ھرچهدارمھمهازلطفامـاممحـسـناسـت☺️
ھرڪسـیخواستبیایـدسـنـدشموجـوداسـت💚
#حسن_دنیامه✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هواتوکردم😭
اسیردردم....💔
بزارمنمبیامحرم...
دورتبگردم😞
#حسین🥀
#حاج_مهدی_رسولی🍂
『🌙 @Gordane118 ○°.』
✨ #حاجعلیرضاپناهیان🍃🌹
👤بچه ها...
🏷سابقھ نشون داده برای تمنای #شهادت نباید به سابقه خودت نگاه کنی...
راحـــت باش...
مواظب باش شیطون نگه بهت تولیاقت نداری..
••
براۍ طلب شهادت
به سابقه خودت نگاه نڪن :)
『🌙 @Gordane118 ○°.』
نمازتونیخنشهرفقا...
ازدهنمیوفتهها😉
بریمنمازاولوقت✨
التماسدعا🦋
#رمان_مدافع_عشق_قسمت30
#هوالعشـــق:
قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش به سرعت گذشت و در
تمام این چهل و هشت ساعت، تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران، فقط دعایت میکردم. علی اصغر کوچولو به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از اینکه بخواهم به
خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم خجالت میکشیدم، پس فقط
منتظر ماندم تا بالأخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من
بدهند.
*
چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یکجا میخورم. فاطمه به پهلویم میزند.
_ آروم بابا، همه ش مال توئه!
ادای مسخره ای درمیآورم و با دهان پر جواب میدهم.
_ دکتر... دیر شده، میخوام برم حرم.
_ وا! خب همه قراره فردا بریم دیگه.
_ نه. من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته؛ دیگه فرصت زیادی نمونده.
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند.
_ بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم.
_ اتفاقًا این آقا شیطون پدرسوخته ست که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون
کنی.
_ وا... بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه.
یادت میافتم و سالاد را با بغض قورت میدهم.
_ باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن. تو تاریکی پیاده
نریا!
سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین میآیم. در کمد را باز میکنم، لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را میپوشم. روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سر میکنم. فاطمه با موهای به هم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل ُخلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید.
_ ایش... تو زائری یا فوضول؟!
زبانم را بیرون میآورم.
_ جفتش شلمان خانوم.
آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد
میکنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبًا تا آسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه ی کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم؛ شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند؛ اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته
میافتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم. در بخش پذیرش، خانومی شیکپوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید. با
قدم های بلند به سمتش میروم.
_ سلام خانوم. شبتون بخیر!
_ سلام عزیزم، بفرمایید؟
_ یه ماشین تا حرم میخواستم.
_ برای رفت و برگشت؟
_ نه فقط ببره.
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های کنار هم چیده شده بنشینم.
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که
با نفس، عطر خوش فضا رامی بلعم. سر خم میکنم و از پنجره به راننده میگویم:
_ ممنون آقا؛ میتونید برید. بگید هزینه رو به حساب بزنن.
راننده ی میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تقریبًا تا ورودی خواهران میدوم.
نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.
هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد. بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نوررضا(ع)میدوزم.
دست راستم را اینبار نه روی سینه، بلکه بالا میآورم و عرض ارادت و ادب میکنم.
ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی. من فدای دست حیدری ات!
چقدر حیاط خلوت است... گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده ای.
هجوم گرفتگی نفس در چشمانم و لرزش لب هایم و در آخر این دلتنگی
است که چهره ام را خیس میکند؛ یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم.
قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم... یک سوغاتی
بده تابرگردم؛ فقط مخصوص من! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود.
مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم. کبوترها از سرما پف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند... تعدادی هم روی سقاخانه اسمال طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را با روح
مینوشم. صورتم را رو به آسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت میپیچد.
_ آمده ام...
آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانی ز گناهم بده...
نمیدانم این اشک ها از درماندگی است یا دلتنگی؛ اما خوب میدانم عمق
قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد و
در فاصله ی چند ثانیه، یکی دیگر... فاصله ها کم و کمتر میشود و میبارد
رأفت از آسمان بهشت هشتم.
لطافِت اینهمه لطف را لمس میکنم. یاد تو و التماس دعای تو... زمزمه
میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و...
که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو در گوشم میپیچد و ادامه ی آیه را میخوانی.
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم... خودتی؟! اینجا؟
چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم:
_ عل... علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند.
_ جانم؟!
یکدفعه از جا میپرم به سمتت و کامل برمیگردم. از شوق یقه ی پیراهنت
را میگیرم و با گریه میگویم:
_ تو... تو اومدی...
اینجا؟! اینجا... پیش...پیش من؟!
دست هایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری.
_ ِا زشته همه نگامون میکنن. آره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات را میکاوم؛ انگار صدسال میشود که از تو دور بودم.
_ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی؟ اصلا کی اومدی؟ چرا
بیخبر؟ شیش روز کجا بودی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟! مامان زنگ زد خونه، سجاد گفت ازت خبر نداره. من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب... خب! یکی یکی؛ ترور کردی ما رو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را
میکشی.یک سـاعت پیش رسـیدم. ادرس هتلو داشـتم. اما گـفتم این موقع شـب نیام...دلمم حرم میخواسـت و یه سلام!.. بعدم یادت رفته ها!
خودت روز اخرلودادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایــی... فقط... اومدم اینجا چون تو دوست...داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم... خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بدهها! چیه خب؟... نهه به اون ترمزی که بریدی... نه به اینکه... عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشـــود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتمن خجالت کشـــیدی! نمیخواهم اذیتت کنم. ســـاکت من هم نگاهم
را میدوزم به گنبد.
باران هر لحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هر دو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم را تکان میدهم
_ اوهوم اوهوم! هرروز ...
لبخند تلخی میزنی و به کـفش هایت نگاه میکنی. سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم. منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعاکن. اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .
بازهم سکوت میکنم. سرت را بالامیگیری و به اسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهووسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تایید میکنم.
_ خب حالامیخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
_ نچ!
کنارم می ایستی و باهم میدویم و گوشه ای پناه میگیریم.
لحظه به لحظه با توبودن برایم عین رویاس... توهمانی هســتی که یک ماه برایش جنگیدم! صـحن سـراســرنور شـده بود. اب روی زمین
جمع شـــده و تصـــویر گنبدرا روی خودمنعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایــی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت
عاشــورایت در گوشــم میپیچد... مگر میشــود ازین بهتر؟از ســرما به دســتت میچســبم و بازوات را میگیرم. خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت....
#من_پاکےات_را_دوست_دارم
یکدفعه سرت را پایین میندازی...
و زمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم روهم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه..
ولی پراز صبوریه!
چقد شهیددارن میارن از تو سوریه..
چقد... شهید...
منم باید برم....
برم ...
به هق هق میفتی... مگر مرد هم...
گویــی قلبم را فشار میدهند... باهر هق هق تو...!
یک لحظه دردلم میگذرد
#توزمینی_نیستی!... #اخرش_میپری!
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
اطلبالعشقمنالمهدالیتابهابد...
بایداینجملهبرایهمهدستورشود🍃❤️
『🌙 @Gordane118 ○°.』
روزے شهید میشے
که تو گلزار شهدا 🕊
بیشتر از شهر
رفیق داشته باشے ... !
پنجشنبه ویاد شهدا
عجب حال داره پنجشنبه ها 👌
دل هوایی گلزارشهیدان میشه
رفقای قدیمی، دوستان همسنگری، هم رازهای شبهای خاکریز
خمپاره، تیر، انفجار
یادشون گرامی با فاتحه و صلوات
『🌙 @Gordane118 ○°.』