این کانال توسط ایتا حذف شد
شوخی بود بابا...ترسیدین نه😅
اوه اوه من برم تا مدیر نیومده....
الفرار...😂
بفرست تو کانال هایی که هستی😂
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
این کانال توسط ایتا حذف شد ش
😐🤦🏻♂خیلیمچکرم
#رمان_مدافع_عشق_قسمت27
#هوالعشـــق:
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـــت هر چه مرا شـــــکســـــتی و من هنوزهم احمقانه عاشـــــقت هســـــتم! نمیدانم چه عکس العملی نشــان میدهی اما دیگر کافیســـت برای این همه بی تفاوتی و ســـختی!دســـتهایم را مشـــت میکنم و لبهایم را روی هم فشـــار میدهم.
کلمات پشــت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا بهتوان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد
و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک
اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالا می آورم
و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشــــــــتی که الان دســــــــتمن اینجوری نبود!!... آره... آره گیرم که من زدم زیره همه چیز زدم زیر قول و
حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شـــرعا و قانونا! شـــرع و قانون حرفای طی شـــده حالیش نیســــت! تو اگر منو مثل غریبه هابشــــــکنی تا ســــــر کوچه ام نمیبرنت چه برســــــه مرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــــــتیم که تویروزی
میری... اما قرار نزاشـــــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســــرپیغمبری... ســــید ســــیداز دهن رفیقات نمیفته! تو که
شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب !
چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســــاکت بودم... هرچی شــــد بازم مثل احمقا دوســــت داشــــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده
نکشـــیدی بگو توضـــیح بده...ایناهمش توضـــیحه... اگر بعداز اتفاق دســتم من همه چیو می ســپردم به پدرم اینجور نمیشــد. وقتی که بابام
فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــــــدم ایقدری عصــــــبانی شــــــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــــــو
فهمیدی... ولی من جلوشــــو گرفتم و گـفتم که مقصــــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســــتی بیای دنبالم... نشــــد! اگر جلو شــــو نمیگرفتم
الان ســـــــــینت و جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصـــــــــر بودی... اره تو! اما من
گذشــــتم با غیرت! الان مشــــکلت شــــام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــــه میگم
حق باتوعه
باز میگویــی..
_ گـفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــــــت رو دربیارم. اما این جا... فکر کردم تویــی!! چون مادرت گـفته بود ســـــــجاد
شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام
ارزوی اون جنگ ودفاع و به دلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوســـــتدارم... اره لعنتی دوســـــتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو...
بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احســاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. ســرم را بالا میگیرم. گریه میکنی... شــدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شــانه
هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویــی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــــی. به دســـــتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از هال بیرون وهر دو خشـــــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده...
_ داداش.. تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشــوی به طبقه
بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یک چفیه و شلوار ورزشی و سویــی شرت پایین می ایــی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها راهمینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان
بالا میگوید.
_ با ماشین ببر خب... هوا...
حرفش را نیمه قطع میکنی...
_ اینجوری زودتر میرسم...
به حیاط میدوی و من همانطور که به ســختی کش چادرم را روی چفیه میکشــم نگاهی به مادرت میکنم که گوشــه ای ایســتاده و تماشــا
میکند.
_ ریحانه؟... اینایــی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
***
پرستار برای بار
اخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای ســرم ایســتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت
کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشت هایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری..
با تعجب نگاهت میکنم.
اهسته میپرسی:
_ چندروزه؟... چندروزه که...
لرزش بیشتری به صدایت میدود...
_ چندروزه که زنمی؟
ارام جواب میدهم:
_ بیست وهفت روز...
لبخند تلخی میزنی...
_ دیدی اشتباه گـفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری!
_ از من دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
کرامت حسنی با مزجمان جور است...
ز دست هیچ کسی لقمه نان نمیخواهیم...💚✨
#یا_کریم_آل_الله_مدد
『🌙 @Gordane118 ○°.』
تمامزندگیامخیمهگاههیئتبود
بگوملائکہازمادرمسؤالکنند :)
#قربانِنخعبایِحسنع
پسرانههایآرام...✨
بهآنانکهخدارامی بینند
شهادتمیدهندنهآنانکه
خدارامی دانند …
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
پسرانههایآرام...✨ بهآنانکهخدارامی بینند شهادتمیدهندنهآنانکه خدارامی دانند … 『🌙 @Gordane118 ○
بِســـمِاللهالرّحمـــنِالرّحیـــم
أُوْلَئِکَالَّذِینَامْتَحَنَاللَّهُقُلُوبَهـمْلِلتَّقـوَی
آنهاکســانیاندکهخداقلبهاشان
رابرایتقـــواامتحانکرده...:)
کربلایی_امیر_برومند_محرم_98_شب_ششم_-_شور_-_تیغ_ابرو_تو_زور_بازوی_تو-15678354.mp3
17.06M
دوبارهیلآمد..
شاهبیتهمهابیاتغزلآمد✨
پسرصفشکنجنگجملآمد☺️
درپیمقصداحلیمنالعسلآمد💚
#امیربرومند😍
#پیشنهاد_دانلود👌
『🌙 @Gordane118 ○°.』
می گـویند :
شهـدا رفتند تا ما بمانیم ...
ولـــی
من می گویـم :
" شهـدا رفتند تا ما هم
به دنبالـشان بـرویـم "
آری !
جـامانـده ایـم ...
دل را بایـد صـافــ کـرد !
#رزقڪ_شهـادت
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت28
#هوالعشـــق:
_ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصــــمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســــت که تعداد روزهای ســــپری شــــده در خاطر تو
بهترمانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویــی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.
دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد. توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات اهسته پایین می آید و روی پیرهنت میچکد به من من می افتم
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تخت مینشینم...
*
موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت
هسته داخل می ایم..
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویــی..
_ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشــــوی و بعدهم هال...
یا شــــاید بهتر اســــت بگویم ســــمت اتاق بازجویــی!! زهرا خانوم لبخندی ســـــاختگی بمن میزند و
میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟
دستم را بالامیگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
چندقدم سمتم می اید و شانه هایت را میگیرد..
_ بیا بشین کنار من..
و اشـــاره میکندبه کاناپه ســـورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشـــینم و تو ایســـتاده ای در انتظار ســــوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق
بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند..
_ بمن دروغ نگوهمین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایــی که گـفتید... چیزایــی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده. میترسم بویــی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم.
اب دهانم را قورت میدهم
_ بله! میخواد بره...
تو چندقدم جلومی ایی و میپری وسط حرف من
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ توام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار. چه قول و قراری باهم گذاشتی مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز..
تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویــی..
_ چیزی نیست مادر من!چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکباردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
* @gordane118 ✨🍃
با اینکه همه تنم میلرزدو ازاخرش میترسم
دست سالمم را بالامی اورمو صورتش را نوازش میکنم ...
_ مامان جون!...چیزی نیســــت راســــت میگه!... روزخواســــتگاری...علی اکبر... گـفت که دوســـــت داره بره و با این شـــــرط ...با این شـــــرط خواستگاری کرد..منم قبول کردم! همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی...
_ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلندمیشود و باچندقدم بلندبه طرفت مےاید ...
_ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضــــــیه؟؟ با این وضــــــعی که براش درســــــت کردی!؟ چقد
راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با توعقدکرده نصــف شــده! این بچه اگر چیزی گـفت درســته! کســی که میخواد بره دفاع
اول باید مدافع حریم خانوادش باشــه! نه اینکه دو باره و سـه باره دسـت زنشـوبخیه بزنن! فکرکردی چون پسـرمی چشــمم رو میبندمو
میزنم به مادر شوهربازی؟...
از جایم بلندمیشومو سمتتان مےایم.
زهراخانوم بشدت عصبی ایست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویــی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم
_ مامان ترو خدا اروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من...
برمیگردد و با همان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــــــه .... بین بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هســت!هســت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشــب فکرمیکردروشـش درسـته! حالا...درسـت میشـه...دعوا بین همه زن و شـوهراهسـت قربونت بشم..
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شـــــنیدی فدات شـــــم. منم که هنوز اینجام....حق با شـــــماســـــت اشـــــتباه من
بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایــی نکرده.
نگاهت میکنم. باورم نمیشــــوداز کســــی دفاع کرده ام که قلب مرا شــــکســــته... اما نمیدانم چه رازی در چشــــمان غمگینت موج میزندکه
همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که بمن میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم!
زهراخانوم دستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزودقانع میشن؟
_ قانع نشــد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشــه... ســخت ترین بحثا با مامان ســر جمع ده دیقس... بعدش ســاکت میشــه و میره توفکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن..!
لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینهاش را جلومیکشی..
_ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده !
*
مادرت تا یک هفته با تو ســــر ســــنگین بود و ما هر دو ترس داشـــتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــــد و
ارامش نســبی دوباره بینتان برقرار شــد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های ســر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شــــــــده بود اما
انطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب ســــــــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و
عاشـقی خبری نبود! کاملا مشـخص بودکه فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته باشی. اما هنوز چیزی به اسم
دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
*
با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش
اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم...
میخنددو از خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنیدزشته!!!
یکدفعه تو از
پشت سرش می ایی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سالم علیکم و رحمه الله و برکاته... الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی ب
اقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! اومدیم دیگر
ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی
میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشدو جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش را جمع و جور میکند
_ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه با چشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثال یمدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی صورتش میگیرد.
توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی
_ قربون ابجی باحیام
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون میکشم،
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی... دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویــی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ...طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه!
افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میزفاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_برو دنبالش...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story
#السلام_علی_من_الذی_فضله_ابدیه❤️✨
جز دوست داشتنت...
کار دیگر بلد نیستم...
مرا از خود مران💔✋🏼
#اِنی_اُحِبُک
#امینقدیم🌱
『🌙 @Gordane118 ○°.』
بهوقتکتاب✨
کتابراضبابا🍃
خاطراتشهیدِشانزدهساله...
#راضیه_کشاورز
کهدرعملیاتتروریستی
کانونرهپویانوصالبهفیضشهادتنائلآمد🥀
باانتشارات:شهید کاظمی
به قلم:طاهرهکوهکن💫
خلاصهکوتاهیازعهدنامهایشان:💚
«انشاءا..بهامیدخداوتوکلبهخداچهلروزتمام کارموخالصانهانجامبدمتاخدایمهربونازسر تقصیراتمابگذردوگناهاموببخشهدراینچهل روزکهاز۵خرداد۸۵شروعمیشودتوفیق پیداکنم مادامالعمردعایعهدوزیارتامیناللهرابخوانمو گریهکنم....همچنینشکرنعمتهایخداوتوفیق آلودهنشدنبهگناهونابودکردن
نفسامارهوتقویت نفسلوامهرا
داشتهباشموتسبیحاتخانمفاطمه زهرا(س)راهمراهباالگوبرداریازحجابعفاف، ادبواخلاقایشانراسرلوحهزندگیخودمقرار دهم.»🍂
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
بهوقتکتاب✨ کتابراضبابا🍃 خاطراتشهیدِشانزدهساله... #راضیه_کشاورز کهدرعملیاتتروریستی کانونرهپ
این کتاب درباره شخصیت دختری نوجوان است. دختری که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثهای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواستهاش کمک میکند. انفجاری که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد.
شهیده راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در ظهر گرم تابستانی همزمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (س) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. روزها یکی پس از دیگری سپری میشدند. راضیه بزرگتر میشد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه میبخشید. از همان کودکی روحیهای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانیاش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار ۱۶ سالگیاش موقعیتهای چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد.
سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز از سوی عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست.
#بخوانیمکمیازفضیلتهایاخلاقیشان✨☝️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
محتشمخواستبنویسدولیقسمت نشد✨
این #حسن ڪیستڪه
#حسین دیوانهیاوست؟!💚
#جانمحسن:)
『🌙 @Gordane118 ○°.』
💔
بـانــیـانِ عَــرش هَـم،
گــویَـند نـامَــش را مُـدام...
بَھ! چِــقَــدر زیــبــاســت،
ایــن آهَــنــگ و ایـن نــامِ
#حسن❤️!!
#جانمحسن 💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_علی_قلب_زینب_صبور❤️✨
از برای حـرم ات ایـن دل مـن آشـوب است
نـکـند سـنـگ بـه پـیـشـانـی گنبـد بزنـنـد…..
سید امیر حسینی🎤
#مدافعان_حرم
#جاماند💔
『🌙 @Gordane118 ○°.』