eitaa logo
گُوْشِه نِشینْ
5.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
172 ویدیو
2 فایل
کپی فقط با هشتگ #گوشه_نشین عُمْری بُوَدْ‌ کِه #گُوُشِه نِشیِنِ مُحَبَتَمْ! این گُوشِهِ را بِه وُسعَتِ عالَمْ نمیدَهَمْ... #ارباب_حسین ♥️🌱 ادمین اصلی @fatemeh_mim تبلیغات https://eitaa.com/tablighat_goshe فروشگاه @gosheneshen_market
مشاهده در ایتا
دانلود
نجوی بی سعید چند روزی میگذرد،اما هنوز هم متحیرم. یقین داشتیم رفتنش را برگشتی نیست،هردومان؛من و مادر.آن گونه که او اسبش را تجهیز میکرد و شمشیر و سپر و سنان برمیداشت٬آن گونه که او بر حذرمان می داشت از فریب عبیدالله بن زیاد،آن گونه که او سر تا پای مان را می نگریست به وقت وداع،آن گونه که می سپردمان به خدا و سپس به سعید،یقین مان شد رفتن پدر را برگشتی نیست. سعید قابل بود،و میشد اهل خانه را آسوده خاطر به او سپرد ولی از روزی که شیعیان کوفه نام شان را نوشته بودند پای رقعه،ایام به خوشی سپری نمیکرد.مردد بود و مضطرب.خوف از جانش خارج نمیشد،اما پنهانش می داشت.عزلت گزیده بود؛در خانه خودش،لیل و نهار. هربار دیدمش سخنی نگفت،جز آنکه زیر لب زمزمه کرد: +بسوی ما بشتاب،امید است خداوند مارا به واسطه شما بر حق مجتمع گرداند... سعید میگوید نامش را نوشته است پای این جمله در رقعه،اما من باورم نمیشود.زیرا پیش ازآنکه شیعیان اجتماع کنند در خانه ی سلیمان صرد خزاعی،گفته بودمش تو صاحب اختیار هستی در استقبال از حسین بن علی،همانند من که صاحب اختیار هستم در انتخاب همسر...پرسیده بود اگر با حسین بن علی بیعت نکنم عروس خانه من نخواهی شد؟ گفته بودم اگر حسین بن علی را یاری نکنی،حتم از عهده ی کابین(مهریه)من برنخواهی آمد.پرسیده بود مگر کابین تو چیست؟!ومن پاسخ را موکول کرده بودم به وقتی دیگر.ترسیده بودم از عاقبتش؛از نامی که او بنویسد پای رقعه،نه برای لبیک یا حسین،بلکه برای مهرش به دختری که من،نجوی. به رسم باقی سفرهایش که چون می رفت من و مادر چشم مان به در ماند تا بازگردد،این بار نیز همان شد؛پدر رفت،من و مادر ماندیم و انتظار.گفته بود از رفتنم با غیر سخن نگویید مبادا به گوش سربازان ابن زیاد برسد و از پی ام روانه شوند.ما نیز در به روی غیر بستیم،اما در دل حتم داشتیم نه سربازان ابن زیاد اورا می جویند و نه او دیگر به کوفه بازخواهد گشت. بازنمیگشت،اما حکما خبری که از او می رسید.چند روزی منتظر ماندیم،در سکوت و تشویش ،بلکه قاصدی خبری آورد.پس از روزها قاصد نه،پدر خود بازگشت؛شب بود،آشفته،پریشان،سرتاپایش خاک،بی آنکه سویی مانده باشد به چشمش.نه مرا می دید مقابلش و نه مادر را.سر به زیر انداخته بود و افسار اسب را به دنبال خویش می کشید.چند قدمی به داخل برداشت،به نخل اول نرسیده،از حال رفت و بر زمین افتاد. -الله اکبر... مادر گفت و دوید.. _راهی @gosheneshen
مدینه ساعتی گذشته،اما ام سلمه هنوز به خواب نرفته است.دست نحیف و پر چروکش را برد لابه لای گیسوان سپید،زمزمه میکند متن رقعه ی حسین بن علی را به مردانی که با او همسفر نشدند،واشک چشمش میرود: -گویی دنیایی نبوده و پیوسته آخرت بوده است...دنیایی نبوده...و پیوسته آخرت....آخرت....دنیایی نبوده... قلبش خانه ی اضطراب هرشب،پلک برهم مینهد و خوابش می برد.دقیقه ای نمیگذرد که روحش سبک میشود و رها؛خواب میبیند. ایستاده در صحرایی آن سرش ناپیدا.گرم است و باد،رمل تفتیده به رخسارش می نشاند.چشم می بندد و روی می گرداند.در دیگر سوی،آهسته و مردد،چشم می گشاید و همسرش را می بیند،رسول الله را.چشمانش کاملا باز میشود و بی اعتنا به بادی که می وزد،اورا نگاه می کند؛آشفته است و رنجور،سرتاپایش غرق خاک،ماتم می بارد از نگاهش.انگار تب داشته باشد،جان ام سلمه آتش می گیرد و عرق بر تنش می نشیند؛رخسارش سرخ. این نخستین بار است که پس از رحلت رسول الله،به خواب میبیندش.ام سلمه نفس نفس زنان دست بر سینه می گذارد و قدری خم میشود و سپس بیشتر.دودست را به زانوان می رساند و آنگاه که نفسش باز می ماند از یاری،برخاک می نشیند و سر به دشواری بالا می آورد: +سلام بر توای رسول الله!پس از فراقی تا به این حد طولانی... صدایش می پیچد در صحرا: +فراقی تا به این حد طولانی... رسول الله پلک برهم می نهد و سر پایین می آورد و خسته می گوید: -سلام و رحمت خدا برتو! و سکوت میکند...وحشت به قلب ام سلمه میریزد از ماتم نبی خدا و وسعت صحرایی که ایستاده در آن و بوی خونی که میرسد به مشام. ماتم زده می پرسد: +شماراچه شده که اینگونه رنجور و خسته اید؟این خاک چیست که بر سر و رویتان نشسته؟! رسول الله نگاهش به دور دست صحرا قطره ای حلقه میشود در چشمان سیاهش.خسته و آهسته میگوید: -دیشب را تا به صبح قبر میکندم... و قطره سرازیر میشود.حیران چشم دوخته به قبرها و: +برای حسین و همسفرانش... می پیچد این کلام در گوش صحرا،نه یک بار،که ده بار،صدبار شایدهم بیشتر: -برای حسین و همسفرانش...حسین...حسین...حسین ام سلمه به فریاد از خواب می پرد.اتاق تاریک است،عرق می ریزد و دستان کم توانش می لرزد.عرق از چروک رخسار می گیرد،روانداز پس می زند،دست بر زمین می کشد به جستجو عصا و دشوار سوی پستو می رود. @gosheneshen
شمعی روشن میکند و بربلندی قرار می دهد.در صندوقچه را می گشاید.دستپاچه و عجول،پارچه هارا زیر و رو میکند و شیشه ی تربت را بر میدارد.پررعشه میبردش بالاتا نزدیکی شمع،وسررا عقب می کشد برای بهتر دیدن.تربت،خونین است.سریع چشمانش را می مالد و دوباره نگاه میکند.تربت خونین است. دست را محکم بر دهان می فشارد و بغضش می ترکد: +ام سلمه پیش مرگت شود!پسرم....حسین! به ناگاه برمیخیزد،با دست دیگر جلباب به سر می اندازد و بی اعتنا به تاریکی شب از خانه میرود بیرون.عصا در خانه می ماند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 امروز آغاز هیاهویی دیگراست.تا دیروز قاصدان اخباری آورده بودند غم انگیز و حیرت آور،که هیچ باورمان نشد،اما یقین کردیم پدر هذیان نمیگوید. از پی قاصدان نیز مردانی آمدند تا خبر واقعه را از زبان پدر بشنوند،شمایلش را که دیدند سوال نپرسیده از خانه بیرون رفتند.پدر پیش از این سخنوری بود زبانزد،سفیر علی ابن ابی طالب.شاعر نیز بود.اما اکنون چند روزی میشود که لب فروبسته،حتی به قول سعید آن هذیان هاراهم نمیگوید؛نشسته گوشه ای و خیره شده به نقطه ای،با قطره اشکی در چشمانش که نه فرو می ریزد و نه خشک میشود.زبانم لال ،شمایل مجانین دارد،پیدا است که اندوهی گران روحش را می جود. مادر کارش شده قدم زدن،گرد حیاط،یا دورتادور اتاق ها،از این در به آن در.مدام دستانش را بهم می فشارد و اضطرابش را ناشیانه پنهان می دارد.راه میرود و میگوید دیگر پدرت برای ما آن طرماح سابق نخواهد شد.دلداری اش که میدهم میگوید گیرم پدرت بهبود یابد،آیا اولاد علی هم زنده میشوند؟!میترسد اینجا عذاب نازل شود برسرش و آنجا روسیاه باید نزد علی و اولادش... @gosheneshen
سعید هنوز رفت و آمدی دارد به خانه بزرگان شیعه،و میگوید گمانم خبرهایی شده. من نیز سرگشته ام و حیرا. حاصلی ندارد جز پینه بستن دستها.از گشتن سنگها به روی هم وخرد شدن دانه ها نیز صدایی دلریش به گوش میرسد‌.همواره آسیاب کردن گندم برایم دشوار بوده،درعوض،عاشق عطر نان هستم هنگامیکه از تنور بیرون می آید.معجر داده ام پشت گوش و گوشه های آویخته ی آن را انداخته ام پشت شانه و نشسته ام میان ایوان و به اجبار مادر که میگوید پدرت را عطر نان شفا میدهد،گندم آسیاب میکنم. گندم هارا مشت مشت در دستاس میریزم و دسته را میچرخانم و منتظر بهانه ای هستم تا فی الفور خود را خلاص کنم از آسیاب کردن که ناگهان فریاد مردی از میان کوچه،بهانه دستم میدهد.از جا میپرم و گوش تیز میکنم.پدر همانطور بی تحرک،زیرنخل،خیره شده به چاه آب،گویی هیچ نمیشنود.دوباره صدارا میشنوم: +ای اهل کوفه بشتابید که کاروان به دروازه نزدیک میشود... -کدام کاروان؟! زیرلب میگویم و دامن میتکانم و تانزدیکی در حیاط می آیم.سر بالا میگیرم ومنتظرم برای دوباره شنیدن.فریادی دیگر بلند میشود و صداهایی دور و نامفهوم،واز پس آن صداهای دویدن چند تن در کوچه که زمین زیر پایم می لرزاند.هیاهویی دیگر.قلبم تند می تپد و گوشم زنگ می زند.متحیر در جای خویش می مانم و پدر را نگاه میکنم که همچنان نمیشنود. این دومین هیاهواست.بار نخست آن روز اول بود که پر شهر پیچید سپاه طرفداران ابن زیاد،از شام به قصد کوفه می آید.خوب که آهنگران شمشیر ساختند و دست کوفیان دادند و آنان در خیال خود به روی لشکر طرفداران ابن زیاد شمشیر کشیدند و در خون خود جان دادند،معلوم شد خبر،کذب بوده است؛فریبی دیگر ازجانب ابن زیاد برای ترساندن کوفیان از حکومت.چه بسا امروز نیز خبر ورود کاروان،کذب باشد.ماندن سودی ندارد.به تعجیل برمیگردم سمت ایوان.قصد دارم جلباب از میخ کوبیده به دیوار بکشم که میگیرد به میخ و با کشیدن عجولانه من پاره میشود.صدای پاره شدن ناگهانی اش در گوشم می ماند.اما بی اعتنا به پارگی،جلباب را بر سر انداخته و نیانداخته،می دوم. مادر از چنان از پی ام می دود که یقین خاک بلند میشوذ وگرنه پدر سرفه نمیکرد. -برگرد نجوی!..باز دستاس تورا فراری داد؟...این روزها کوفه امنیت ندارد...برگرد...باتو هستم‌.‌ اعتنا نمیکنم و می دوم.مادر صدایش را بلندتر میکند: +خدا رحم کرد به من و طرماح که تو پسر به دنیا نیامدی... کوتاه برمیگردم به پشت سر: -نقل امروز نیست مادرجان،کوفه آن روز که علی را در محراب شهید کرد،ناامن شد... و باز می دوم. +برو...دختری که شمشیرزنی بداند و براسب بنشیند همین است...برو...تونیز دختر همین طرماح هستی دیگر... اسم پدر را که می برد،پای چپم پیچ میخورد و نزدیک است بر زمین بیفتم که خود را به سختی نگه میدارم و در می گشایم و از خانه می دوم بیرون. @gosheneshen
از زمانیکه یادم است تمام دنیایم بوده🍃😍 همه جا با من بوده❤️ حتی تمام آن لحظه هایی که طعنه ها را می شنیدیم باهم تحملش میکردیم😔💫 رهایم نکرد آخر چادری که لحظه های پشت در سوخته را تحمل کرده باشند که طعنه برایش چیزی نیست✨🍁 اما بگویم این را هم از تمام عزت ها و احترام ها😌 آن لحظه هایی که مردم راه را برایمان باز میکنند تا مبادا چشمی،تنه ای به سپر ما برخورد کند💪💞 میگویند خداوند سه چیز را با اشتیاق آفرید: دختر💇👸 چادر⚫️ و عشق را❤️ من در عجبم که مارا چگونه آفرید: دخترِ چادریِ عاشق😊😍 😇💪💪 🍃دخترانه های پاک🍃👇 @gosheneshen
غمش در نهانخانه دل نشیند\به نازی که لیلی به محمل نشیند\به دنبال محمل چنان زار گریم\که از گریه ام ناقه در گل نشیند... گرامافونی روی میز کوچک،کنار اپن است.جعبه اش مشکی است و بوقی طلایی و تاب خورده دارد.فلش سوئیت را در آورده ام و فلش خودم را زده ام داخلش.موسیقی سنتی دوست دارم،مخصوصا اینن شعر نوایی نوایی را. تازه از همایش برگشته ام.پست لپ تاپ نشسته ام و دارم تایپ میکنم.از فنجان قهوه ام بخار بلند میشود.نگاهی به پوستر بزرگ،با عرض یک و نیم در دومتر روی دیوار می اندازم.آن را اوت کالت کشیده در سال ۱۸۹۵. عکس پسری زرد پوش است؛کاراکتر اصلی مجموعه کوچه هوگان؛ یه پسربچه طاس با دندان های گرازی که با دست چپ جامی را بلند کرده،دست راستش را بر سینه گذاشته و لبخندی شیطنت آمیز بر لب دارد. لباس خوابی زردرنگ دارد و دوستانش هم مثل او ظاهر عجیب و غریبی دارند.البته در این تابلو عکسی از آنها نیست.قبلا کارهای مجموعه هوگان را دیده ام. پاتوق پسر زرد پوش و دوستانش یکی از محلات پایین شهر است.آنها به زبان لاتی و عامیانه صحبت می کنند و جمله ای نیز به همین زبان روی لباسش نوشته شده.نمی دانم؛ولی شاید بعدها بتوانم از بامزگی و شیطنت و خلاف کاریش استفاده کنم و کاراکتری بسازم که بتواند کارهای منفی را با زبان طنز به بچه ها و حتی بزرگتر ها منتقل کند. شبیه اینکه میگویند:لقمان را گفتند ادب از که آموختی؛گفت از بی ادبان. حالا یک بی ادب بامزه ای مثل پسر زرد پوش میتواند خیلی کارکرد داشته باشد. باید رویش بیشتر فکر کنم.شاید اگر فرصت کردم یک روزی اتودش را میزنم. امروز به یک همایش رفته بودم همایش نفوذ ادبیات در کمیک استریپ.اینجا یک راننده در اختیارم است یا بهتر بگویم من در اختیار راننده ام.خودش میداند باید هر روز من را به کجا ببرد.برخوردشان با من خوب است.هرکاری داشته باشم با تلفن داخلی سوئیت تماس میگیرم و فوری رسیدگی میکنند.ساعت حدود سه بعد ظهر بود که از اینجا راه افتادیم به طرف همایش.ماشین کنار یک برج سفید ایستاد.برایم مجسمه یک اسپایدرمن که داشت از ساختمان بالا میرفت خیلی جالب بود.البته مجسمه ده برابر یک انسان معمولی بود و نوک یکی از پاهایش تا نزدیکی در شیشه ای و بزرگ ساختمان پایین آمده بود.اگر ورودی می ایستادی و بالای سرت را نگاه میکردی از اینکه یک غول عنکبوتی روی سرت بیفتد می ترسیدی... @sarbazrahbari313
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_او #پارت_اول #کمیک_استریپ_های_شهاب غمش در نهانخانه دل نشیند\به نازی که لیلی به محمل نشیند\به
وارد سالن که شدم،فضای نسبتا تاریکی داشت و تاریکی اش هم به خاطر این بود که تابلو ها بهتر و با حسن بیشتری دیده شود.تابلو های مختلفی از کشور های ایتالیا،انگلیس،ژاپن،آمریکا و چند کشور دیگر بود؛ تابلوهایی بزرگ و باکیفیت HD. دلت میخواست پای هر تابلو می ایستادی و دقایقی زل می زدی بهش.تعریف از من نباشد یکی از کارهای من راهم آخرها گذاشته بودند؛خیلی حظ کردم. ذکر لاحول و لا قوة الا بالله را چند بار زیر لب زمزمه می کردم؛معنایش این است که آدم هروقتی دید که کار زشتی می توانسته انجام بدهد و انجام نداده یا دید که کار خوب و خارق العاده ای انجام داده،باید بداند نیروی هردو را خدا داده است. وارد سالن آمفی تئاتر شدم.صندلی هایش یشمی بود و نورهای زرد ملایمی فضای سِن را روشن کرده بود.ردیف دوم نشستم.اکثر صندلی ها خالی بود.ولی چیزی نگذشت که سالن کیپ تا کیپ آدم شد.جلسه شروع شد و چند نفر آمدند و درباره کمیک استریپ صحبت کردند.به زبان انگلیسی صحبت می کردند.من که چیزی از حرفهایشان نفهمیدم.فقط وقتی در بین صحبت هایشان اسلایدی نشان می دادند توجهم را جلب میکرد و کارهای معروف را می شناختم. کلا فضای اینجا آدم را پیش می برد.به کار انسان اهمیت میدهند
و میشود از یک کار هم خوبش بود و هم بدش!! میشود یک نویسنده بود خووب نوشت از حسین ع اصلا از طبیعت از مخلوقات خدا میشود نوشت از زشتی ها و فساد های مدل به مدلی که میدانیم! میشود عکاس بود! از لبخند بچه ای عکس گرفت که سرپناهی ندارد ولی حال خوش دارد...از دیدن لحظه های بارانی یک زائر عکس گرفت اما میشود عکاس بودُ از هرچیز مزخرف و فاسدی ک فکر کنید عکس گرفت!!!!فقط باید چشم بازکنید و ببینید تفاوت نقشهارا دور و برتان!!! میشود هرچیزی بود فقط باید تصمیم گرفت چه باشیم و چه سرنوشتی داشته باشیم «انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا» میشود عکاس بود... میشود... @gosheneshen
از زمانیکه یادم است تمام دنیایم بوده🍃😍 همه جا با من بوده❤️ حتی تمام آن لحظه هایی که طعنه ها را می شنیدیم باهم تحملش میکردیم😔💫 رهایم نکرد آخر چادری که لحظه های پشت در سوخته را تحمل کرده باشند که طعنه برایش چیزی نیست✨🍁 اما بگویم این را هم از تمام عزت ها و احترام ها😌 آن لحظه هایی که مردم راه را برایمان باز میکنند تا مبادا چشمی،تنه ای به سپر ما برخورد کند💪💞 میگویند خداوند سه چیز را با اشتیاق آفرید: دختر💇👸 چادر⚫️ و عشق را❤️ من در عجبم که مارا چگونه آفرید: دخترِ چادریِ عاشق😊😍 😇💪💪 🍃دخترانه های پاک🍃👇 @gosheneshen
روز قسمت بود😱 خدا هستی را قسمت میکرد🎈🎉 خداگفت:چیزی از من بخواهید،هرچه که باشد،شمارا خواهم داد🎁📩 سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است🎊🍃 و هرکه آمد،چیزی خواست😍 یکی بالی برای پریدن و دیگر پایی برای دویدن🐣🏃♀ یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز👀👂 یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را🌊🌬 دراین میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم.نه چشمانی تیز👀 ونه جثه ای بزرگ نه بالی و نه پایی،نه آسمان و نه دریا تنها کمی از خودت،تنها کمی از خودت به من بده..🍃🎈 و خدا کمی نور به او داد⚡️🌝 نام او کرم شب تاب شد🐝 خدا گفت:آنکه نوری با خود دارد،بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.توحالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.🌕☘ و رو به دیگران گفت:کاش میدانستید که این کرم کوچک ،بهترین را خواست زیرا که . هزاران سال است که او میتابد‌ روی دامن هستی میتابد🌕🌎 وقتی ستاره ای نیست⭐️ چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمیداند این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی بخشیده است... ✨بهترین ها در✨👇 @gosheneshen
🍃به سپیدی یک رویا 🍁فاطمه سلیمانی ازندریانی ✨چاپ دوم 💫کتاب نیستان 🍃جهت خرید🍃👇 22612443-5 معرفی از کتاب: کتاب درباره زندگینامه حضرت معصومه«س»از ابتدای سفر امام رضا«س»بصورت رمان و البته به قلم روان و ادبی خانوم سلیمانی😍🙈 🍃کتاب های بیشتر🍃👇 @gosheneshen
برای شروع هیچوقت دیر نیست.اولین قدم برای شروع: یک شب زود بخوابید💤 البته با وضو😪 انوقت کمی قبل از اذان صبح بیدار شوید بهترین موقع برای یک صحبت دونفره☕️ توسل کنید به صاحب قرآن و ازش بخواید که دستتونو بگیره که دارید وارد این راه میشید دیگه هیچوقت ازش رها نشید... ازشون بخواید کمکتون کنن که بتونید به تک تک کلمه هاش عمل کنید وقتی قشنگ توسل کردید و گفتید که تصمیمتون از روی فکره شما اولین قدم رو در برداشتید.... حافظ شویم در👇 🍃@gosheneshen