eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۲۰۸ _وحشی ! کتفم جا به جا شد _حسام جونِ من حال می کنی چه جوری جنس داغونمونُ بهت انداختیم ؟ می بینی چه بی ادبه !؟ حسام با خنده گفت : _والا اگر یکی اینجوری به پشت من می زد الان نصفش کرده بودم ! احسان : به به ، پس خدا در و تخته رو جور کرده ... سرش رو آورد بین ما دو تا و یواش گفت : _خواستم بگم آبرو هیئتُ نبرید ! نیم ساعت نیست حاجی خطبه خونده اینجوری چشم تو چشم شدین وسط مجلس بابا ما هم غیرت داریما !! استغفراله .... در ضمن حسام خان شما از این به بعد اونی رو نصف کن که زنتُ میزنه نه خودتُ ...آره داداشم واقعا پیش بینی حسام درست از آب در اومد ، یکم که گذشت سانی و سپیده و حامد مثل برچسب چسبیدند به ما و نذاشتند دو کلوم حرف بزنیم ! یه همچین فامیل های فهمیده ای داشتیم ما ! دیگه آخرای شب بود که با کمک هم خونه رو تمییز کردیم و هر کسی دل کند و رفت خونه خودش ، حسام هم خیلی موقر و مودب مثل همیشه خداحافظی کرد و رفت جوری که یخورده شاکی شدم از دستش ! شاید چون زیادی رمان خونده بودم .... انقدر خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم روی بالش سریع داشت خوابم می برد ، با صدای اس ام اس چشم هام رو به سختی باز کردم حتما یا سانی بود یا احسان بلا گرفته که می خواست اذیت کنه .... اما با همون چشم های گیج خوابم مطمئن شدم که اسم حسام رو درست دیدم ! سریع نشستم و باز کردم پیام رو ...... ببین پر شده از تو روزگارم به غیر از تو کسی رو دوست ندارم واسه من تو یه عشق بی نظیری به این راحتی از دلم نمیری چقدر این آهنگُ دوست داشتم ، لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم .. هنوز داشتم به این فکر می کردم چه جوابی بدم که نفهمیدم چی شد و کی خوابم برد !! طبق خواسته حسام یکشنبه رو کلا مرخصی گرفتم ، البته کتی کلی اذیتم کرد و بلاخره با کلی ناز کشیدن راضی شد امضا کنه ! ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی به تو رسیدن یعنی نفس کشیدن التماس دعا🙏😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• +بھ‌تو‌از‌دور‌سلام✋🏻 [وحَنيني‌اليك‌يقتلني] ودلتنگی‌ات‌مارامی‌کُشد ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
『 🌿 』 • . رسم ادب این است ڪه فاطمه باشۍ وُ بگویۍ، ام‌البنین صدایت ڪنند .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع) عزای مادر عباس است! یا ام البنین سلام الله علیه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃✨ مۍگفتــ ↓ قدیما‌ڪه‌ترازو‌داشتن یه‌سنگ‌محڪ‌داشتن؛ همه‌چیو‌بااون‌مۍسنجیدن مۍگفتــ ↓ اگه‌‌سنگ‌محڪ‌زندگیت‌بشه سود‌ڪردۍ.‌‌.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم با این حرف پدر ، مادر چشم گشود و نگاهم کرد . بعد پتو را روی سرش کشید و من از اتاق خارج شدم . آهسته از پله ها پایین رفتم . خانه در سکوت فرو رفته بود و همه گویی خواب بودند . سمت حیاط رفتم که سایه ای در تاریکی حیاط ، کنار حوض کوچک حیاط دیده شد . مهیار بود . لبه ی حوض نشسته بود و متفکرانه در سکوت حیاط غرق شده بود . در آرامش محض خانه ی خانم جان بود که شیطنتم گل کرد . دلم می خواست همان مستانه ی شیطان گذشته ها می شدم که شدم . پاورچین پاورچین سمتش رفتم و درست نزدیکی او که رسیدم جفت پا مقابلش پریدم . لحظه ای شانه هایش تکان خورد و چشمانش متعجب شد ولی خیلی زود لبخند زد : ـ مستانه ! دستانم را پشت کمرم پنهان کردم و گفتم : ـ چرا نخوابیدی ؟ ـ خودت چرا نخوابیدی ؟ آهی سر دادم و گفتم : ـ خوابم نمی برد ... پدر عصبی بود ... همین منو نگران میکنه ... می ترسم ... نگفته گفت : ـ نترس ... چیزی نمیشه تا خانم جان توی تیم ماست ، بردیم . از حرفش خنده ی بی صدایی سر دادم و گفتم : ـ ولی من دلشوره ی بدی دارم مهیار .... انگار این حس مشترک بود که او هم همراه با آهی که کشید گفت : ـ درکت می کنم . دستش را سمتم دراز کرد که مجبور شدم پنجه هایم را کف دستش بگذارم . مرا آهسته سمت خودش کشید . با نگاهش پرواز کردم تا عمق چشمانش : ـ بهت قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم . حتی با آن جملات صادقانه هم آرام نشدم . و این حس التهاب گونه هایم بود که داشت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و مرا دگرگون تر میکرد. نمی دانم چرا اصلا خود آشوب بودم . مگر نه اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود . مگر چه طوفانی در راه بود که من داشتم پس لرزه هایش را حس می کردم ؟ در فکر بودم و او حالم را درک میکرد . دستانم را کشید تا کنارش بنشینم . لبه ی حوض نشستم و او در حالیکه با دستش موهایم را دوباره زیر روسری ام جا میزد گفت : ـ نبینم اينقدر دلواپسی تو رو ... چت شده مستانه ؟ ... مگه از نامزدی مون خوشحال نیستی ؟ به شوخی در حالیکه نقابی از جدیت به چهره می کشیدم گفتم : ـ نه .. من نمی خواستم اینجوری نامزد کنیم . ابروهایش از تعجب بالا رفت : ـ چه جوری دقیقا ؟ ـ همین جوری دیگه هول هولی ... یهویی . برخلاف تصورم لبخند زد و گفت : ـ آره حق با توئه ... یهویی شد ولی بهت قول میدم عقدمون دیگه یهویی نباشه ... رسمی ، مجلسی ... خوبه ؟ 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم ❄️و می ‌اندیشم در این آرامش شب ✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند ❄️خدایا تو آرام دلشان باش ✨و شب خود و دوستانم را ❄️با یادت بخیرڪن شبتون بخیر😴 یا علی ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پنجشنبه است 🌹یادی كنیم ✨از مسافرانی که روزی 🌹در کنارمان بودند و اكنون ✨فقط یاد و خاطرشان 🌹در دلمان باقیست ✨با دعای خیر 🌹روحشان را شاد کنیم
🌸 دل شکست و تنها خریدارش خدا بود.💗 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•