے😌
دلــم هُــرّے ریخـٺ☘
چقــدر خصلـت "زهـرایی"😍
ٺو ڪامل شـد.
「@gordan_313 」
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_سوم نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنب
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_چهارم
دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …☺️🙈
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت …🎊تاریخ عقد 🎊رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …
👈سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …😊
و این بار هم علی نبود …😒
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_چهارم دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم …
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_پنجم
برای آخرین بار!
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛
_فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …😍☺️
– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…🙁
– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم
نیست …😊
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …😢😒
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر 👱♀👱♀عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …😢
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …😥
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …😔 برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …😢😣
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه … واقعا برای آخرین بار …
رفت😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_پنجم برای آخرین بار! این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …ز
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_ششم
اشباح سیاه
حالم خراب بود …
می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم …😣
قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …😢
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …
بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند …
آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم😢 رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود …
یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …😒✋
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم …شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …😣
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …
💤خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی …
هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون …
بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … 😨
حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …😰
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم …
برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد …
اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …😒
– برو …
و من رفتم ....
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
هدایت شده از گردان ۳۱۳
رمان #بی_تو_هرگز رو تا اینجای داستان چطور ارزیابی میکنید؟! 🧐
https://harfeto.timefriend.net/16619394494814
هدایت شده از گردان ۳۱۳
جواب حرفاتون 👇🏾😍
https://eitaa.com/joinchat/2485911695Cf006c76ce1
گردان ۳۱۳
°•🌻🧡 「@gordan_313 」
رفقای فابریک و صمیمی، هر طور بتوانند به اندازهی هم در میآیند.
بیشتریهای خودشان را به رُخ کمتریهای دیگری نمیکشند.
دوستان واقعی و بامعرفت، هم اندازهاند!