eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قسمتی از ضبط سلام فرمانده ۲ چه خوب میسوزونه 😎 「@gordan_313
کوچولو ترین جانباز! روزِ تو هم مبارک(((:✨
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش‌آمد می‌گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که می‌توانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی‌اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله‌های کوتاه هواپیما به سختی پایین می‌آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه‌اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می‌گرفتم، احساس می‌کردم از دفعه قبل استخوانی‌تر شده و لاغریِ بیمار گونه‌اش را بیشتر به رخم می‌کشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم‌های ناتوانش پیش می‌رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل‌مان را حمل می‌کرد که صدای مردی که مجید را به نام می‌خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت‌مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی‌اش نمود: _آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن. و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: _پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم. سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: _مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می‌دونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم. و بی‌معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی می‌رفت، رو به مجید صدا بلند کرد: _تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در. و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدم‌هایی سُست پیش می‌رفت، از مجید پرسید: _مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می‌کشید؟ و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: _اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده! مجید خندید و گفت: _آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می‌کنم. از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره‌ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف‌های پی‌در‌پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: _حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی‌کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می‌خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز! مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف‌های آقا مرتضی، توضیح داد: _آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می‌کردن. و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: _آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم می‌پرسید می‌گفتیم داداشیم! مجید لبخندی زد و گفت: _خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن! که آقا مرتضی خندید و گفت: _البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدن‌هاش مال من بود و قربون صدقه‌هاش مال مجید! مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: _خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می‌کردی! و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت‌هایش افتاده باشد، خندید و گفت: _اینو راست میگه! خیلی شَر بودم! سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: _عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می‌نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم! مادر در جوابش خندید و گفت: _ان شاء‌الله شما هم سر و سامون می‌گیری و خوشبخت میشی پسرم! و آقا مرتضی با گفتن «ان شاء‌الله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی‌کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان‌های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه‌شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی‌ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر می‌کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: _خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟ صورت سفید عمه فاطمه به خنده‌ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: _این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه‌ایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید! با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: _مامان! اگه کاری نداری من برم. و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: _هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام! و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: _بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید! تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: _شوهر عمه فاطمه‌اس! دو سال پیش فوت کردن! سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: _مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم! مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لب‌های سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: _مامان! حالت تهوع داری؟ نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تخت‌خوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: _مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید! مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: _نه مادرجون! بریم بیرون! و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه‌ای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: _عمه! شما بفرمایید بشینید! سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه‌ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: _عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم! که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزاده‌اش را داد: _قربونت برم عمه جون! من تشنه‌ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی‌خواد، شما با خیال راحت بخورید! سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: _خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می‌بینم داغشون برام تازه میشه! مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
شـنـبـه، توی ذهن‌ها با تغییر و قول و قرارهای تازه پیوند خورده! با هم قرار بذاریم برای زدن به این هفته‌مون؟ کارای جدید همیشه «با هم» باحال‌تره🤝
بہ‌نامش،‌ۅدرپنـٰاهش🌱
«این کتاب را خوانده اید؟» 📙دومین کتابی که در صدر اسلام تدوین شده است. 📗کتابی که از جهت اهمیت پس از قرآن و نهج البلاغه قرار دارد. 🔹رهبر انقلاب: این کتاب📕 استحکام بخش است، اگر ساخت درونی ما مستحکم باشد، هیچ چیز نمی تواند، در مقابلش بایستد، این مهم ترین و اولین توصیه من به شماست. 👈رهبر انقلاب: با انس بگیرید. علیه السلام @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«جریان مذهبی خارج نشین، حیاط خلوت براندازان» 🔹الگوگیری از ماجرای کربلا و امام حسین (ع) برای براندازی در ایران. 🤔 ❌معرفی یک روحانی سید و کربلایی♨️ 💠 وقتی هالْوِرسون (پرفسور و نظریه پرداز آمریکایی) طرفدار یک گروه شیعی می شود. 😱 @gordan_313
دل های کوفیان با حسین بود اما شمشیر هایشان با یزید... در عجبم عده ای معتقدند دل مهمتر از عمل است...
«برای کودکان افغانی» چه کسی عامل آواره شدن کودکان افغانستانی شد؟! جواب:آمریکا چه کسی به شروین حاجی پور جایزه داد:همسر رئیس جمهور آمریکا ما بردیم! 🤡 _علی سیستانی 「@gordan_313
‏هرچقدر به خیمه معاویه نزدیک شویم خدعه عمروعاص نیز بیشتر خواهدشد، امام خامنه ای : من به این دولت امید دارم@gordan_313
🔴 قیمتها قبل و بعد از اغتشاشات! 🔸خودتون مقایسه کنید که مافیای داخلی چه بر سر بازار آورده تا کمر دولت رو خرد کنه! 🔹آقای رئیسی خوب میدونه که پا روی دم چه نامردهایی گذاشته! باید زمان بدیم‌. اصلاح کشوری که ۴۴ ساله اقتصادش دست مافیا میچرخه کار واقعا سختیه ولی شدنیه!... 🔸به آینده امیدوار باشید،قطعا آینده از آن ماست! @gordan_313
گردان ۳۱۳
‏هرچقدر به خیمه معاویه نزدیک شویم خدعه عمروعاص نیز بیشتر خواهدشد، امام خامنه ای : من به این دولت ام
در عجبم... یه عده هستن ک در انتخابات ب آقای رئیسی رأی دادن ولی الان ک اوضاع اقتصادی بهم ریخته پشتشو خالی کردن و میگن نتونست خوب مدیریت کنه! همین بچه مذهبی های خودمون خیلی هارو میشناسم ک همچنین تفکری دارن! ولی ببین رفیق اگه یه انتخابی کردی تا آخرش واستا همین اول کاری شونه خالی نکن... نمیگم اوضاع خوبه ها نه ولی میگم با بد حرف زدن پشت دولت و دل بقیه مردم رو لرزوندن کاری درست نمیشه... یکم امید داشته باش وقتی آقا میگه من به این دولت امید دارم تو چرا نا امید بشی؟ به جای اینکه این دولت و انتخابت رو زیر سئوال ببری دعا کن ک دعا اثر داره... ترکش هایی ک دولت قبل ب این مملکت زده حالا حالا خوب نمیشه باید زمان ببره با یکی دوسال ک نمیشه دولت رو قضاوت کرد و گفت نمیتونه کاری کنه! اصلاح این اقتصاد کار سختیه باید صبر کرد...
••┈🤍┈•• آنجـلینا جولـی در افغانستان و یمـن؛ حجـاب میزاشـت در حالیکـه قانــون حجـاب در اونجـا وجـود نداشت، امـا تو فتنـه اخیـر ایــران از بیحجـابی دفاع کرد‼️ الـانم خواسته بخاطر ایـران براش موی سر بفرستـن:)))) کـاری به سؤ استفاده ژنـی ندارم... ته اکثـر سلبریتــیا اینـه👇 کفـر، نفاق، هرزگـی، خدمـت به شیاطیـن انس و جن😏 @gordan_313
هدایت شده از گردان ۳۱۳
بیاید قول بدیم کشورمون ُ دوس داشته باشیم و دستِ یه مشت غریبه ندیمش ((:
شما خودکار رو میگیری ۱۰ تومن ؛ ولی لاک غلط گیر رو دو برابر میگیری تو این دنیا حتی اگه رو کاغذ هم اشتباه کنی واست گرون تموم میشه ! :) -شهیده‌زینب‌کمایی 「@gordan_313
در من از تو، یادگارِ نبضی ماندھ است طوفانے . . . 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 ❌ قابل توجه کساني که دین و وجدان و غیرت خود را با پائین بالا رفتن دلارآمریکایی تنظیم می کنند!!! 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گشت ارشاد رو باید جمع کنیم، چون حجاب درست نشد‼️ عجب حرف غلطی! ‌ اصلا گشت ارشاد دنبال درست کردن حجاب نبود....‌ ‌ ❌این کلیپ حاوی نکات بسیار مهمی است @gordan_313
️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان‌نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی می‌کرد که روزه بود و لبانش به خشکی می‌زد. گاهی با خوش صحبتی‌اش سرِ ما را گرم می‌کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می‌گرفت و سعی می‌کرد با یافتن برنامه‌ای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه می‌خواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم‌تر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می‌شد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی‌مقدمه شروع کرد: _حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم. مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم!» قدردانی‌اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: _اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید! سپس رو به من کرد و گفت: _ان‌شاء‌الله که نتیجه می‌گیرید و با دل خوش برمی‌گردید بندرعباس. که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه می‌کرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا می‌جنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده‌اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: _مجید جان! برای مامانم دعا کن! همچنانکه سجاده‌اش را می‌پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: _اتفاقاً داشتم برای مامان دعا می‌کردم. و زیر لب زمزمه کرد: _ان‌شاء‌الله که دست پُر بر می‌گردیم! به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: _نگران حرف ابراهیم و بابایی؟ با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی‌اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: _قبول باشه! مادر با چهره‌ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده می‌کرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: _شما چرا زحمت می‌کشید؟ بفرمایید بشینید! دسته بشقاب‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: _شما دارید با زبون روزه این همه زحمت می‌کشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم! پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: _ان‌شاء‌الله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس! که با آمدن دیس برنج و ظرف‌های خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان‌نوازی‌اش عالی است، اخلاقی که خانه‌اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: _مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می‌اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت می‌کشن و از ما پذیرایی می‌کنن. مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: _چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می‌اومدیم بهتر بود. همچنانکه نهار می‌خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می‌آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: _عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می‌کنه. مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می‌رسید، نگاه می‌کرد، گفت: _چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم! سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: _من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می‌کردم! مجید با غصه‌ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: _ان‌شاء‌الله خیلی زود حالتون خوب میشه! و مادر با گفتن «ان‌شاء‌الله!» خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می‌دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمی‌تواند لقمه‌ای را به راحتی فرو بدهد. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می‌کرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف‌ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب‌ها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف‌ها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس‌های خانوادگی‌اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: _الهه جان! بیا بشین، عکس‌های بچگی مجید رو نشونت بدم! به شوق دیدن عکس‌های قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس‌های چسبیده در آلبوم دوختم. اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که می‌توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: _این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن! سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: _اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون می‌کردن، ما همه‌مون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می‌گرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه‌شون تا یه سِری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمی‌گردیم... که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: _ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن! بی‌اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم می‌چکد. با دیدن اشک‌های گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن«خدا لعنت کنه صدام رو!» اوج ناراحتی‌اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد: _مامان! حالا که وقت این حرفا نیس! عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: _تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم! مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده‌رویی داد: _این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش می‌پوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت می‌مونم! اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکس‌های بعدی را نشانمان می‌داد و از هر کدام خاطره‌ای تعریف می‌کرد. عکس‌هایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می‌خورد. حالا غم غریبِ چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس می‌کردم که به جز ایام نوزادی‌اش، هیچ صحنه‌ای از حضور پدر و مادر در زندگی‌اش نبود. دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون می‌رفت، خبر داد: _حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر. و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: _شوهرشه! مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: _مامان! آماده شید بریم! با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ❤ 🍃❤ ❤🍃❤ 🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤ 🍃❤🍃❤🍃❤ ❤🍃❤🍃❤🍃❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«همه انگلیسی‌ها بد نیستن‼️» 🔸روایتی واقعی از یک مرد انگلیسی که سراغ مردم منطقه سِند هندوستان رفت و مردم هند را بر علیه انگلیس شوراند. ❗️❗️ 🔹دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ @gordan_313