eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
می گـویند : شهـدا رفتند تا ما بمانیم ... ولـــی من می گویـم : " شهـدا رفتند تا ما هم به دنبالـشان بـرویـم " آری ! جـامانـده ایـم ... دل را بایـد صـافــ کـرد ! 『🌙 @Gordane118 ○°.』
: _ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم! فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصــــمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســــت که تعداد روزهای ســــپری شــــده در خاطر تو بهترمانده تا من! _ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی _ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من! این جمله ات همه تنم را سست میکند. ! ادامه میدهی.. _ میخوای بدونی چرا؟... با چشمانم التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخندی! از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویــی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود.. _ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟ رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود. دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه! باورم نمیشد. توعلی اکبر منی؟ نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات اهسته پایین می آید و روی پیرهنت میچکد به من من می افتم _ ع...علی...علی اکبر...خون! و با ترس اشاره میکنم به صورتت. دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات.. _ چیزی نیست چیزی نیست! بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون. با نگرانی روی تخت مینشینم... * موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت هسته داخل می ایم.. _ علی مطمعنی خوبی؟... _ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم! با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم... زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده. مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویــی.. _ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟! _ باشه!!... فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی! آرام وارد راهرو میشــــوی و بعدهم هال... یا شــــاید بهتر اســــت بگویم ســــمت اتاق بازجویــی!! زهرا خانوم لبخندی ســـــاختگی بمن میزند و میگوید: _ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟ دستم را بالامیگیرم و نشانش میدهم _ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد. چندقدم سمتم می اید و شانه هایت را میگیرد.. _ بیا بشین کنار من.. و اشـــاره میکندبه کاناپه ســـورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشـــینم و تو ایســـتاده ای در انتظار ســــوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد! زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید.. چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشوبگو سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم _ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند.. _ بمن دروغ نگوهمین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایــی که گـفتید... چیزایــی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ از استرس دستهایم یخ زده. میترسم بویــی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم. اب دهانم را قورت میدهم _ بله! میخواد بره... تو چندقدم جلومی ایی و میپری وسط حرف من _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهراخانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت! رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ توام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گفتی توی حرفات قول و قرار. چه قول و قراری باهم گذاشتی مادر؟ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد! _ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز.. تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویــی.. _ چیزی نیست مادر من!چه قول و قراری اخه!؟ _ علی!!! یکباردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! * @gordane118 ✨🍃
با اینکه همه تنم میلرزدو ازاخرش میترسم دست سالمم را بالامی اورمو صورتش را نوازش میکنم ... _ مامان جون!...چیزی نیســــت راســــت میگه!... روزخواســــتگاری...علی اکبر... گـفت که دوســـــت داره بره و با این شـــــرط ...با این شـــــرط خواستگاری کرد..منم قبول کردم! همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی... _ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلندمیشود و باچندقدم بلندبه طرفت مےاید ... _ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضــــــیه؟؟ با این وضــــــعی که براش درســــــت کردی!؟ چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با توعقدکرده نصــف شــده! این بچه اگر چیزی گـفت درســته! کســی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشــه! نه اینکه دو باره و سـه باره دسـت زنشـوبخیه بزنن! فکرکردی چون پسـرمی چشــمم رو میبندمو میزنم به مادر شوهربازی؟... از جایم بلندمیشومو سمتتان مےایم. زهراخانوم بشدت عصبی ایست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویــی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم _ مامان ترو خدا اروم باش.. چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من... برمیگردد و با همان حال گریه میگوید: _ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــــــه .... بین بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقدبفکرته! _ هســت!هســت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشــب فکرمیکردروشـش درسـته! حالا...درسـت میشـه...دعوا بین همه زن و شـوهراهسـت قربونت بشم.. تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شـــــنیدی فدات شـــــم. منم که هنوز اینجام....حق با شـــــماســـــت اشـــــتباه من بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایــی نکرده. نگاهت میکنم. باورم نمیشــــوداز کســــی دفاع کرده ام که قلب مرا شــــکســــته... اما نمیدانم چه رازی در چشــــمان غمگینت موج میزندکه همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که بمن میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم! زهراخانوم دستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم _ همیشه اینقدزودقانع میشن؟ _ قانع نشــد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشــه... ســخت ترین بحثا با مامان ســر جمع ده دیقس... بعدش ســاکت میشــه و میره توفکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن..! لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینهاش را جلومیکشی.. _ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده ! * مادرت تا یک هفته با تو ســــر ســــنگین بود و ما هر دو ترس داشـــتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــــد و ارامش نســبی دوباره بینتان برقرار شــد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های ســر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شــــــــده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب ســــــــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و عاشـقی خبری نبود! کاملا مشـخص بودکه فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته باشی. اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. * با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش اهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخنددو از خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنیدزشته!!! یکدفعه تو از پشت سرش می ایی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمت صورتش _ چی زشته ابجی؟ زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سالم علیکم و رحمه الله و برکاته... الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی ب
اقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! اومدیم دیگر ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دست روی صورتش میکشدو جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش را جمع و جور میکند _ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه با چشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثال یمدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی _ قربون ابجی باحیام با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون میکشم، بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی... دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویــی _ چیزی نیست زیرافتاب بودم ...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و از میزفاصله میگیری. فاطمه بمن اشاره میکند _برو دنبالش... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌وقت‌کتاب✨ کتاب‌راض‌بابا🍃 خاطرات‌شهیدِشانزده‌ساله... که‌درعملیات‌تروریستی کانون‌رهپویان‌وصال‌به‌فیض‌شهادت‌نائل‌آمد🥀 باانتشارات:شهید کاظمی به قلم:طاهره‌کوه‌کن💫 خلاصه‌کوتاهی‌ازعهدنامه‌ایشان:💚 «انشاء‌ا..به‌امیدخداوتوکل‌به‌خداچهل‌روزتمام کارموخالصانه‌انجام‌بدم‌تاخدای‌مهربون‌ازسر تقصیرات‌مابگذردوگناهاموببخشه‌دراین‌چهل روزکه‌از۵خرداد۸۵شروع‌می‌شودتوفیق پیداکنم مادام‌العمردعای‌عهدوزیارت‌امین‌الله‌رابخوانم‌و گریه‌کنم....همچنین‌شکرنعمت‌های‌خداوتوفیق آلوده‌نشدن‌به‌گناه‌ونابودکردن‌ نفس‌اماره‌وتقویت نفس‌لوامه‌را‌ داشته‌باشم‌وتسبیحات‌خانم‌فاطمه زهرا(س)راهمراه‌با‌الگوبرداری‌ازحجاب‌عفاف، ادب‌و‌اخلاق‌ایشان‌راسرلوحه‌زندگی‌خودم‌قرار دهم.»🍂 『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
به‌وقت‌کتاب✨ کتاب‌راض‌بابا🍃 خاطرات‌شهیدِشانزده‌ساله... #راضیه_کشاورز که‌درعملیات‌تروریستی کانون‌رهپ
این کتاب درباره شخصیت دختری نوجوان است. دختری که تمام تلاشش را به کار می‌‏بندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثه‌ای رخ می‌دهد و او را در رسیدن به خواسته‌اش کمک می‌کند. انفجاری که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد.  شهیده راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در ظهر گرم تابستانی همزمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (س) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. روز‌ها یکی پس از دیگری سپری می‌شدند. راضیه بزرگتر می‌شد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه می‌بخشید. از همان کودکی روحیه‌ای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانی‌اش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار ۱۶ سالگی‌اش موقعیت‌های چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز از سوی عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست. ✨☝️ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
بسم‌رب‌الجنون‌حسن✨🦋
محتشم‌خواست‌بنویسدولی‌قسمت نشد✨ این ڪیست‌ڪه‌ دیوانه‌ی‌اوست؟!💚 :) 『🌙 @Gordane118 ○°.』
💔 بـانــیـانِ عَــرش هَـم، گــویَـند نـامَــش را مُـدام... بَھ! چِــقَــدر زیــبــاســت، ایــن آهَــنــگ و ایـن نــامِ ❤️!! 💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨ از برای حـرم ات ایـن دل مـن آشـوب است نـکـند سـنـگ بـه پـیـشـانـی گنبـد بزنـنـد….. سید امیر حسینی🎤 💔 『🌙 @Gordane118 ○°.』
سرصبحی‌هوس‌چایِ‌نجف‌زدبہ‌سرم ای‌بسوزد پدرعشق‌درآمد پدرم :)
هرکسی‌عاشق‌جایی‌ومرامی‌ست‌اگر رویِ‌پیشانی‌این‌بنده‌نوشتندحرم
پسرانه‌های‌آرام...✨🍃 شهادت‌رانه‌درجنگ‌درمبارزه‌می‌دهند ماهنوزشهادتی‌بی‌دردمی‌طلبیم غافل‌که‌شهادت‌راجزبه‌اهل‌دردنمی‌دهند . . . 『🌙 @Gordane118 ○°.』
_ برودنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویــی _ چرا اومدی؟... چیزی نیست که! چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟این اولین باری است که این کلمه رامیگویــی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی توافتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمت سرویس بهداشتی...! _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت را بلندترمیکنی... * پدرم فنجان چایش را روی میزمیگذاردو روزنامه ای که دردســــتش اســــت را ورق میزند. من هم باحرص شـــــیرینی هایــی که مادرم عصـــــر پخته را یکی یکی میبلعم! مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره‌ی گشنه! نخورده ای مگه دختر! ارومتر... _ قربون دستپخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش... پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد... دلمون وا میشه! مادرم در لحظه بغض میکند _ مشهد؟.... اره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گـفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم را از دست میدادم... کلن حدودپنجاه روزدیگر وقت دارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم... _ هر چی شما بگی بابا _ خب میخوام نظرتورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان برق از سرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن... گـفتم که... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صورتش را چنگ میزند _ زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند... _ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.در را میبندمو شروع میکنم به ادا دراوردن و بالا پایین پریدن مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند. نگاهش بمن که می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟ چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ اخه خوشااالم مامان جووونی. لیوان را روی میزتحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشوبخوری.. پشتش را میکندکه برودو موقع بستن دردستش را به نشانه خاک برسرت بالامی اورد یعنی...تو اون سرت! شوهرذلیل! میرودو من تنها میمانم با یک عالم * مدتی هست که درگیر سوالی شده ام تو چه داری که من اینگونه هوایــی شده ام🍃 نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
: روی صندلی خشک و سردراه ان جا به جا میشوم و غرولندمیکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته از وختی نشستی هی غرمیزنی. پدرم که در حال بازی با گوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغر ازدوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم را ازهردویشـان میدزدمو به ورودی ایسـتگاه نگاه میکنم.دلشـوره به جانم افتاده " نکندنرسـندو ما تنها برویم" از اسـترس گوشـه روسـری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم از جا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت بسردکن میروم اما نگاهم میچرخددر فکراینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آبســـــردکن میرســـــم یک لیوان یکبارمصــــــرف را پر ازاب خنک میکنم و برمیگردم. حواســــــم نیســــــت و ســــــرم به اطراف میگردد که یک دفعه به چیزی میخورمو لیوان ازدستم می افتد.. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهارشــــــانه با پیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیســــــش کرده بود! بلیط هایــی که در دســــــت چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم، خم میشوم وهمانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده! ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه! گند میزنید بعد میگید ببخشید. دردلم میگویم خب چیزی نیست که... خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که ارایش روی صـــــورتش ماســـــیده و موهای زردرنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!! دلش از جای دیگر پراست! سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه! یه ببخشید وسرتونومیندازیدپایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار اخر نگاهش میکنم _ در حد خودتون صحبت کنید اقا!! صورتش را جمع میکندو زیرلب ارام میگویدبرو بابادهاتی! از پشـت همان لحظه دسـتی روی شـانه اش مینشـیند. برمیگردد و با چرخشــش فضــای پشــتش را میبینم. تو!! با لبخند و نگاهی ارام،تن صدایت را به حداقل میرسانی... _ یه چند لحظه!! مرد شانه اش را کنار میکشدو با لحن بدی میگوید _ چندلحظه چی؟ حتمن صاحابشی! _ مگه اسباب بازیه؟... نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکـتون کنم! خانومم هستن.. _ برو اقا! برو بحدکافی اسباب بازی گونی پیچت گندزدبه اعصابم... ببین بلیطارو چیکار کرد! نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشــــود. اما تو ســـردو تلخ نگاهت را به چهره مردمیدوزی. دســــت راســــتت را بالامی اوری ســــمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و در یک چشـــم بهم زدن انگشـــتت را در فضـــای خالی بین دودکمه میبری و با فشـــار انگشـــتت دو دکمه اول را میکنی !! مرد شوکه نگاهت میکند. با حفظ خونسردیت سمت من می ایی و با لبخندمعناداری میگویـے _ خواستم بگم این دو تادکمه رو مادهاتیا میبندیم! بهش میگن یقه اخوندی اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی!! بازوی مرا میگیری و بدنبال خودمیکشی. مرد عصبی داد میزند وایسا بینم! و سمتمان می اید. با ترس آستینت را میکشم _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و باحرص داد میزند _ اره اونام از خودتون!! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت به او میکنی ودست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم. زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولن سالا دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه... _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ اره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟... اینکه دکمشوپاره کردی _ زشت بود! اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم ....الالله الاالله... میزدم... فقط بخاطر یه کلمش... دردلم قند الاسکا میشود!! چقدر روم حساسی!!! باذوق نگاهت میکنم. میفهمی و بحث را عوض میکنی _ اممم... خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم. نگران میشن بیخود. پدرت ایســــــتاده و ســــــیبی را به پدرم تعارف میزند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشــــــســــــته و گرم گرفته. فاطمه هم یه گوشــــــه کنار چمدانش ایستاده و با گوشی ور میرود. پدرم که ما را در چند قدمی میبیند میگوید: _ از تشنگی خفه شدم بابادیگه زحمت نکش دختر... با شرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟؟؟... هوش و حواس نمونده که!
و اشاره میکند به تو! به گرمی با خانواده ات سلام علیک میکنم وهمه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن ... با شوق واردکوپه میشومو روی صندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جا میشیم کنارهمیم فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و در حالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود. _ واقعا که !! با این هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سرانگشتی میکنم.درست میگویدماهفت نفریم و کوپه شش نفر! میخندم و جواب میدهم _ اره اصن تورو ادم حساب نکردم اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمدان ها را یکی یکی بالای ســـر ما در جای خودشـــان میگذارد. مادرمو زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشــینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد. لبخندم محو میشود. _ باباجون؟پس علی اکبر کجاموند؟ سرش را تکان میدهد _ ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا! نمیاد!... یک لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم : _چرا؟؟؟ و به پدرم نگاه کردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم. اما زیربار نرفت... میگـفت کار واجب داره! حس کردم اگر چند جمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد. نمیفهمم... از جا بلند میشـــــــوم و از کوپه بســـــــرعت خارج میشـــــــوم. ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم. ایســــتاده ای و به قطار نگاه میکنی. بزور پنجره را پایین میکشـــم و بغضـــم را فرو میخورم. به چشــــمانم خیره میشوی و با غم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم _ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟ سرت را به چپ و راست تکان میدهی. یعنی نه! اشک پلکم را خیس میکند _ پس چرا هیچ وقت نیستی... الان.. الانم... تنها... نمیتوانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم. صـــدای ســـوت قطار ودســـت توکه به نشـــان خداحافظی بالامی اید با پشــــت دســــت صورتم را پاک میکنم _ دوس داشتم با هم بریم ... بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پراز غصه میشود _ ریحانه! برام دعا کن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیســـت. اما انقدر دوســــتت دارم که نمیتوانم شــــکایت کنم! دســــتم را تکان میدهم و قطار اهســــته اهســــته شروع به حرکت میکند. لبهایت تکان میخورد _ د...و...س...ت....د...ا....ر..م با ناباوری دادمیزنم _ چیییــی؟؟؟؟ ارام لبخند میزنی!! بعداز چهل روز گفتی چیزی که مدت هادر حسرتش بودم !!! *** دســت راســتم را روی سـینه میگذارم. تپش ارام قلبم ناشــی از جمله اخر توســت!همانیکه دردل گـفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبدطلایــی میدوزم و به احترام کمی خم میشـوم. جایت خالیسـت!! اما من سـلامت را به اقا میرسانم! یک ساعت پیش رسیدیم همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردمو تنها امدم! پاهایم را روی زمین میکشـــم و حیاط با صــــفا را از زیرنگاهم عبور میدهم. احســــاس ارامش میکنم. حسـی که یک عاشـق برنده دارد. ازینکه بعداز چهل روز مقاومت... بالاخره همانی شـدکه روز و شب برایش دعا میکردم نزدیک اذان مغرب اسـت و غروب افتاب. صـحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم. مثل کسی که بالاخره از قفس ازاد شده. یادلحظه اخرو چهره غمگینت... کاش بودی علی اکبر!! نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماکاخ‌نداریم‌برآن‌فخرفروشیم.... اموال‌نداریم‌که‌برفقربپوشیم داریم‌گرانمایه‌ترین‌ثروت‌عالم😌 یک.. ..💚واورابه‌جهانی‌نفروشیم✌️ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
رفقای‌چپ‌دست‌کانال✨ روزتون‌مبارک🙈 شیرینی‌یادتون‌نره‌تامام😁
نجف نشینی علامه ها به من فهماند خداشناس نشد کسی مگر کنار ...✋🏼‼️