راحت بخواب که خدامون بیداره...
#خدایا_شکرت💞
#شبتون_آروم 🌙
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند
#امام_رضا
#دلتنگی
#مشهد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ
اگر روزي ،
بے منت دلے را
شاد ڪردي ..
بے " گناه " لذت بردی ☔️
بی ریا دستے را گرفتی ..
بدان آن روز را
زندگــــی♥️ ڪرده ای ..✨🌸.•||
ـــــــ❦͜͡♢͜͡🌙ــ۪ــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ
❥᭄♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_113
چقدر با خودم درگیر شدم. از همان لحظه ای که پیمان آن حرفها را زد، تمام افکارم درگیر کارها و رفتار های دکتر شد. سر ظهر بود که یک بشقاب غذا برایش بردم. پیمان در اتاق را باز کرد و من تنها سینی غذا را سمتش گرفتم. او هم حرفی نزد و سینی را گرفت که همان لحظه صدای ضعیفی شنیدم:
_ شرمندهام کردید خانوم تاجدار.
سرم را کمی جلو کشیدم و از کنار در نگاهی به او انداختم .
کنار کپسول اکسیژن نشسته بود و ماسکش را تنها برای چند دقیقه ای صحبت کردن، پایین کشیده بود.
لحظهای از دیدنش با آن حال و روز نفسم گرفت. به زور لبخندی زدم و گفتم:
_ این چه حرفیه ... کاری نکردم نوش جان... انشالله بهتر میشید.
لبخندی زد که به ظاهر لبخند بود ولی تلخندی بیش نبود. به وضوح احساس غم نشسته در دلش را میشد، فهمید.
به بهداری برگشتم و دیگر حتی نتوانستم یک قاشق لب به غذا بزنم. میان تار و پود نازک خاطراتم، داشتم به این نتیجه می رسیدم که من هم دوستش دارم. مخصوصاً از همان روزی که نامهای نوشت و از تفالی که زده بود، صحبت کرد. از لبخندهای گاه و بی گاه این اواخرش .
نمیخواستم حالش را از این بدتر ببینم و نمیدانم چرا فکر می کردم اگر سکوت کنم و حرفی نزنم حالش از این بدتر خواهد شد. شاید به خاطر امیدی که نداشت و سکوتی که لازم می دانست تا حقیقت را فاش نکند.
انگار حرفهای آقا پیمان، اثر خود را گذاشته بود.
تا شب فکر کردم که دیدم تنها راه درمان روح خسته و شکننده ی دکتر، اعتراف من است و چقدر سخت بود این اعتراف!
آن شب سخت ترین شب عمرم بود.
تا صبح در همان اتاق ماندم و فکر کردم نم نم های صبح بود که برای نماز صبح وضو گرفتم و نمازم را خواندم که صدای آقا پیمان از پشت پنجره شنیده شد :
_خانوم پرستار!
پنجره را گشودم. هنوز هوا تاریک بود و آقا پیمان پشت پنجره ایستاده.
لحظه ای دلم ریخت.
_چیزی شده؟... دکتر، حالش خوبه؟
لبخند معناداری از دلواپسی ام به لب آورد.
_حالش خوبه... اونم نگران حال شما بود.
متعجب نگاهش کردم :
_حال من چرا؟
لبخندش کشیده شد :
_ دکتر نگرانت شده... دو بار اومده توی حیاط... دیده برق اتاقتون روشن هست، نگران شده.... میگه نکنه لوله بخاری خدای نکرده... در آمده و گاز مونوکسید کربن توی اتاق پخش شده.
خندهام گرفت. چه تحلیلی از روشن بودن یک چراغ اتاق کرده بود!
_بخاری سالمه... حالم هم خوبه.
پیمان با خنده سر پایین انداخت :
_میگه خانوم پرستار باید اونقدر خسته باشه که تمام شب رو خوابیده باشه.... پس چرا چراغ اتاقش روشنه؟!
با خنده سرم را پایین انداختم که ادامه داد :
_ببخشید اگه مزاحمتون شدم .
داشت به اتاق ته حیاط بر می گشت که گفتم:
_ آقای رستگار.
ایستاد.
_بله.
_تمام شب رو داشتم به حرفاتون فکر می کردم.
نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_ می خواهم با دکتر... امروز حرف بزنم.
لبخندی روی لبش شکفت :
_بهترین کار رو می کنید .
همین الان یهویی ...
دستتو بزار رو سینهات یه دقیقه
زمان بگیر و مدام بگو: یامهـــدی♥️ حداقلش اینه کہ
روز قیامت میگے قلــ♡ــبم روزی یہ¹ دقیقه به عشق آقا زدهツ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قَلب تو°🌙
تپبندهی
عِشقی از
شهادت🖐🏻🌱
است
|فدای خندیدنت(:♥️
🌸|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف! توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا"(:
#قشنگھنہ؟:)!♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•❲🕵🏻♂🚗❳•
بهبزرگٺرهاتبگو...
فڪرجاسوسےازاینمملڪترو
ازسرشون
بیرونڪنن!!😏🖐🏽•
📺|| #گاندو
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_114
خواستم پنجره را ببندم که صدایش باز برخاست :
_خانمپرستار.
سرم را از لای پنجره ی نیمه باز جلو کشیدم:
_ بله .
_من می خوام برم نان بگیرم واسه صبحانه... بهونه خوبیه که الان برید باهاش صحبت کنید .
_ بیداره؟
_بله... به بهانه ی حالش میتونید برید... منم یه کم دیر میام تا حرفاتون رو بزنید.
سرم را با خجالت پایین انداختم :
_باشه... ولی یه کم زود نیست؟!... هنوز آفتاب نزده!
نگذاشت حرفم را بزنم.
_در امر خیر... حاجت هیچ استخاره نیست... در ضمن، دیشب اون هم مثل شما تا صبح فکر کرد... آخه منم دیشب باهاش حرف زدم که چرا حرفشو به شما نمی زنه... تو فکر رفت ولی مطمئنم که حرف من روش اثر نداره.
نفس عمیقی کشیدم که با خوشحالی ادامه داد:
_ من میرم نانوایی.
و از همان لحظه رفت. رفتنش را نگریستم و پنجره را بستم .
پشت به پنجره چند ثانیه با آشوبی درونی درگیر شدم و در نهایت با قدم هایی محکم سمت اتاق ته حیاط رفتم. ضربهای کوتاه به در زدم و طولی نکشید که در باز شد :
_سلام.
لبخندی زد :
_سلام.
_بهتر هستید؟
_الحمدالله... بفرمایید تو... نمیتونم زیاد بدون اکسیژن حرف بزنم.
این را گفت و رفت کنار همان کپسول بزرگ اکسیژنی که کنار اتاق بود، نشست. و باز ماسکش را روی دهانش گذاشت. وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. کمی جلو رفتم و مقابلش ایست کردم. با دست اشاره کرد بنشینم و صدایش از پشت محفظه ی ماسک، ضعیف برخاست:
_ پیمان حتماً رفته نان بگیره... صبحانه با ما باشید.
سرم را پایین گرفتم و در حالیکه نگاهم روی دستانم بود گفتم:
_ من بابت دیشب که نگرانتون کردم معذرت می خوام .
خندید :
_دیشب تقصیر شما نبود... من یه کم توی فکر و خیال رفته بودم... دیشب اصلا نخوابیدم... هر وقت رفتم تو حیاط ، دیدم برق اتاق شما روشنه... نمیدونم چرا یه کم بی خود نگران شدم.
سر بلند کردم. دیدنش با آن حال و روز، اذیتم میکرد. ترجیح می دادم همان دکتر بد اخلاق گذشته باشد تا آنگونه مریض و بی حال و زیر اکسیژن.
_چیزی می خواستید به من بگید؟
سکوتم باعث شد که خودش این سر صحبت را با این پرسش باز کند.
_بله .
_من می شنوم .
_میخواستم بگم که...
چقدر سخت بود گفتن!
ثانیه ها هم مدام به تفکر می گذشت. اصلاً انگار زبان مادری ام را از یاد برده بودم. آنقدر مکث کردم که پرسید :
_حالتون خوبه؟ طوری شده؟
_راستش... نه.... حالم خوب نیست .
_چرا زودتر به من نگفتید؟!...
انگار کمی مکث من ، مضطربش کرد:
_خوب راستش...
کلافه از آن همه مکث و خب و سکوت من ، پرسید:
_ چی شده؟... چرا اینطوری حرف میزنی؟... خانم بزرگت طوری شده؟
_نه... نه، خانم جان حالش خوبه... منم که حالم بده.
اخمی کرد و اینبار طاقت نیاورد. ماسکش را کلاً از جلوی دهانش برداشت و گفت :
•| برایآنچهاعتقاددارید
ایستادگیکنید
حتی اگر هزینهاش
تنهاایستادنباشد!✌️🌱|•
💚حاجیتولدتمبارک💚
#حاجاحمدمتوسلیان
════°✦ ✦°════
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•