eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 💠 احکام به زبان ساده 🎬🔻مرجع تقلیدت رو انتخاب کردی⁉️ 🔰 ویژه @gordan_313
و‌منی‌که‌هرشب‌با‌فکر‌تو‌خوابم‌میبره(:🥀
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞انیمیشن «لحظه دیدار» ویژه اربعین 🎤با صدای محمد حسین پویانفر 「@gordan_313
چــٰادُرَٺ‌را ڪہ بہ ســر ڪردے😌 دلــم هُــرّے ریخـٺ☘ چقــدر خصلـت "زهـرایی"😍 ٺو ڪامل شـد.@gordan_313
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_سوم نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنب
🌾 🌾قسمت دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم … – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …☺️🙈 توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …  موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …  البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود …  مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …  اسماعیل که برگشت …🎊تاریخ عقد 🎊رو مشخص کردن …  و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …  👈سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …😊 و این بار هم علی نبود …😒 ادامه دارد .... ✍نویسنده:
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_چهارم دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم …
🌾 🌾قسمت برای آخرین بار! این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ _فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … – الحمدلله که سالمن …😍☺️ – فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…🙁 – همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …😊 همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …😢😒 زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر 👱♀👱♀عصای دست مادره …  این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …  خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …😢 هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …😥 ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش …  نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …😔 برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …  هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …  موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …😢😣 همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست…  تا اینکه … واقعا برای آخرین بار …  رفت😭 ادامه دارد.... ✍نویسنده:
گردان ۳۱۳
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_پنجم برای آخرین بار! این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …ز
🌾 🌾قسمت اشباح سیاه حالم خراب بود …  می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم …😣 قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …😢 برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …  بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند …  آخر صداش در اومد … – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم😢 رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…  دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود …  یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …😒✋ دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم …شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …😣 اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …  💤خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی …  هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون …  بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … 😨 حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …😰 – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … نفس برای حرف زدن نداشتم …  برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد …  اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …😒 – برو … و من رفتم  .... ادامه دارد .... ✍نویسنده:
هدایت شده از گردان ۳۱۳
رمان رو تا اینجای داستان چطور ارزیابی می‌کنید؟! 🧐 https://harfeto.timefriend.net/16619394494814
هدایت شده از گردان ۳۱۳
جواب حرفاتون 👇🏾😍 https://eitaa.com/joinchat/2485911695Cf006c76ce1
°•🌻🧡 「@gordan_313
گردان ۳۱۳
°•🌻🧡 「@gordan_313 」
رفقای فابریک و صمیمی، هر طور بتوانند به اندازه‌ی هم در می‌آیند. بیشتری‌های خودشان را به رُخ کمتری‌های دیگری نمی‌کشند. دوستان واقعی و بامعرفت، هم اندازه‌اند!
به نام او ...