#بسم_او
#پارت_دوم
با توام٬باتو٬خدا
یک کمی معجزه کن
چندتا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
**********
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
*************
باتوام٬باتو٬خدا
یک #دل قلابی
یک #دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟!
من که هر جا رفتم
جار زدم؛
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
************
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس#دل نخرید
************
با توام٬باتو،خدا
پس بیا،این دل من،مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت
#عرفانه_نظر_آهاری
#انتشارات_افق
👇👇مرجع دل نوشته ها و کتاب های کلاسیک
@gosheneshen
#بسم_او
#پارت_دوم
#فردا_مسافرم
مدینه
ساعتی گذشته،اما ام سلمه هنوز به خواب نرفته است.دست نحیف و پر چروکش را برد لابه لای گیسوان سپید،زمزمه میکند متن رقعه ی حسین بن علی را به مردانی که با او همسفر نشدند،واشک چشمش میرود:
-گویی دنیایی نبوده و پیوسته آخرت بوده است...دنیایی نبوده...و پیوسته آخرت....آخرت....دنیایی نبوده...
قلبش خانه ی اضطراب هرشب،پلک برهم مینهد و خوابش می برد.دقیقه ای نمیگذرد که روحش سبک میشود و رها؛خواب میبیند.
ایستاده در صحرایی آن سرش ناپیدا.گرم است و باد،رمل تفتیده به رخسارش می نشاند.چشم می بندد و روی می گرداند.در دیگر سوی،آهسته و مردد،چشم می گشاید و همسرش را می بیند،رسول الله را.چشمانش کاملا باز میشود و بی اعتنا به بادی که می وزد،اورا نگاه می کند؛آشفته است و رنجور،سرتاپایش غرق خاک،ماتم می بارد از نگاهش.انگار تب داشته باشد،جان ام سلمه آتش می گیرد و عرق بر تنش می نشیند؛رخسارش سرخ.
این نخستین بار است که پس از رحلت رسول الله،به خواب میبیندش.ام سلمه نفس نفس زنان دست بر سینه می گذارد و قدری خم میشود و سپس بیشتر.دودست را به زانوان می رساند و آنگاه که نفسش باز می ماند از یاری،برخاک می نشیند و سر به دشواری بالا می آورد:
+سلام بر توای رسول الله!پس از فراقی تا به این حد طولانی...
صدایش می پیچد در صحرا:
+فراقی تا به این حد طولانی...
رسول الله پلک برهم می نهد و سر پایین می آورد و خسته می گوید:
-سلام و رحمت خدا برتو!
و سکوت میکند...وحشت به قلب ام سلمه میریزد از ماتم نبی خدا و وسعت صحرایی که ایستاده در آن و بوی خونی که میرسد به مشام.
ماتم زده می پرسد:
+شماراچه شده که اینگونه رنجور و خسته اید؟این خاک چیست که بر سر و رویتان نشسته؟!
رسول الله نگاهش به دور دست صحرا قطره ای حلقه میشود در چشمان سیاهش.خسته و آهسته میگوید:
-دیشب را تا به صبح قبر میکندم...
و قطره سرازیر میشود.حیران چشم دوخته به قبرها و:
+برای حسین و همسفرانش...
می پیچد این کلام در گوش صحرا،نه یک بار،که ده بار،صدبار شایدهم بیشتر:
-برای حسین و همسفرانش...حسین...حسین...حسین
ام سلمه به فریاد از خواب می پرد.اتاق تاریک است،عرق می ریزد و دستان کم توانش می لرزد.عرق از چروک رخسار می گیرد،روانداز پس می زند،دست بر زمین می کشد به جستجو عصا و دشوار سوی پستو می رود.
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_او #پارت_اول #کمیک_استریپ_های_شهاب غمش در نهانخانه دل نشیند\به نازی که لیلی به محمل نشیند\به
#بسم_او
#پارت_دوم
#کمیک_استریپ_های_شهاب
وارد سالن که شدم،فضای نسبتا تاریکی داشت و تاریکی اش هم به خاطر این بود که تابلو ها بهتر و با حسن بیشتری دیده شود.تابلو های مختلفی از کشور های ایتالیا،انگلیس،ژاپن،آمریکا و چند کشور دیگر بود؛
تابلوهایی بزرگ و باکیفیت HD. دلت میخواست پای هر تابلو می ایستادی و دقایقی زل می زدی بهش.تعریف از من نباشد یکی از کارهای من راهم آخرها گذاشته بودند؛خیلی حظ کردم.
ذکر لاحول و لا قوة الا بالله را چند بار زیر لب زمزمه می کردم؛معنایش این است که آدم هروقتی دید که کار زشتی می توانسته انجام بدهد و انجام نداده یا دید که کار خوب و خارق العاده ای انجام داده،باید بداند نیروی هردو را خدا داده است.
وارد سالن آمفی تئاتر شدم.صندلی هایش یشمی بود و نورهای زرد ملایمی فضای سِن را روشن کرده بود.ردیف دوم نشستم.اکثر صندلی ها خالی بود.ولی چیزی نگذشت که سالن کیپ تا کیپ آدم شد.جلسه شروع شد و چند نفر آمدند و درباره کمیک استریپ صحبت کردند.به زبان انگلیسی صحبت می کردند.من که چیزی از حرفهایشان نفهمیدم.فقط وقتی در بین صحبت هایشان اسلایدی نشان می دادند توجهم را جلب میکرد و کارهای معروف را می شناختم.
کلا فضای اینجا آدم را پیش می برد.به کار انسان اهمیت میدهند
#علی_آرمین
#ادامه_دارد
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_اول بانوي گـُل به گونه انداخته، با لهجه ي شيرينش گفت: بايـد تـَخــَيل كنـيم كـه در م
#بسم_الله
#پارت_دوم
انتظارِ تو، و تو در دورنِ مه پيدا شدي ، مه را شكفتي و پيش آمدي، و با چشمانِ سياهِ سياهت دمادم واقعي تر شدي، تا زماني كه من واقعيتِ گلگونِ گونه هـا ي گـل انداختـه ات را بوييـدم ، آنگونـه كـه تـو، گلهـاي نرگس مرا مي بوييدي، و از اينكه به انتظارت ايستاده ام، با گونه ها ي گلگون تشكر كردي، و بـا هـم، دوان، در درونِ مه، به خانه رفتيم.» آنگونه گاه، نه همه گاه.
- تا وقتي بچه ها بزرگ نشده اند از اينطور شوخي هاي معطر به عطر نرگسِ كازرون ممكن است . بچـه هـا وقتي بزرگ شوند، ما را به خاطر يك نگاهِ عاشقانه هم سرزنش خواهند كرد.
- بچه ها وقتي بزرگ شوند، ديگر بچه نيستند؛ و مـن، از بزرگهـا، بـه خـاطر آنكـه عاشـقانه نگـاه كـردن را ميدانم، خجل نخواهم بود. به من چه ربطي دارد آنها كارشان را نميدانند؟ در كمالِ كهنسالي، حتي يـك روز
قبل از پايان داستان هم ميشود با يك دسته نرگس شاداب، يك شـاخه نـرگس، در قلـبِ مهـي كـه وهمـي نباشد، يا زير آفتابي تند، كنار دريايي خلوت، وسط جنگل، روي پل، لب جاده،جلويِ درِ بزرگ بـاغ ملـي يـادر خياباني پر عابر، در انتظار محبوب ا يستاد. عطرِ نرگس را از ميدانِ بويشِ عاشقان بيرون ببريم، ميـدان
از عشق خالي خواهد شد. بچه هايي كه بدون دركِ معنا يِ نابِ عشق بزرگ شده اند، به ما ميخندند؟ خـب
بخندند، مگر چه عيب دارد؟ بيا! اين هم يكي ديگر. عجب قزل آلايي! ماهي سفيد را مـي مانَـد.سِـن، مـشكل عشق نيست. زمان نميتواند بلورِ اصل را كِدِر كند - مگر آنكه تـو پيوسـته بـرق انـداختنِ ان را از يـاد بـرده
باشي.
- ببخش كه باز ميپرسم: هر روز شكنجه ات ميكردند؟
- ببخش كه باز همان جواب هميشگي را ميدهم: نه. فقط بيست و سه روز اول . ديگركاري به كارم نداشـتند .
آسوده رويا ميبافتم- با حضور زنده تو، نه در تخيلِ مه، درواقعيت خيال.
- و تو، در آن بيست و سه روز ، توانستي تاب بياوري و هيچ چيز نگويي؟
- و من درآن بيست و سه روز، اگر تاب نياورده بودم، آيا امروز صبح ، برادر كوچك تو ميتوانست، آن بـالا،
قزل آلاي خالدار صيد كند؟
- چطور توانستي، گيله مرد كوچك؟ چطور توانستي؟
- فقط سه روز اول سخت بود. اين را همه گفته بودم.
- و هرگز نميخواهي از من بپرسي كه چند روز اول، برايم سخت بود؟
- در مه واقعي،به انتظار تو ايستادن را دوست دارم، اما در مِهي وهمي غرق شدن را – براي آنكـه سـتمگران
و ستمبران را به ميدانِ وضوحِ ديدِخود راه ندهيم هيچ دوست نميدارم.
- پس بيا خودمان مِه بسازيم؛ مِهِ واقعي، و در درونِ مه، خانه بسازيم، و درون خانه اُجاقي بسازيم، و پلي، وگلخانه يي پر از گلهاي نرگسِ مرطوب، همه غر ق در مه. آقاي مـن! نميـشود آن نگـاهِ خاكـستر يِ پرنـده وش را درقفس ديد و باز عاشق ماند . نميشود كه رشوه گيران را در نقطه ي وضوخ ديـد و بـاز عاشـق مانـد .
اين همه درودنائت، عشق را خواهد خورد – مثل زنگِ آهن كه آهن را ميخورد.
- اين هم نميشود كه مه بسازيم، بانويِ خوبِ آذريِ من! همينقدر كه مه را سـاختيم، واقعيـت را از صـافيِ خودخواهانه يي بگذرانده ييم. آنچه آن سويِ صافي مي ماند، همه اش اندوه است و ناپاكي، و آنچه اين سو،همه اش به ظاهر پاك . اصل، اين سويِ واقعيت نيست، تغيير دادن واقعيت است. سيب، در چرخشي كامـل،...
#ادامه_دارد
#نادر_ابراهیمی
#یک_عاشقانه_ارام
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_اول #افتاب_در_حجاب پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى . بغض ، راه
#بسم_الله
#پارت_دوم
#افتاب_در_حجاب
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ))خواب دیدم ! خواب پریشان
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به
اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشی مى کند، طوفانى که چشم به بنیان
هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا
مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و
آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه
هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه
نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...((
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حاال او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى .
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که ...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :
آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را
به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل
به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها
مى گذارند.
اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد،
اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند، اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام
حسین تو نزدیکتر مى شود، یک لحظه خواب کودکى ات را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک
است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است .
از جا کنده مى شوى ، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین مى رسانى . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش
روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره
زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است .
نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند.
پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى ، دو دست بر شانه
هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى :
مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى
زند: ))اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید...
#ادامه_دارد
#سیدمهدی_شجاعی
@gosheneshen