#دختر_شینا
#قسمت_93
#فصل_دهم
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش ڪردم و توی تاریڪی زارزار گریه ڪردم.
#فصل_یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و ڪلی ڪار. صبح ڪه از خواب بیدار می شدم، یا ڪارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا ڪارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می ڪرد. صبح زود ڪه از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می ڪردم. همه چیز را دستمال می ڪشیدم. هر ڪس می دید، فڪر می ڪرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم ڪه خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر ڪه می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «ڪمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
ادامه دارد...✒️
#دختر_شینا
#قسمت_94
#فصل_یازدهم
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح ڪه از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نڪن. باید بروم. خیلی ڪار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه ڪوچڪ و دستگیر چه ڪار ڪنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه ڪی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یڪ خانه ڪوچڪ برای خودم اجاره ڪرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز ڪارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشڪل تر. بیا جمع ڪنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بڪنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@hadi_soleymani313