eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
...عشق ۲۱۰ یه کت اسپرت مشکی تنش بود با شلوار جین سورمه ای ، مثل همیشه خوشتیپ بود ! _سلام _سلام خسته نباشید _ممنون ، تو که حاضری ! _آره چطور مگه ؟ _احسان گفت هنوز خوابی ! صدامُ بردم بالا احسانُ صدا زدم ... _تا الان اینجا بودا نمی دونم کجا غیبش زد ، کلا امروز رو دنده ی مردم آزاریِ ، بیا تو _کی خونست ؟ _مامان و احسان مامان اومد و با هم سلام علیک کردن ... بهش گفتم _احسان کو ؟ _دنبال منی ؟ داشت با حوله موهاش رو خشک می کرد ، با تعجب گفتم : _تو چجوری تو یک دقیقه سرتُ شستی !؟ _مگه همه مثل تو هستند که از ساعت ۸ تا حالا جلو آینه ای که چی می خوای با حسام بری بیرون ! مامان که می دونست الان جیغم در میاد سریع گفت : _الهام ، اگر حسام نمیاد تو معطلش نکن مادر دولا شدم زیب کنار کفشم رو ببندم که احسان لنگه اش رو برداشت و گفت : _نگاه کن حسام ، دقیقا ۱۰ سانت پاشنه داره ! اگر تونستی براش یه پاشنه ۲۰ سانتی بخر بلکه یکم هم قدت بشه ! کفش رو از دستش کشیدمُ با جیغ گفتم : _بزنم ده سانتش بره تو حلقت !؟ با ترس نگاهم کرد و به حسام گفت : -ببین سعی کن همیشه براش اسپرت بخری به نفعته _مسخره ! بیچاره حسام چیزی نمی گفت و فقط می خندید ، بهرحال دفعه اولی نبود که این چیزا رو می دید ... احسان یه فلش داد بهم و گفت تو ماشین گوش بدید قشنگه ، با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون تو ماشین که نشستم تازه متوجه شدم لقمه مامان هنوز مونده تو دستم ! _اینو چیکارش کنم ؟ _چی رو ؟ _الویه است میخوری ؟ _خودت چرا نخوردی ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•نبض •قلبي• الک وحدک...:)) •ضربان •قلبم• تنها برای توست ...:))♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت 📽 الهی عظم البلاء ... با صدای زیبای : 🔈 🤲 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸😍 عِشقـ♥️ــ یَـعنيٰٰٰٰٰٰ یِك ﻧِگـآهـ🍃ـ یــَعني جُزْ ﺣ ُڛیــنْـ🧿ـ ﻧڊآڕﮮ ټکیـگآهٖٖٖٖٖ ____●○•°🦋●○•°______ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بـرای امروزت🌹 شـادی دم کرده ام بـخند روزت آرام و شـاد🌹 و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش🌹 عصرتون دلچسب وگررم 👌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سر قبر نشسته بودم.. باران می آمد؛ روی سنگ قبر نوشته بود: "شھید مصطفی احمدی روشن.." از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.. زد به خنده و شوخی گفت: بادمجون بم آفت نداره. ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم: کی شھید میشی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : ۳۰سالگی.... باران می بارید؛ شبی که خاکش می کردیم.. احمدی روشن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این بار..... من الغریب الی الحبیب! غریب منم؛ که میسوزم از فراغ تو...... و چاره ای نمی یابم حبیب تویی؛ که دل میبری و طبیب منی..... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم فردای آن روز سر صبحانه ی سفره ی خانم جان ، همه ساکت بودند . آنقدر ساکت که خانم جان محکم استکان کمر باریک چایش را روی نلبکی اش کوبید : ـ مجلس عزا نیست که ! ... چتونه شما ها ! ... افروز صبحانه ات رو بخور یه ناهار باز بذار ، ... مهیار و مستانه هم برید محضر ، نامه بگیرید واسه آزمایشگاه ، ببینید چی میگه ... ارجمند ... شما چی ؟ ... تکلیفت با خودت روشنه ؟ پدر با اخمی که از دیروز روی صورتش مانده بود گفت : ـ بله روشنه ... امروز که مرخصی گرفتم می مونم اما برای فردا ... مکثی کرد . نگاه همه سمت پدر رفت که پدر نگاهش را به مهیار دوخت : ـ امانت دار خوبی باش مهیار جان ... دخترم رو اینجا میذارم ، ... میرم تا بتونم باز برای عقدتون مرخصی بگیرم . و من آنقدر از این حرف پدر ذوق کردم که یکدفعه بلند گفتم : ـ آخ ... و چون نگاه همه سمتم آمد ، " جان " جامانده ی " آخ " را نگفتم و فوری انگشتم را به دهان گذاشتم و گفتم : ـ چایی داغ بود ... دستم سوخت . خانم جان پوزخندی زد و عمه افروز ابرویی بالا انداخت که بیشتر خوددار باشم و مادر چه حرصی می خورد از دست دخترش . بعد از صبحانه هر قدر پدر خواست با من و مهیار به اولین محضر ازدواج بیاید ، خانم جان نگذاشت و من چه ذوقی داشتم از این تنها شدن با مهیار . بالاخره خانم جان پیروز شد . من و مهیار با ماشین آقا آصف برای نامه ی عقد و آزمایشگاه به یکی از دفاتر ازدواج رفتیم . نامه را گرفتیم و در راه بازگشت . مهیار کنار یک آبمیوه گیری ایستاد . نگفته از نگاهش خواندم و گفتم : ـ بستنی نونی سنتی . خندید : ـ ای دختر بلا ... هنوزم سلیقه ات مثل بچگی هاته . سری تکان دادم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت . نگاهم به نامه ی محضر که روی دستم بود افتاد . ذوق خاصی داشتم . هزار پروانه شوق دور سرم چرخ می زد و مرا تا کجا ها که نمی کشاند . مهیار که بازگشت دیدم برای خودش فالوده بستنی گرفته . با شیطنت گفتم : ـ اِ منم فالوده بستنی می خوام . ـ تو که گفتی بستنی نونی سنتی ! فوری دست دراز کردم و قاشق آب فالوده بستنی را از دستش گرفتم و بعد در حالیکه رشته های نازک فالوده را هورت میکشیدم ، دست بردم سمت بستنی نونی و از آن هم گازی گرفتم . یک گاز بزرگ از بستنی نونی زدم و باز دوباره کمی از فالوده را با قاشق بالا کشیدم . ترکیب خوشمزه ای بود و مهیار مات و مبهوت از این رفتارم و حتی اعتراض هم نکرد که من گفتم : ـ عجب خوشمزه است ، تو چرا هیچی واسه خودت نگرفتی پس ؟ چشمانش گرد شد : ـ من ! خندید و دستی به موهایش کشید که دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم . کاسه ی کوچک فالوده بستنی را سمتش گرفتم و گفتم : ـ خیلی خوب بیا ... دستش را سمت فالوده دراز کرد و یکدفعه سرش را سمت بستنی نونی میان دستم ، جلو کشید و با یک گاز بزرگ ، نصف بستنی نونی میان دستم را خورد !
بعضی وقتا هم باید بشینی سر سجاده، بگی: آخدا !✨ لذت گناه کردن‌ رو ازم بگیر.. میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهی امشب هر چی🌸 خوبیه و خوشبختیه خدای مهربون براتون رقم بزنه کلبه‌هاتون از محبت گرم🌸 و آرامش مهمون همیشگی خونه‌هاتون باشه🌸 شبتون غرق در عطر خـدا 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ تقدیم به شما خوبان اول هفته زیباتون به خیر و نیکی همراه با بهترینها امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر و پراز خيرو برکت ايام به كامتون