#دختر_شینا
#قسمت_93
#فصل_دهم
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش ڪردم و توی تاریڪی زارزار گریه ڪردم.
#فصل_یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و ڪلی ڪار. صبح ڪه از خواب بیدار می شدم، یا ڪارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا ڪارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می ڪرد. صبح زود ڪه از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می ڪردم. همه چیز را دستمال می ڪشیدم. هر ڪس می دید، فڪر می ڪرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم ڪه خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر ڪه می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «ڪمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_94
#فصل_یازدهم
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح ڪه از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نڪن. باید بروم. خیلی ڪار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه ڪوچڪ و دستگیر چه ڪار ڪنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه ڪی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یڪ خانه ڪوچڪ برای خودم اجاره ڪرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز ڪارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشڪل تر. بیا جمع ڪنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بڪنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@hadi_soleymani313
#دختر_شینا
#قسمت_95
#فصل_یازدهم
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می ڪرد. آن قدر ڪه گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می ڪردم. این سفر فقط یڪ خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. ڪمی با بچه ها بازی می ڪرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. ڪار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب ڪاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهڪ ها مبارزه می ڪرد. ڪار خطرناڪی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دڪتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یڪ ماه ڪه گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ ڪه رفت و برگشتش ڪار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً ڪارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و ڪارهای روزانه خسته ام می ڪرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تڪالیفش را انجام می داد ڪه صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز ڪرد.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_96
#فصل_یازدهم
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه ڪردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. ڪمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم ڪتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد ڪه همین دیروز برایت ڪلی ڪتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شڪ برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور ڪه از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فڪر ڪردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت ڪشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیڪ غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز ڪردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار ڪردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می ڪردم؟! نه، باور نڪردم. اما مجبور بودم بروم فڪری برای شام بڪنم.
ادامه دارد...✒
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@hadi_soleymani313
#دختر_شینا
#قسمت_97
#فصل_یازدهم
دلهره ای افتاده بود به جانم ڪه آن سرش ناپیدا. توی فڪرهای پریشان و ناجور خودم بودم ڪه دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین ڪه در را باز ڪردم، دیدم یڪ مینی بوس جلوی در خانه پارڪ ڪرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار ڪردم بگویند چه اتفاقی افتاده، ڪسی جواب درست و حسابی نداد. همه یڪ ڪلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می ڪردم؛ اما باور نڪردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش ڪجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یڪ دفعه هوای ما را ڪردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشڪ می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشڪی ڪه داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. ڪمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریڪیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_98
#فصل_یازدهم
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرڪردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو ڪجا می خواهی بیایی؟! ما ڪار داریم. تو بمان خانه پیش بچ هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من ڪه می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می ڪردم و به پهنای صورتم اشڪ می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را ڪه گفتم، پدرشوهرم ڪوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را ڪه شنیدم، پاهایم سست شد.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دختر_شینا
#قسمت_99
#فصل_یازدهم
اینڪه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم ڪه دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را ڪه افتاده بود برای پدرش تعریف می ڪرد و ما هم می شنیدیم ڪه دیروز صمد و یڪی از همڪارانش چند تا منافق را دستگیر می ڪنند. یڪی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی ڪنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همڪارش هم آن ها را سوار ماشین می ڪنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یڪ دفعه ضامن نارنجڪش را می ڪشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش ڪه رسیدیم، تیمور به نگهبانی ڪه جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت ڪرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع ڪردم به گریه و التماس ڪردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#دختر_شینا
#قسمت_100
#فصل_یازدهم
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم ڪه زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرڪت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من ڪجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یڪ دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یڪی از دوستان صمد. روی تخت ڪنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره ڪرد به تخت ڪناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی ڪه روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یڪ لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، ڪه از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشڪ شده بود. با خودم فڪر ڪردم، نڪند خدای نڪرده...
رفتم ڪنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز ڪرد و به سختی گفت: «بچه ها ڪجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان ڪندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تڪان داد و چشم هایش را بست.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دختر_شینا
#قسمت_101
#فصل_یازدهم
این شد تمام حرفی ڪه بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و ڪیسه خونی بود ڪه به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره ڪرد بروم بیرون.
توی راهرو ڪه رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم ڪنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم ڪرد و گفت: «بیا با دڪترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دڪتری ڪه توی راهرو ڪنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دڪتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دڪتر پرونده ای را مطالعه می ڪرد، پرونده را بست، به من نگاه ڪرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی ڪرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم ڪرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو ڪلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یڪی از ڪلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از ڪار افتاده.»
بعد مڪثی ڪرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می ڪردند تهران ڪه بنده رسیدم و فوری عملشان ڪردم. اگر ڪمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشڪل جدی پیش می آمد. عملی ڪه رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور ڪه عرض ڪردم برای یڪی از ڪلیه های ایشان ڪاری از دست ما ساخته نبود.»
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_102
#فصل_یازدهم
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت ڪردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیڪ ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، ڪمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یڪی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یڪ روز بچه ها خیلی نحسی ڪردند. هر ڪاری می ڪردم، ساڪت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم ڪه دیدم در می زنند. در را ڪه باز ڪردم، یڪی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست ڪن ڪه آوردیمش.»
با خوشحالی توی ڪوچه سرڪ ڪشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یڪی بود و پاهایش روی پای این یڪی. مرا ڪه دید، لبخندی زد و دستش را برایم تڪان داد. با خنده و حرڪتِ سر سلام و احوال پرسی ڪردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف ڪردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود ڪه به فڪر رفتن افتادند.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
#دختر_شینا
#قسمت_103
#فصل_یازدهم
دو تا ڪیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها ڪه رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور ڪه دلم برایشان لڪ زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم ڪنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی ڪردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان ڪرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شڪلڪ درآورد ڪه دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع ڪن برویم قایش. می ترسم توی راه برای ڪسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساڪ بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساڪشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی ڪند. معصومه را بغل ڪردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساڪ ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن ڪه رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساڪ ها را روی دوشم جا به جا ڪردم.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_104
#فصل_یازدهم
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش ڪردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش ڪردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود ڪه ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس ڪه نشستیم، نفس راحتی ڪشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می ڪرد. حوصله اش سر رفته بود. هر ڪاری می ڪردیم، نمی توانستیم آرامَش ڪنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش ڪردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور ڪه معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا ڪه خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود ڪه توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یڪ جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می ڪردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. ڪار برعڪس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! ڪجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی ڪه از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود ڪه بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
ادامه دارد...✒️
@hadi_soleymani313
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#دختر_شینا
#قسمت_105
#فصل_یازدهم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا ڪرده بود. حاج آقایم هلاڪ بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تڪان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب ڪنار صمد بودم. یڪ بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم ڪنارت و برایت حرف بزنم. قدم! ڪاشڪی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و ڪار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینڪه فڪر ڪند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز ڪشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا ڪن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر ڪارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می ڪشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملڪت خدمت ڪنم.»
دڪتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
ادامه دارد..
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#دختر_شینا
#قسمت_106
#فصل_یازدهم
اصرار ڪردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرڪت ڪنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نڪرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد ڪسی نبود ڪه بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. ڪمی میوه و گوشت و خوراڪی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی ڪه نبودم، ڪلی ڪار روی هم تلنبار شده. باید بروم به ڪارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی ڪه با آن ها رفت و آمد ڪنیم. تنها تفریحم این بود ڪه دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل ڪنم و برای خرید تا سر ڪوچه بروم. گاهی، وقتی توی ڪوچه یا خیابان یڪی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یڪ روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان ڪردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می ڪنم و با هم می خوریم.» قبول ڪردند.
ادامه دارد..
@hadi_soleymani313
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
#دختر_شینا
#قسمت_107
#فصل_یازدهم
در همین موقع، مردی از ته ڪوچه بدوبدو آمد طرفمان. یڪ جارو زده بود زیر بغلش و چند تا ڪتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه ڪردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل ڪجا هستید؟!»
صمد سفارش ڪرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر ڪسی رفت و آمد نڪنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به ڪسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یڪ ریز می پرسید: «خانه تان ڪجاست؟! شوهرتان چه ڪاره است؟! اهل ڪدام روستایید؟!» من ڪه وضع را این طور دیدم، ڪلید انداختم و در حیاط را باز ڪردم. یڪی از زن ها گفت: «آقا شما ڪه این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا ڪنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی ڪند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الڪی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ ڪس خانه مان نیست.»
یڪی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی ڪند تا انتقام آن منافق هایی را ڪه حاج آقای شما دستگیرشان ڪرده بود بگیرد.»
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_108
#فصل_یازدهم
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله ڪردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل ڪردم و یڪ چهارپایه گذاشتم پشت در.
آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را ڪه دید، پرسید: «این ڪارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف ڪردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم ڪه چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «ڪجا؟!»
گفت: «می روم ڪمیته ڪار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه ڪار ڪنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@hadi_soleymani313
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
#دختر_شینا
#قسمت_109
#فصل_یازدهم
اما وقتی دید ترسیده ام، ڪُلت ڪمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشڪلی پیش آمد، از این استفاده ڪن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود ڪه با صدایی از خواب پریدم. یڪ نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «ڪیه؟» ڪسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق ڪه در زدند. مانده بودم چه ڪار ڪنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «ڪیه؟!» این بار هم ڪسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تڪرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در ڪسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یڪ نفر می خواهد ما را اذیت ڪند. از ترس تمام چراغ ها را روشن ڪردم. بار آخری ڪه صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور ڪه صمد یادم داده بود اسلحه را آماده ڪردم. دو مرد وسط ڪوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه رویشان ڪه یڪ دفعه متوجه شدم یڪی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است ڪه خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم ڪه از همان بالای پشت بام صدایش ڪردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز ڪردم.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_110
#فصل_یازدهم
آقای عسگری، ڪه مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار ڪه پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من ڪمڪ بگیرد. خانمش داشت زایمان می ڪرد.
#فصل_دوازدهم
ڪمی بعد، از آن خانه اسباب ڪشی ڪردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره ڪردیم. موقع اسباب ڪشی معصومه مریض شد. روز دومی ڪه در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، ڪه مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مڪافات بود با دو تا بچه ڪوچڪ از این طرف به آن طرف برویم. نزدیڪ ظهر بود ڪه از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون ڪار داشت دوباره تاڪسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش ڪنم. با یڪ دست معصومه و ڪیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می ڪشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محڪم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی ڪلید را از توی ڪیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره ڪلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یڪ نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در ڪوبیدم.
ادامه دارد.....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@hadi_soleymani313