eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ماھِ‌رمضان‌درهرسال،قطعهـ‌اۍازبھشت‌است‌کهـ‌خدا درجهنم‌سوزانِ‌دنیاۍِمادۍِما؛آن‌راواردمۍکندوبھ‌مافرصت‌مۍدهدکھ‌خودمان‌رابرسرِاین‌سفره‌الھۍدراین‌ماه،واردبھشت‌کنیم🌱' :) . مقامِ معظم‌رهبرۍ♥️˘˘‌ 🌙˘˘‌ •.↠🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ماھِ‌رمضان‌درهرسال،قطعهـ‌اۍازبھشت‌است‌کهـ‌خدا درجهنم‌سوزانِ‌دنیاۍِمادۍِما؛آن‌راواردمۍکندوبھ‌مافرصت‌مۍدهدکھ‌خودمان‌رابرسرِاین‌سفره‌الھۍدراین‌ماه،واردبھشت‌کنیم🌱' :) . مقامِ معظم‌رهبرۍ♥️˘˘‌ 🌙˘˘‌ •.↠🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرصبح، آغازیست دوباره برای آموختن وبالیدن آغازی برای تکاندن غباراز دل ونشاندن غنچه های محبت وعشق ❤️
رمضـان آغـوش بـازِ خـداســت براۍ آنان ڪھ قھر ڪردھ‌اند! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگتم حاجی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانم مستانه تاجدار، آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای حامد پورمهر درآورم، آیا وکیلم؟ این دفعه ی سوم بود. نشسته بودم کنار حامد، و با آنکه جز عمه و آقا آصف، خانم جان و آقا پیمان کسی در محضر حضور نداشت، اما نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم زبانم قاصر است از جواب دادن. آنقدر مکث کردم که حامد نگاهم کرد. نگاهش را از قرآنی که روی دستان هردویمان گشوده بود، گرفت. _مستانه؟ بغض در گلویم نشست و همان موقع با آن مکث طولانی من، آقا پیمان بلند گفت : _زیر لفظی... عروس خانم زیر لفظی میخواد. حامد دست برد سمت کتش و یک سکه بهارآزادی بیرون کشید و سمتم گرفت. _ببخشید دیگه... اگه با این بله رو نگی دیگه چیزی ندارم. اما بغض من از چیز دیگری بود. چیزی که هیچ کسی متوجه ی آن نشد. سکه ای که حامد کف دستم گذاشت هنوز روی دستم بود و من باز سکوت کرده بودم که محضردار باز پرسید: _آیا وکیلم؟ خانم جان جلو آمد و با حرص توی گوشم گفت: _چت شده؟... چرا جواب نمیدی؟ نگاه پر اشکم سمت خانم جان رفت.شاید همان پر اشکم دلش را لرزاند. _جای پدر و مادرم... خیلی خالیه... از شنیدن جوابم ماتش برد. و بغض من شکست. حامد فوری دستمالی دستم داد و عمه سمتم دوید : _مستانه جان... قربونت برم عمه... گریه نکن، شگون نداره. خانم جان دستی به سرم کشید و مرا بوسید و مثل من با بغض گفت: _اونها هم اینجان... مگه میشه نباشن... بله رو بگو که اگه الان ارجمند زنده بود، گوشتو میپیچوند که همه ما رو علاف خودت کردی. سرم را بالا گرفتم و نگاهم به عاقد افتاد که همچنان منتظر بود و حامدی که نگاهش هنوز با من بود و وقتی غم چشمانم را خواند، بی درنگ دستم را گرفت و با فشار ریزی به سرانگشتان دستم به من فهماند که تا آخرین لحظات عمرم با من خواهد بود. _با اجازه ی.... باز مکث کردم و فوری برای فرار از بغض نشسته در گلویم ادامه دادم : _خانم جانم.... بله. صدای کف زدن ها برخاست. و اشک چشم عمه، آقا آصف و خانم جان، سرازیر شد اما من آرام شدم. چون گرمای دست حامد داشت در تن سردم رسوخ می‌کرد و به من امید میداد. حامد زودتر از من بله را گفت و نیازی به زیر لفظی نداشت و حلقه هایمان بعد از عقد رد و بدل شد. ساده بود اما زیبا. و اینگونه رنگ روزهایم عوض شد. و عجب آرامشی بعد از گفتن آن بله نصیبم شد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
• •|معبــودِ‌بی‌همتای‌من، خواسته‌های‌دلم‌را باحکمتت،یکی‌کـن...🌿!'|• • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿 ‌مباد ما را كه دل به بسپاریم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸤ درگیر مقدسیم در جبهه ⸣ ـ ♥️💣🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
994.6K
🎧 [برای روزهای روزه داری 🌱] •آدم گاهی اوقات با همین حالت تاوان خیلی سختی میده ... ماهِ‌مهمانی‌خدا 🌙💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ببخش ! من‌ِ‌حقیرِ‌ضعیفِ‌حیرانِ‌دلشکسته‌را . . که‌زنجیرِ‌هوس‌آلودِ‌گناه‌‌قلبم‌راتسخیرکرده ♥️🖐🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•