اقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! اومدیم دیگر
ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی
میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشدو جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش را جمع و جور میکند
_ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه با چشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثال یمدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی صورتش میگیرد.
توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی
_ قربون ابجی باحیام
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون میکشم،
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی... دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویــی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ...طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه!
افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میزفاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_برو دنبالش...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story
#السلام_علی_من_الذی_فضله_ابدیه❤️✨
جز دوست داشتنت...
کار دیگر بلد نیستم...
مرا از خود مران💔✋🏼
#اِنی_اُحِبُک
#امینقدیم🌱
『🌙 @Gordane118 ○°.』
بهوقتکتاب✨
کتابراضبابا🍃
خاطراتشهیدِشانزدهساله...
#راضیه_کشاورز
کهدرعملیاتتروریستی
کانونرهپویانوصالبهفیضشهادتنائلآمد🥀
باانتشارات:شهید کاظمی
به قلم:طاهرهکوهکن💫
خلاصهکوتاهیازعهدنامهایشان:💚
«انشاءا..بهامیدخداوتوکلبهخداچهلروزتمام کارموخالصانهانجامبدمتاخدایمهربونازسر تقصیراتمابگذردوگناهاموببخشهدراینچهل روزکهاز۵خرداد۸۵شروعمیشودتوفیق پیداکنم مادامالعمردعایعهدوزیارتامیناللهرابخوانمو گریهکنم....همچنینشکرنعمتهایخداوتوفیق آلودهنشدنبهگناهونابودکردن
نفسامارهوتقویت نفسلوامهرا
داشتهباشموتسبیحاتخانمفاطمه زهرا(س)راهمراهباالگوبرداریازحجابعفاف، ادبواخلاقایشانراسرلوحهزندگیخودمقرار دهم.»🍂
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
بهوقتکتاب✨ کتابراضبابا🍃 خاطراتشهیدِشانزدهساله... #راضیه_کشاورز کهدرعملیاتتروریستی کانونرهپ
این کتاب درباره شخصیت دختری نوجوان است. دختری که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثهای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواستهاش کمک میکند. انفجاری که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد.
شهیده راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در ظهر گرم تابستانی همزمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (س) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. روزها یکی پس از دیگری سپری میشدند. راضیه بزرگتر میشد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه میبخشید. از همان کودکی روحیهای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانیاش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار ۱۶ سالگیاش موقعیتهای چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد.
سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز از سوی عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست.
#بخوانیمکمیازفضیلتهایاخلاقیشان✨☝️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
محتشمخواستبنویسدولیقسمت نشد✨
این #حسن ڪیستڪه
#حسین دیوانهیاوست؟!💚
#جانمحسن:)
『🌙 @Gordane118 ○°.』
💔
بـانــیـانِ عَــرش هَـم،
گــویَـند نـامَــش را مُـدام...
بَھ! چِــقَــدر زیــبــاســت،
ایــن آهَــنــگ و ایـن نــامِ
#حسن❤️!!
#جانمحسن 💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_علی_قلب_زینب_صبور❤️✨
از برای حـرم ات ایـن دل مـن آشـوب است
نـکـند سـنـگ بـه پـیـشـانـی گنبـد بزنـنـد…..
سید امیر حسینی🎤
#مدافعان_حرم
#جاماند💔
『🌙 @Gordane118 ○°.』
پسرانههایآرام...✨🍃
شهادترانهدرجنگدرمبارزهمیدهند
ماهنوزشهادتیبیدردمیطلبیم
غافلکهشهادتراجزبهاهلدردنمیدهند . . .
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#ادامه_قسمت28_مدافع_عشق
#هوالعشق
_ برودنبالش
و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویــی
_ چرا اومدی؟... چیزی نیست که! چرا اینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم #عزیزم؟این اولین باری است که این کلمه رامیگویــی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی توافتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمت سرویس بهداشتی...!
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت را بلندترمیکنی...
*
پدرم فنجان چایش را روی میزمیگذاردو روزنامه ای که دردســــتش اســــت را ورق میزند. من هم باحرص شـــــیرینی هایــی که مادرم عصـــــر پخته را یکی یکی میبلعم! مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچارهی گشنه! نخورده ای مگه دختر!
ارومتر...
_ قربون دستپخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش...
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد...
دلمون وا میشه!
مادرم در لحظه بغض میکند
_ مشهد؟.... اره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گـفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم را از دست میدادم... کلن حدودپنجاه روزدیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم...
_ هر چی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظرتورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان
برق از سرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن... گـفتم که...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش را چنگ میزند
_ زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند...
_ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم....
شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.در را میبندمو شروع میکنم به ادا دراوردن و بالا پایین پریدن
مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده.
مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند. نگاهش بمن که می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟ چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ اخه خوشااالم مامان جووونی.
لیوان را روی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشوبخوری..
پشتش را میکندکه برودو موقع بستن دردستش را به نشانه خاک برسرت بالامی اورد
یعنی...تو اون سرت! شوهرذلیل!
میرودو من تنها میمانم با یک عالم#تو
*
مدتی هست که درگیر سوالی شده ام
تو چه داری که من اینگونه هوایــی شده ام🍃
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت29
#هوالعشـــق:
روی صندلی خشک و سردراه ان جا به جا میشوم و غرولندمیکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته از وختی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم که در حال بازی با گوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغر ازدوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم را ازهردویشـان میدزدمو به ورودی ایسـتگاه نگاه میکنم.دلشـوره به جانم افتاده " نکندنرسـندو ما تنها برویم" از
اسـترس گوشـه روسـری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت
نمی اورم از جا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت بسردکن میروم اما نگاهم میچرخددر فکراینکه هر لحظه ممکن است برسید.
به آبســـــردکن میرســـــم یک لیوان یکبارمصــــــرف را پر ازاب خنک میکنم و برمیگردم. حواســــــم نیســــــت و ســــــرم به اطراف میگردد که
یک دفعه به چیزی میخورمو لیوان ازدستم می افتد..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهارشــــــانه با پیرهن جذب که لیوان
اب من تماما خیســــــش کرده بود! بلیط هایــی که در دســــــت چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم، خم میشوم وهمانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده! ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه! گند میزنید بعد میگید ببخشید.
دردلم میگویم خب چیزی نیست که... خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که
ارایش روی صـــــورتش ماســـــیده و موهای زردرنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!
دلش از جای دیگر پراست!
سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید
_ چادریین دیگه! یه ببخشید وسرتونومیندازیدپایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار اخر نگاهش میکنم
_ در حد خودتون صحبت کنید اقا!!
صورتش را جمع میکندو زیرلب ارام میگویدبرو بابادهاتی!
از پشـت همان لحظه دسـتی روی شـانه اش مینشـیند. برمیگردد و با چرخشــش فضــای پشــتش را میبینم. تو!! با لبخند و نگاهی ارام،تن صدایت را به حداقل میرسانی...
_ یه چند لحظه!!
مرد شانه اش را کنار میکشدو با لحن بدی میگوید
_ چندلحظه چی؟ حتمن صاحابشی!
_ مگه اسباب بازیه؟... نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکـتون کنم! خانومم هستن..
_ برو اقا! برو بحدکافی اسباب بازی گونی پیچت گندزدبه اعصابم... ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشــــود. اما تو ســـردو تلخ نگاهت را به چهره مردمیدوزی. دســــت راســــتت را
بالامی اوری ســــمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و در یک چشـــم بهم زدن انگشـــتت را در فضـــای خالی بین دودکمه میبری و با فشـــار انگشـــتت دو
دکمه اول را میکنی !!
مرد شوکه نگاهت میکند. با حفظ خونسردیت سمت من می ایی و با لبخندمعناداری میگویـے
_ خواستم بگم این دو تادکمه رو مادهاتیا میبندیم!
بهش میگن یقه اخوندی اینجوری خوشتیپ تری!
این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی!!
بازوی مرا میگیری و بدنبال خودمیکشی. مرد عصبی داد میزند وایسا بینم! و سمتمان می اید. با ترس آستینت را میکشم
_ علی الان میکشتت!
اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی
_ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی
و به حراست اشاره میکنی.
مرد می ایستد و باحرص داد میزند
_ اره اونام از خودتون!!
میخندی
_ اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت به او میکنی ودست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم. زیر چشمی نگاهم میکنی
_ اولن سالا دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟
_ نترسیدی؟ازینکه...
_ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟
_ ترشی؟
_ اره دیگه! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.
_ اره!ترشی!
_ نه! اینا فقط ادا و صدان!
_ کارت زشت نبود؟... اینکه دکمشوپاره کردی
_ زشت بود! اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم ....الالله الاالله... میزدم... فقط بخاطر یه کلمش...
دردلم قند الاسکا میشود!! چقدر روم حساسی!!! باذوق نگاهت میکنم. میفهمی و بحث را عوض میکنی
_ اممم... خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم. نگران میشن بیخود.
پدرت ایســــــتاده و ســــــیبی را به پدرم تعارف میزند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشــــــســــــته و گرم گرفته. فاطمه هم یه گوشــــــه کنار چمدانش
ایستاده و با گوشی ور میرود. پدرم که ما را در چند قدمی میبیند میگوید:
_ از تشنگی خفه شدم بابادیگه زحمت نکش دختر...
با شرمندگی میگویم
_ ببخشید باباجون
نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد
_ اصن نیووردی؟؟؟... هوش و حواس نمونده که!
و اشاره میکند به تو!
به گرمی با خانواده ات سلام علیک میکنم وهمه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن ...
با شوق واردکوپه میشومو روی صندلی مینشینم.
_ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جا میشیم کنارهمیم
فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و در حالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود.
_ واقعا که !! با این هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که!
حساب سرانگشتی میکنم.درست میگویدماهفت نفریم و کوپه شش نفر! میخندم و جواب میدهم
_ اره اصن تورو
ادم حساب نکردم
اوهم میخندد و زیرلب میگوید
_ بچه پررو!
پدرم چمدان ها را یکی یکی بالای ســـر ما در جای خودشـــان میگذارد. مادرمو زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشــینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد. لبخندم محو میشود.
_ باباجون؟پس علی اکبر کجاموند؟
سرش را تکان میدهد
_ ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا!
نمیاد!...
یک لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :
_چرا؟؟؟
و به پدرم نگاه کردم
_ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم. اما زیربار نرفت... میگـفت کار واجب داره!
حس کردم اگر چند جمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد. نمیفهمم... از جا بلند میشـــــــوم و از کوپه بســـــــرعت خارج میشـــــــوم. ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم. ایســــتاده ای و به قطار نگاه میکنی. بزور پنجره را پایین میکشـــم و بغضـــم را فرو میخورم. به چشــــمانم
خیره میشوی و با غم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم
_ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟
سرت را به چپ و راست تکان میدهی. یعنی نه!
اشک پلکم را خیس میکند
_ پس چرا هیچ وقت نیستی... الان.. الانم... تنها...
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم.
صـــدای ســـوت قطار ودســـت توکه به نشـــان خداحافظی بالامی اید با پشــــت دســــت صورتم را پاک میکنم
_ دوس داشتم با هم بریم ... بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پراز غصه میشود
_ ریحانه! برام دعا کن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیســـت. اما انقدر دوســــتت دارم که نمیتوانم شــــکایت کنم! دســــتم را تکان میدهم و قطار
اهســــته اهســــته
شروع به حرکت میکند. لبهایت تکان میخورد
_ د...و...س...ت....د...ا....ر..م
با ناباوری دادمیزنم
_ چیییــی؟؟؟؟
ارام لبخند میزنی!!
بعداز چهل روز گفتی چیزی که مدت هادر حسرتش بودم !!!
***
دســت راســتم را روی سـینه میگذارم. تپش ارام قلبم ناشــی از جمله اخر توســت!همانیکه دردل گـفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را
به گنبدطلایــی میدوزم و به احترام کمی خم میشـوم. جایت خالیسـت!! اما من سـلامت را به اقا میرسانم! یک ساعت پیش رسیدیم همه
در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردمو تنها امدم! پاهایم را روی زمین میکشـــم و حیاط با صــــفا را از زیرنگاهم عبور میدهم. احســــاس ارامش میکنم. حسـی که یک عاشـق برنده دارد. ازینکه بعداز چهل روز مقاومت... بالاخره همانی شـدکه روز و شب برایش دعا میکردم
نزدیک اذان مغرب اسـت و غروب افتاب. صـحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم.
مثل کسی که بالاخره از قفس
ازاد شده. یادلحظه اخرو چهره غمگینت...
کاش بودی علی اکبر!!
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
ماکاخنداریمبرآنفخرفروشیم....
اموالنداریمکهبرفقربپوشیم
داریمگرانمایهترینثروتعالم😌
یک.. #رهبر..💚واورابهجهانینفروشیم✌️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
ماکاخنداریمبرآنفخرفروشیم.... اموالنداریمکهبرفقربپوشیم داریمگرانمایهترینثروتعالم😌 یک.. #رهب
سلامتیقلبتپندهجهاناسلام
صلواتیختمکنرفیق😉✨
نجف نشینی علامه ها
به من فهماند
خداشناس نشد کسی
مگر کنار #علی...✋🏼‼️
ھرچهدارمھمهازلطفامـاممحـسـناسـت☺️
ھرڪسـیخواستبیایـدسـنـدشموجـوداسـت💚
#حسن_دنیامه✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هواتوکردم😭
اسیردردم....💔
بزارمنمبیامحرم...
دورتبگردم😞
#حسین🥀
#حاج_مهدی_رسولی🍂
『🌙 @Gordane118 ○°.』