حسرتِ...
یکسحر✨
وقتاذان🍃
منوخدا....
صحنعلی😞
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت26
#هوالعشـــق:
با چهره ای درهم پشـتت را بمن میڪنےو میروی سـمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےایدو در حالیڪه با نگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه... فعلا که نبود!
میخندد
_ چقدلجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتےپا تو کشیدا گـفتم الان با مخ میری توزمین..
با مشت ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند:
دخترا بیاید شام!...
اقا علے شمام بیا مادر. اینقد کـتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشدو برای شام میرویم.
توهم پشت سرمان اهسته تر مےایی نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور
اســـــت؟چادرم را ازدســـــت فاطمه بیرون میکشـــــم. کـفش هایم را درمی اورم و یکراســـــت میروم کنار ســـــجادمینشـــــینم! نگاهم به نگاه
متعجبت گره میخورد. ســجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدش بمن مثل خواهرکوچکـتراســت! رو به رویم مینشــینے
و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشــد و همه مشـغول میشــویم. زیر چشــمےنگاهت میکنم که عصـبےبا برنج بازی میکنے. لبخند میزنم
و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارمو میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخوریداگردوس دارید!
_ ممنون! نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند.
_درسته! ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم رادوسـت نداشـتی.هر چه باشدبرادرت نامحرم است!
اخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســــــجاد! یکدفعه دســــــت از غذا میکشــــــی و تشــــــکر میکنی! تضــــــاد در رفتارت گیج کنندس! اگر
دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعدده روز بیای خونمون؟... شب بمون با هم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشــم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـــوهرت بیشــتر میمونی دیگه!در ضــمن امشـــب نه ســجاد خونس. نه
باباشون.... راحت ترم هستی
***
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم.لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الا چیکار کنیم؟فیلم میبینےیا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ! نمیاد!
جیغے از خوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میزتحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا توروشنش کنی من برم پایین کیفو چادرموبیارم.
ســـرش را به نشـــانه " باشـــه " تکان میدهد. آهســته از
اتاق بیرون میرومو پله ها را پاورچین پاورچین پشــت ســر میگذارم. تاریکی اطراف
وادارم میکندکه دســــــــت به دیوار بکشــــــــم و جلوبروم. کیفم و چادرم را در حال گذاشــــــــته بودم. چشــــــــمهایم را ریزمیکنم و روی زمین
دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احســـــاس میکنم. دقیق میشـــــوم... قد بلند و چهارشـــــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــــت
پنجره ایســــــتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشـــــم میندازمو چادرم را داخلش میچپانم.
اهســـــته ســـــمتت مےایم دست
سالمم را بالا مےاورمو روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا در حیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد و شــــــوکه نگاهم میکند! ســــــجاد!!! نفس هر
دویمان بند مےاید من با وضــــــعیتے ڪه داشــــــتم و او که نگاهش بمن
افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشــــســــته ای و نگاهمان میکنی!! ســــجادعقب عقب میرودو در
حالیکه زبانش بندامده از حال
بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشمهایــــــےعصبــــــے بمن زل زده ایــــــے.ڪےاینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته
شده. مچ دستم را میگیری..
_ اول ته دیگ و تعارف! بعددوغ ودلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... آره؟
تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟ چرا خشـــــک شـ
ــــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟نه!!.. نمیدونم چه فکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـــت ندارم بی غیرتم
هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی... دیگه چی!!! بگو دیگه.. بگووو... بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟... چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصــبی هســـتی ڪه هر
لحظه از ثانیه بعدش بیشــــتر
میترســم! خون به چشـــمانت
دویده و عرق به پیشــــانی ات
نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...
امشب.. الان... شونه سجاد!
شـــــــــــــــــوکـــــــــه شـــــــــــــــــدنـــــــــت...
جاخوردنت... توضیح بده
_ فکرکردم...
چنـان در چشـــــــــمانم زل زده
ای کـــه جرات نمیکنم ادامـــه
بــدهم. از طرفی گیج شــــــــــده
ام... چــــقـــــدر مــــهــــم اســـــــــــــت
برایت!!
_ فک کردم.. تویــی!
_ هه !... یعنی قضـــــیه شـــــام
پـــــارکم فکر کرده بودی منم
اره؟
این دیگر حق بــــاتوســـــــــــــت!
گنـدی اســـــــــت کــه خودم زده
ام. نمیخواسـتم اینقدر شدید
شود...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
بگذاشتیاموغمتوبگذاشتمرا...
حقاکهغمتازتووفادارتراست🍂🥀
『🌙 @Gordane118 ○°.』
اتل متل توتوله😜
عیدی همیشه پوله👀🙈
منم که پول ندارم😂
ی گل بدم قبوله🌹؟!
تقدیم به تمام اعضا و ادمینهای عزیزمون 😍
ٰ 🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹🌹🌿
🌿🌿
🌿 🌿
🌿 🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿
🌿
🌿
🌿
🌿
🌿
عیدتون مبارڪ😁
با 121 تماس گرفتیم...
گفتم:برق کوچه ما یه ساعته قطعه...
ولی اون ور خیابون برق داره...
گفت:5دقیقه دیگه حل میشه . . .
5دقیقه بعد برق اون ور هم رفت😶😅
#طنز
#عیدکم_مبروک☺️✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
سلامعلیکمرفقا....🖐
امشبتبادلنداریم😉
یادتوننرهباوضوبخوابید💚
یاعلی💫
.
نوشته اند روزي «يونس شيباني» از راه دوري جهت ملاقات با پيشوا و استاد خويش امام صادق عليه السلام نزد ايشان آمد و با امام ديدار و گفتگو نمود. اندكي گذشت و امام براي اينكه بداند شهر او چه حال و هوايي دارد و مؤمنان با ديگران چگونه اند، پرسيدند: «اي يونس شيباني! شوخي شما با ديگران به چه اندازه است؟» يونس پاسخ داد: «سرورم، شوخي ما اندك است.» امام فرمود: «نه! اين گونه نباشيد، بلكه در حد متوسط شوخي نماييد؛ زيرا شوخي پسنديده نشانه خوش خُلقي است؛ تو با شوخي با برادر مؤمنت او را شادمان مينمايي. بدان كه رسول خداصلي الله عليه وآله نيز با ديگران شوخي مينمود و هدف او از اين كار شادمان ساختن آنان بود».
.
#نظرات
『🌙 @Gordane118 ○°.』
.
الحمدلله علی کل حال ...
خیلی خیلی ممنونیم 🌸
.
#نظرات
『🌙 @Gordane118 ○°.』
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است❤️💚
#یا_کریم_آل_الله_مدد
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💚✨
بهفلانیوفلانیو
فلانیخبراینگوݩہرسانید...
ڪہعلےرازِازلکرده
خداوندخلیفہ🍇:)
#استورے💜
『🌙 @Gordane118 ○°.』
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
آشتی با امام عصر عج.pdf
517.1K
#آشتیباامامزمان(عج)
حتما مطالعه کنید
اونایی که منتظر و دلتنگ #مهدیفاطمه(س) حتما مطالعه کنند...
#ارسالیاعضایخوبکانالمون
#نشردهید
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
تویاینکهشمادلتونپاکهشکینیست...
پسدعاکنیدیکیازادمینهامون
حالشون بهتربشه👌🏻
هرکیومرامش ✨
#مشتیباشیم❤️
مارافقیردرگهجـاناننوشتهاند☺️
ریزهخورانِخوانِحسنجاننوشتهاند✨
#دوشنبههای_امامحسنی💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
هر که یک دفعه سر این سفره مهمان میشود...
مور هم باشد اگر روزی سلیمان میشود
سر به زیر انداختن ذاتش توسل کردن است✨
دردها در این حرم ناگفته درمان میشود☺️
این کریمان لطفشان هر چند آماده ست، لیک
نام مادر که وسط باشد دو چندان میشود💚
ما پدر را خواستیم و از پسر خیرش رسید...
در رجب ها کاظمین ما خراسان میشود🌸
نیستی پیغمبر اما ظاهراً پیغمبری
هر که میبیند تو را، از نو مسلمان میشود😇
نسل موسایی تو طبع مسیحا داشتند☝️
یک نفر از آن همه پیر جماران میشود
این دلِ ما، سینه ی ما، عرش ما، حتی بهشت
هر کجا موسی بن جعفر نیست زندان میشود🙃
نیستم آهو ولی سگ هم به دردی میخورد
لااقل یک گوشه از صحنت نگهبان میشود💫
#ولادتتان_مبارک_😍
『🌙 @Gordane118 ○°.』
AUD-20200809-WA0015.mp3
1.5M
بارونهبارونهبارونه😍
جشنامیرهمهدلها...
موسیبنجعفرآقامونه💚
#مولودی_تایم
『🌙 @Gordane118 ○°.』
[•آمدهحضرتِموسایِبهکاظممعـروف😍
بهرِشیرینشدنِغیضشکرآمدهاست°]`
『🌙 @Gordane118 ○°.』
وسطجنگجملتاکهحسنتیغکشید|•
همه گفتندکهحیدرپسرشهمشیراست]°
#جانمحسن💚
#رمزجنون
#حسن✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』