با اینکه همه تنم میلرزدو ازاخرش میترسم
دست سالمم را بالامی اورمو صورتش را نوازش میکنم ...
_ مامان جون!...چیزی نیســــت راســــت میگه!... روزخواســــتگاری...علی اکبر... گـفت که دوســـــت داره بره و با این شـــــرط ...با این شـــــرط خواستگاری کرد..منم قبول کردم! همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی...
_ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلندمیشود و باچندقدم بلندبه طرفت مےاید ...
_ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضــــــیه؟؟ با این وضــــــعی که براش درســــــت کردی!؟ چقد
راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با توعقدکرده نصــف شــده! این بچه اگر چیزی گـفت درســته! کســی که میخواد بره دفاع
اول باید مدافع حریم خانوادش باشــه! نه اینکه دو باره و سـه باره دسـت زنشـوبخیه بزنن! فکرکردی چون پسـرمی چشــمم رو میبندمو
میزنم به مادر شوهربازی؟...
از جایم بلندمیشومو سمتتان مےایم.
زهراخانوم بشدت عصبی ایست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویــی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم
_ مامان ترو خدا اروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من...
برمیگردد و با همان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــــــه .... بین بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هســت!هســت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشــب فکرمیکردروشـش درسـته! حالا...درسـت میشـه...دعوا بین همه زن و شـوهراهسـت قربونت بشم..
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شـــــنیدی فدات شـــــم. منم که هنوز اینجام....حق با شـــــماســـــت اشـــــتباه من
بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایــی نکرده.
نگاهت میکنم. باورم نمیشــــوداز کســــی دفاع کرده ام که قلب مرا شــــکســــته... اما نمیدانم چه رازی در چشــــمان غمگینت موج میزندکه
همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که بمن میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم!
زهراخانوم دستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزودقانع میشن؟
_ قانع نشــد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشــه... ســخت ترین بحثا با مامان ســر جمع ده دیقس... بعدش ســاکت میشــه و میره توفکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن..!
لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینهاش را جلومیکشی..
_ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده !
*
مادرت تا یک هفته با تو ســــر ســــنگین بود و ما هر دو ترس داشـــتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــــد و
ارامش نســبی دوباره بینتان برقرار شــد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های ســر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شــــــــده بود اما
انطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب ســــــــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و
عاشـقی خبری نبود! کاملا مشـخص بودکه فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته باشی. اما هنوز چیزی به اسم
دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
*
با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش
اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم...
میخنددو از خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنیدزشته!!!
یکدفعه تو از
پشت سرش می ایی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سالم علیکم و رحمه الله و برکاته... الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی ب
اقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! اومدیم دیگر
ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی
میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشدو جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش را جمع و جور میکند
_ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه با چشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثال یمدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی صورتش میگیرد.
توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی
_ قربون ابجی باحیام
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون میکشم،
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی... دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویــی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ...طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه!
افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میزفاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_برو دنبالش...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story
#السلام_علی_من_الذی_فضله_ابدیه❤️✨
جز دوست داشتنت...
کار دیگر بلد نیستم...
مرا از خود مران💔✋🏼
#اِنی_اُحِبُک
#امینقدیم🌱
『🌙 @Gordane118 ○°.』
بهوقتکتاب✨
کتابراضبابا🍃
خاطراتشهیدِشانزدهساله...
#راضیه_کشاورز
کهدرعملیاتتروریستی
کانونرهپویانوصالبهفیضشهادتنائلآمد🥀
باانتشارات:شهید کاظمی
به قلم:طاهرهکوهکن💫
خلاصهکوتاهیازعهدنامهایشان:💚
«انشاءا..بهامیدخداوتوکلبهخداچهلروزتمام کارموخالصانهانجامبدمتاخدایمهربونازسر تقصیراتمابگذردوگناهاموببخشهدراینچهل روزکهاز۵خرداد۸۵شروعمیشودتوفیق پیداکنم مادامالعمردعایعهدوزیارتامیناللهرابخوانمو گریهکنم....همچنینشکرنعمتهایخداوتوفیق آلودهنشدنبهگناهونابودکردن
نفسامارهوتقویت نفسلوامهرا
داشتهباشموتسبیحاتخانمفاطمه زهرا(س)راهمراهباالگوبرداریازحجابعفاف، ادبواخلاقایشانراسرلوحهزندگیخودمقرار دهم.»🍂
『🌙 @Gordane118 ○°.』
« حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
بهوقتکتاب✨ کتابراضبابا🍃 خاطراتشهیدِشانزدهساله... #راضیه_کشاورز کهدرعملیاتتروریستی کانونرهپ
این کتاب درباره شخصیت دختری نوجوان است. دختری که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثهای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواستهاش کمک میکند. انفجاری که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد.
شهیده راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در ظهر گرم تابستانی همزمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (س) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. روزها یکی پس از دیگری سپری میشدند. راضیه بزرگتر میشد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه میبخشید. از همان کودکی روحیهای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانیاش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار ۱۶ سالگیاش موقعیتهای چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد.
سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز از سوی عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست.
#بخوانیمکمیازفضیلتهایاخلاقیشان✨☝️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
محتشمخواستبنویسدولیقسمت نشد✨
این #حسن ڪیستڪه
#حسین دیوانهیاوست؟!💚
#جانمحسن:)
『🌙 @Gordane118 ○°.』
💔
بـانــیـانِ عَــرش هَـم،
گــویَـند نـامَــش را مُـدام...
بَھ! چِــقَــدر زیــبــاســت،
ایــن آهَــنــگ و ایـن نــامِ
#حسن❤️!!
#جانمحسن 💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_علی_قلب_زینب_صبور❤️✨
از برای حـرم ات ایـن دل مـن آشـوب است
نـکـند سـنـگ بـه پـیـشـانـی گنبـد بزنـنـد…..
سید امیر حسینی🎤
#مدافعان_حرم
#جاماند💔
『🌙 @Gordane118 ○°.』