🏴💔
تـَعـْبیـٖرَشمٖےڪُنـَمایـٖنگُونـهـعـِشْقراٰ
چشــْم
عـَکـْس
حـَرَمـَتــ💔ــْ
بیٖنـَدْ
و
آراٰمْبـِریٖزَدْ اَشـْکَشــ...
#السلامعلیکیااباعبدلله😔
💙•| @gosheneshen
یادت هست یک وقتها دلت میخواست بروی کنج مجلس و فقط گریه کنی برایش؟
محرم امد و کنج جلسات هم اماده است ...
#بیو
@gosheneshen
🏴
ماه من غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من ،
هر شب و روز ،
آرزویم همه
خوشبختی توست...
//۲۱》قیصر امینپور
@gosheneshen
🏴
و هنگامی که
سوال می کنند از تو
در مورد عشق حسین(ع)
قَالَ هَٰذَا مِن فَضْلِ رَبِّي ...
بگو این از فضل خدای من است
نمل/۴۰
//۲۱》حرفهای درِگوشی با خدا🍃
@gosheneshen
بگو همون دختری که شونه به موهاش میزدی
جون به لبش رسیده و تو از قفس پریده ای
#پدر_دختری
@gosheneshen
شب سوم شب سختیست خدا رحم کند!
روضه امشب نَمی از روضه زهرا دارد...
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
@gosheneshen
.
باباها دختری اند
این را وقتی [ حسین ]
با سر ، به دیدن رقیه آمد فهمیدم... 😭
#سخت_است_روضه_وصف_دختری_باشد💔
#حالا_تصور_کن_به_دستش_سری_هم_باشد 😥😪
@gosheneshen
| #السلامعلیکیااباعبدالله💔|
[😭✋🏻]
راوی میگه،
دیدم یه دختری
داره رو این خارای صحرا میدَوِه ؛
با اسب سمتش رفتم بگم بیا نترس..؛
دیدم این دختر تا صدای پایِ اسب
رو شنید تند تر دوید...
رسیدم بهش ،
دیدم این دو تا دستای کوچولوشو
گذاشت رو گوشاش..،
گفت مسلمونی؟!
تاحالا قرآن خوندی؟!
فَأَمَّا الْیَتیمَ فَلا تَقْهَرْ...
نزنیــآ..
نزنـی آقا..
من بابا ندارم..
#یارقیـهجـان💔
@gosheneshen
#سوزناکحتمااابخوانید😔💔
#حضرترقیهسلاماللهعلیها
#شاعرانه_هایمان
قافله رفته بود و من بيهوش
روي شن زارهاي تفتيده
ماه با هر ستاره اي مي گفت:
بي صدا باش! تازه خوابيده
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده
قافله رفته بود و من بي جان
پشت يك بوته خار خشكيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فريادي
ماه گفت اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
قافله رفته بود و دلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلكي باز هم كه جامانده
قافله رفته بود و تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
قافله رفته بود و مي ديدم
مي رسد يك غريبه از آن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
چهره اش محو هاله ای از نور
ازنفس هاي تند و بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شكست و گفت:
دخترم ، مادر تو زهرايم
ز بس که طعنه از هرکس شنیدم
که از این زندگی کردن بریدم
لباسم پاره بود و بین کوچه
ز دختر ها خجالت میکشیدم
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام میگویند
دست و پا گیر کاروان هستم
دختر حرمله چه مغرور است
به من از بام دست تکان میداد
او خبر دار شده یتیم شده ام
پدرش را به من نشان میداد
▪️شاعر: #وحید_قاسمی
🏴 @gosheneshen